روایت زندگی شهید مدافع حرم جاویدالاثر علی آقاعبداللهی
به گزارش خبرنگار سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، کتاب"همسایه آقا"؛ روایت زندگی شهید مدافع حرم (جاویدالاثر) علی آقا عبدالهی است که به قلم شهلا پناهی نویسنده کتاب «رفیق مثل رسول» به رشته تحریر درآمده و انتشارات شهید کاظمی آن را روانه بازار کرده است.
در مقدمه کتاب نویسنده چنین گفته است:
شاکر به درگاه لطف الهی هستم که توفیق تحقیق، جمعآوری و ثبت زندگی شهید جاویدالاثر علی آقاعبداللهی را رزق بندگی من قرارداد. بدون شک، عنایت و معرفت شهدا مثل همیشه رفیق راهم بوده و از این بابت هم سجده شکر بهجا میآورم.
شاید خیلی قبل از اینکه توفیق نگارش این کتاب را پیدا کنم، از شیرینی آشنایی و همصحبتی با خانواده عزیز، خاصه پدر و مادر محترم شهید «علی آقاعبداللهی» متنعم بودم و قدردان این لطف و بزرگواری هستم.
صبوری، مهربانی و همراهی این عزیزان در طول مدت آشنایی و بعد هم سپردن این وظیفه خطیر به من، فقط از طبع بلند این عزیزان هست که برای همیشه منت دار این الطاف هستم.
آشنایی با شهید علی آقاعبداللهی، آشنایی با پسر دردانهای بود که از تمام تعلقات و دلبستگی های دنیای خودش، برای پوشیدن لباس مدافع حرم حضرت زینب گذشته بود و این ایثار برایم مقدس و قابل اکرام بود. در طی این پروژه، پای خاطرات دوستانی نشستم که حسن خلق علی گره بغضی را در گلوی آنها مینشاند که همینجا از تکتک این بزرگواران تشکر میکنم. در پایان بر خود لازم میدانم از همراهی، پیگیری و تلاشهای آقای «سعید نقشینه» دوست صمیمی شهید علی آقاعبداللهی، همکاران نشر شهید کاظمی با مدیریت جناب آقای خلیلی و خانواده عزیزم تشکر کنم او امیدوارم حلاوت زیارت و شفاعت سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین رزق مدام زندگیشان باشد.
ساختار کتاب
کتاب که دارای ساختاری خاطرگویانه دارد، داستانهای شیرین از زندگی شخصیتی است که در بین ما و در این دنیای سراسر دغل و گناه سالم زیست تا لباس شهادتت اندازه تنش گردید.
کتاب دارای چهارفصل است که عناوین بعضی از سرفصلهای آن بدین شرح میباشد: بابا، ابو محمد، محمدامین، میثم، میراب، شجاع داودی و... .
برشهای از کتاب:
برش اول:
پلهها را یکی در میان پایین میآمدم. نزدیک بود توی پاگرد طبقه اول زمین بخورم که دستم را به نردهها گرفتم و زیر لب کلی غر زدم که چرا خانه ما نباید آسانسور داشته باشد و از آن بدتر چرا آپارتمان ما باید در طبقه چهارم باشد. به پارکینگ که رسیدم، دیگر نفس نداشتم. کمی به دیوار تکیه دادم. دستی روی جیب سارافون ام کشیدم و کلید در انباری را بیرون آوردم. بااینکه میدانستم سوسک نداریم؛ اما باز هم برای اطمینان لبه لباسم را بالا گرفتم. داشتم روی زمین چشم میچرخاندم چیزی نباشد که صدای باز شدن در حیاط، حواسم را به هم زد و بعدش هم ماشین همسایه مثل بچههای بیحال که بعد یک بازی حسابی از یک شیب پایین میآیند، از شیب آمد و درست جلوی در انباری واحد خودشان ایستاد. کلید را توی قفل انباری چرخاندم و به نشانه ادب با خانم همسایه که با کلی خرید از ماشین پیاده شده بود، سلام و علیک کردم. بعد تعارف کردم که: «بیایم کمک؟»
ولی ایشان قبول نکرد. راستش ته دل خودم هم حال اینهمه پله بالا رفتن و برگشتن را نداشتم. برای همین با یک لبخند ایشان را تا خروج پارکینگ همراهی کردم. در مثل همیشه با یک هل کوچک باز شد. دست روی دیوار کشیدم و کلید برق را فشار دادم. چراغ که روشن شد دستی روی موتور علی کشیدم و گفتم: «داداش جان! کی میآیی موتورت رو از گوشه انباری برداری؟»
بعد هم با غرور، بغضم را قورت دادم و گفتم: «پیش خودت نمیگی موتور به این خوشگلی و گرونی حیفه گوشه انباری بمونه؟»
از موتور یکی دو قدم فاصله گرفتم. فرش کف انباری یکگوشه لوله شده بود. از ریشههای لچکی آویزانش مشخص بود چشم به راه است تا علی بیاید پهنش کند. همین کف و دوباره بساط هیئت را راه بیندازد. دستی رویش کشیدم و ملحفهای را که کنار رفته بود، کشیدم روی سر فرش و توی دلم گفتم: «صبوری کن صبوری!»
پرده دوم:
کنار مأموریتها فکر کنم نزدیک به هشت یا نه سفر حج رفت که فقط دو موردش که حج عمره بود، من و شما دخترها همراهش بودیم. باقی را هم حج واجب رفت که در یکی از آنها من هم مستطیع شده بودم و با یک کاروان مستقل رفتم که یک روزهایی میتوانست همراه من باشد. - چرا فقط یک روزهایی؟ - بابا یکبار سفر حج واجب شخصی خودش را رفته بود. بعد هم داوطلبانه توی یک سری از کلاسهای سازمان حج و زیارت شرکت کرد و سالهای بعد بهعنوان امدادگر به سفر حج رفت. - امدادگر؟ چه جالب! - منظورم امداد و خدمات درمانی نیست. بابا اینا همراه با بچههای ستاد حج در قسمت امداد گمشدهها فعال بودند.
ته دلم گفتم کاش دفتری برای پیدا شدن رد و نشانهای از گمشده ما هم بود! میرفتیم روی کاغذ مینوشتیم: «علی ما را پیدا کنید! نبودنش صفا را از خانه، قوت را از دل بابا و لبخند را از لب مادرم برده!»
برای لحظهای تصویری از صحن جامع رضوی حرم امام رضا با چشمم رنگ باز کرد.
زنی که سراسیمه میدوید و اشک میریخت خودش را به یکی از خدام امام رضا رساند و گفت: «دستم به دامنتون! بچهام گمشده.» خادم با چوب پری که دستش بود، اشارهای به گوشهای از صحن کرد و گفت: «مادرجان! دست دامن امام رضا باش؛ برو به دفتر پیدا شدگان سر بزن. مطمئن باش اینجا کسی گم نمیشه و همه پیدا می شن.».
نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. به بهانه خوردن آب از جا بلند شدم. به آشپزخانه نرسیده بودم که دانههای اشک روی صورتم سر خورد و پایین آمد. لیوان را برداشتم و زیر شیر آب گرفتم و ته دلم گفتم: «مطمئنم که تو گم نشدی و راهی را که دوست داشتی پیدا کردی».
آب از لیوان سرریز شد و خنکای آب روی دستم، من را از حال و هوای دلتنگی، حرم و نجوایی که با خودم داشتم، دور کرد. لیوان را کناری گذاشتم. دستم را پر از آب کردم و روی صورتم ریختم. دانههای اشکم بین قطرههای آب راه خودشان را گرفتند و رفتند. شیر آب را بستم. دست روی سینه گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. بعد هم گفتم: «مامان جان! شما آب میخوری براتون بیارم؟
- نه، دستت درد نکنه
جلوی در اتاق که رسیدم، نیشم را تا بناگوش باز کردم و گفتم: «یکهویی گلوم خشک شد، رفتم آب خوردم و آمدم.»
مامان نگاهی به صورتم کرد و گفت: «هیچ کدوم شما دروغگوهای خوبی نیستید!»
برش سوم:
جلوی در انباری که رسیدم، به در زدم تا مطمئن بشوم که تنهاست و بعد در را باز کردم. اول سرک کشیدم و تا دیدمش ذوق کردم و با خنده گفتم: سلام علی سر صبر و حوصله پتوها را تا میزد و کنار گذاشت. از گوشه چشم نگاهی به من کرد و گفت: «سلام، چی شده کلهسحر آمدی پایین؟ چرا اینجوری براندازم میکنی؟ سرم را به در تکیه دادم و گفتم: «روی حساب خواهر برادری نمیگم که لوس بشی! روی حساب عاشقی و سربازیت میگم داداش! گاهی خیلی بهت حسودیم میشه علی خندید و گفت: «چرا؟ یکقدم جلوتر آمدم و کنار پتو و بالشتها نشستم و گفتم: «این روزها همراه دوستات از دانشگاه میای اینجا تا خودت رو به مراسم بیت رهبری برسانی، بعدش هم میری هیئت حاج محمد طاهری. مطمئنم که آخر شب هم برای کمک به بچههای آشپزخانه سری هم به مسجد محل میزنی. فکر کنم نهایت یکی دو ساعت میخوابی و صبحها بعد نماز برمیگردی دانشگاه. علی سری تکان داد و گفت: خب! ادب حکم میکنه حق همسایگی را بجا بیارم. تمام عشق و علاقه من و یکی از بزرگترین نعمتهایی که خدا بهم داده اینکه خونه پدریم، نزدیکترین فاصله به بیت مقام معظم رهبری هستش و این اوج عاشقی و افتخار برای سربازی مثل من که همسایه آقا باشم.