۱۴ آبان ۱۳۹۷ - ۰۰:۰۰
کد خبر: ۵۸۴۲۸۷

تجدید چاپ کتاب «بمو» پس از ۱۸ سال

کتاب «بمو» نوشتۀ اصغر کاظمی، خاطرات شناسایی منطقۀ قصرشیرین و ذهاب با تغییر جلد پس از ۱۸ سال به چاپ دوم رسید.
بمو

به گزارش خبرگزاری رسا، کتاب «بمو» خاطرات شناسایی منطقه قصرشیرین و ذهاب حاصل پژوهش اصغر کاظمی درباره جزییات مقطعی از تاریخ جنگ تحمیلی عراق علیه ایران (اسفند ۱۳۶۱ تا آبان ۱۳۶۲) ، به‌ روایت ۱۰ تن از فرماندهان و رزمندگان‏ ایرانى است.

این کتاب در پنج فصل تدوین شده و دربردارنده تعداد قابل توجهى ‏عکس و کروکى و نقشه‌رنگى مختلف از عملیات‌ها و مناطق عملیاتى ‏است.

احمد استادباقر، حسین الله ‏کرم، محمد جوانبخت، احمد کوچکى، مصطفى موسوى، محرم قاسمى، جعفر جعفرولی‌‏زاد، حسین دمیرچى، على‏ صیادشیرازى و مهدىقلى رضایى کسانی هستند که این خاطرات را روایت کرده‌اند.

کاظمی درباره چگونگی نگارش این کتاب می‌گوید: «روزهایی در یگانی بودم که اسمش ثبت وقایع جنگ بود و اعضای آن می‌خواستند حوادث مهم جنگ را ثبت کنند. ساده‌ترین راه ثبت وقایع به صورت شفاهی و ضبط آنها بر روی نوار کاست بود. آن زمان کاری که ما می‌کردیم این بود که می‌رفتیم با رزمندگانی که از عملیات‌‏های مختلف باز می‏‌گشتند در منطقه عملیاتی یا پادگان دوکوهه مصاحبه می‌کردیم. اما اساس کارمان این بود که یک عملیات یا حادثه جنگی را ملاک قرار می‌‏دادیم و از نیروهای مختلف شرکت کننده در آن مصاحبه تهیه می‌‏کردیم.

وی گفت: تلاش‌مان این بود که تمام گوشه و کنار آن عملیات را شکار کنیم. بعد هم این اسناد و مدارک را شناسنامه و تاریخ می‌زدیم. اما نکته در همین جا بود که ما یک حادثه را ملاک قرار می‌‏دادیم و شاهدان را به پای مصاحبه می‏‌کشاندیم. نه اینکه خاطرات صرفاً یک شاهد را ملاک قرار دهیم و با دید محدود به یک حادثه نگاه کنیم.»

در بخشی از این کتاب آمده است: «کوه بمو از دور بسیار مرموز به نظر می‌رسید. ارتفاع آن تا دوهزار متر می‌رسید. از دور شنیده بودم که راه‌های صعب‌العبور، صخره‌های دست‌نیافتنی و بن‌بست‌های فراوان دارد و غیره. مدتی پیش، حمید باکری، همراه ناصرزاده و عموحسن به بالای بمو رفته بودند. آن‌جا توانسته بودند از راه‌کار سوراخ بگذرند و خودشان را به این کوه سرکش برسانند. اگر بنا بود در فصل گرما منطقه را فتح کنیم، با کمبود آب مواجه می‌شدیم؛ مگر این‌که با تدابیری این معضل را حل می‌کردیم.

حدود دو ماه از زخمی شدنم می‌گذشت. به پادگان ابوذر (سرپل‌ذهاب) رفتم و به کمک بچه‌ها پایم را از گچ در ‌آوردم. فکر می‌کردم دیگر پایم خوب شده و سراشیبی و سربالایی مفهومی نخواهد داشت. چند روز بعد همراه مهدی باکری و دو نفر دیگر راه افتادیم برای عملیات شناسایی. خودم را برای دو شب و یک روز ‌آماده کرده بودم. شناسایی سخت و پیچیده‌ای نبود؛ ولی تردید داشتم که بتوانم طاقت بیاورم. هدف،‌ بررسی وضع دشمن در تیغه‌های بیشگان بود. بیشگان، دو رشته ارتفاع موازی هم دارد. دشمن در پشت تیغه‌ دوم مستقر بود. آب و آذوقه برداشتیم و راه افتادیم. تمام شب را حرکت کردیم و قبل از سپیده‌ صبح، بین صخره‌های تیغه‌ اول پناه گرفتیم. شک‌ام به یقین مبدل شد. با این‌که تمام روز را استراحت کردم، خستگی از تنم بیرون نرفت. بی‌رمق و ناتوان، انتظار شب دوم را می‌کشیدم. نگران بودم.

اگر نمی‌توانستم ادامه بدهم، بچه‌ها را دچار دردسر می‌کردم. شکستگی پا از یک طرف و ماه‌ها استراحت مطلق از طرف دیگر، آمادگی بدنی‌ام را کم کرده بود.

شب دوم از راه رسید و حرکت کردیم. از همان اول راه، حال خوبی نداشتم. طولی نکشید که سرم به دوران افتاد. جیره‌‌ی آب خودم را استفاده کرده و رفته بودم سراغ قمقمه‌ی آب بچه‌ها. نمی‌توانستم محکم و استوار بایستم. قدری استراحت کردم. بچه‌ها نشستند؛ اما من دراز کشیدم. دنیا پیش چشمم تاریک شد و دیگر نفهمیدم چه شد.

وقتی به هوش آمدم که دیدم کسی مرا روی دوش خودش گذاشته. نگاهش کردم و فهمیدم مهدی باکری است. از او پرسیدم:‌ «چه شده… من کجا هستم؟»

چند لحظه‌ بعد، مسیر را دید زدم. بین دو رشته‌ ارتفاع بیشگان بودیم؛ ولی متوجه نشدم که جلو می‌رویم یا برمی‌گردیم. خودم را سرزنش کردم؛ اما چه فایده! اگر دیر می‌کردیم، مسلماً بچه‌ها نگران می‌شدند. فرمانده لشکر همراهمان بود؛ آن هم با وضعیتی که من پیش آورده بودم.

گفتم: «مرا بگذار زمین.»

مهدی قبول نکرد.

گفتم: «به خاطر من، شناسایی را ناتمام نگذارید. مرا بگذارید و بروید.»

چند بار تکرار کردم. التماس می‌کردم. ‌آقا مهدی گفت: «لازم نیست کسی برگردد.»

با تعجب پرسیدم: «مگر جلو می‌رویم؟»

از ته دل خوشحال شدم. اطراف را نگاه کردم و فهمیدم که به طرف تیغه‌ی دوم بیشگان می‌رویم. باز اصرار کردم. نمی‌بایست مهدی را خسته می‌کردم.

لازم به ذکر است کتاب «بمو» در سال ۱۳۸۰ به عنوان کتاب سال جمهوری اسلامی ایران برگزیده شد./۹۲۵/د ۱۰۳/ش

منبع: منانشر

ارسال نظرات