سی و ده، چهل روایت داستانی از روز نوشت های تبلیغی یک روحانی است
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از معاونت فرهنگی تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، سید احمد بطحایی، طلبه درس خارج فقه و اصول حوزه علمیه قم و دانشجوی دکترای رشته حکمت هنر و نویسنده کتاب سی ده عنوان کرد: کتاب سی و ده، چهل روایت داستانی از یک روحانی در محیط تبلیغی خود است.
وی گفت: سی روایت این کتاب در شهر انار، استان کرمان و ده روایت دیگرآن از روستایی ییلاقی در ورامین. یکی در جنوب و دیگری در بالای کشور. اولی در ماه مبارک رمضان و آخری آن ده روز اول ماه محرم است.
نویسنده کتاب سی و ده افزود: داستان های سی و ده را از چند منظر می توان مورد بررسی قرار داد که شاید مهمترین وجه آن سبک زندگی دینی جامعه اسلامی و رابطه صمیمانه و بی پرده روحانی و مردم باشد. اتفاقی که شاید در دو دهه اخیر با چالش و مشکلاتی مواجه شده است.
وی اظهار داشت: روحانی در داستان ها نه شخصیتی ویژه و خاص بلکه بیش از هرچیزی از مردم و همدل مردم است. با آن ها می خندد و گریه می کند.
گفتنی است؛ سید احمد بطحایی به عنوان نویسنده؛ راوی تمام داستان هاست و به عبارتی داستان حول محور چالش های ذهنی و عینی او با خود، مردم و محیط پیرامونش؛ می باشد. روایت هایی واقعی و مستند از زندگی یک طلبه و حضور او در فرهنگی متفاوت. یکی فرهنگ گرم و کویری جنوب کشور. با ساختاری نرم و ساکت. و دیگری در روستایی نزدیک به پایتخت و بالطبع با فرهنگی متمدن تر و ساختارمند. لیک هر کدام در انتهای تفاوت با یکدیگر هستند.
روحانی مبلغ در این چهل روایت؛ از ابتدا سلوکی را شروع می کند و هرچه می گذرد ساختارهای ذهنی و فکری اش متحول می شود. گویی که مانند موسی به کوه طور رفته و سی شب را به عبادت گذرانده و سپس با ده شب دیگر آن را تکمیل کرده است. شاید بتوان این تبلیغ را بیش از آن که ناظر به فهم و عمل آموزه های دینی نسبت به مخاطبین باشد به خود روحانی منتسب و منسوب کرد.
پیش تر از او رمان هر صبح می میریم در نشر افق و مجموعه داستان گروهی مینوی نگاه تو منتشر شده است.
قسمتی از یکی از روایت های کتاب:
توی دلم میگویم مادربزرگ کمکم کن و می زنم توی مصیبت. تا می گویم «السلام علیک یا خدیجة الکبری» پیرمرد با دست محکم میزند به پیشانیِ آفتاب سوخته اش و اشک از چشمهایش نم نم میآید و لای ریشهای چند روز نتراشیدهاش گم میشود. سوزِ ناله اش حتی روی من هم تأثیر میگذارد و جان سوزتر میخوانم. روضه و دعای بعدش که تمام میشود، سمتم میآید. محکم بغلم میکند و میبوسدم. صورتش هنوز خیس است. خوشحالم هم دلش را نشکستهام و هم روضه خوبی خواندهام. از همه خداحافظی میکنم و سمتِ خانه میروم که جوانی از پشت صدایم میکند. برمیگردم. کمی عقب تر از پیرمرد چفت به ستون نشسته بود. چشمهایش قرمز است هنوز. پیرمرد هم چند قدم عقب تر از او ایستاده. «ببِخشِدا ولی حاجی میشه یه خواهشی کنم؟» لابد میخواهد فردا یک روضه دیگر برایشان بخوانم. خیلی بهشان چسبیده انگار. با همان لبخند رحمانی میگویم بفرمایید. «حاجی مِشه دیگه روضه حِضرت خِدیجه نِخونی». یک آن همان خنده روی لبم خشک شده و میماسد. میگویم چرا؟ «حاجی خِدیجه اسم مادِرِمه، چهل روز پیش فوت کرد. نِخونی برای این بابام بهتره. دستتم درد نکنه.» سریع خداحافظی میکند و سمت پیرمرد میرود./۸۷۲/د۱۰۲/ی