۱۵ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۰:۵۶
کد خبر: ۲۵۰۶۵۳

زمینه‌های گرایش به تحصیلات دینی از زبان رییس جمهور

خبرگزاری رسا ـ پدرم مشوق اصلی من بود تا پس از دوره ابتدایی به دنبال تحصیلات دینی بروم. البته هیچ وقت ایشان به من نگفت که باید این مسیر را انتخاب کنم، اما گاهی غیرمستقیم نظر خود را ابراز می‌کرد؛ برای مثال، وقتی دوستان و اقوام می‌پرسیدند که حسن می‌خواهد چه کاره شود؟ می‌گفت: ایشان می‌خواهد برای تحصیلات دینی به قم برود.
حجت الاسلام و المسلمين حسن روحاني

به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، دلایل مختلفی برای علاقه‌مند شدنم به تحصیلات علوم دینی و خواندن دروس حوزوی وجود داشت. از جمله اینکه پدربزرگم، مرحوم شیخ زین‌العابدین، عالم و روحانی بود. همچنین عمو و دایی پدرم، یعنی شیخ اسدالله و شیخ محمدتقی آزاد، هر دو عالم بودند و حتی شیخ محمدتقی آزاد از علمای بزرگ سمنان به‌شمار می‌رفت. در خانواده مادرم نیز دایی ایشان شیخ فتح‌الله پیوندی، معمم و در کسوت روحانیت بود. بنابراین وجود علما و معممین در خانواده پدری و مادری، در ورود من به حوزه علمیه بی‌تأثیر نبود.

 

 از این گذشته، پدرم نیز علاقه زیادی داشت که من طلبه شوم. پیش‌تر اشاره کردم بعضی از روحانیونی که در ماه‌های محرم و صفر و رمضان، برای سخنرانی به روستای ما می‌آمدند، پدرم میزبانی آن‌ها را برعهده داشت و در منزل ما پذیرایی می‌شدند. شاید همین انس با روحانیت در روحیه من مؤثر واقع شده بود. کتاب‌هایی هم که پدرم من را با آن‌ها در دوران دبستان آشنا کرده بود، عمدتاً کتاب‌های دینی بود. مادربزرگم، خانم ملالقمان، هم که با ما زندگی می‌کرد، پیرزنی مهذب و اهل تهجد و عبادت بود. همان طور که گفتم، اولین آشنایی من با قرآن، به وسیله ایشان صورت گرفته بود.

 

بنابراین مجموعه این عوامل در اشتیاق من به تحصیل علوم دینی مؤثر بودند و هر کدام به نحوی تأثیر خود را برجای گذاشتند. به بیان دیگر محیط خانواده، چنین تقاضایی را از من داشت. تهجد پدرم باعث شده بود که من نیز در سنین نوجوانی به خواندن نماز شب و ادعیه مقید باشم که این خود در روحیه من بسیار تأثیرگذار بود و من را در انتخاب چنین مسیری تشویق کرد.

 

ا شاره کردم که بعد از پایان کلاس پنجم دبستان، در فصل تابستان، پدرم از من خواست تا کتاب جامع المقدمات را بخوانم. البته از اواخر خرداد تا اواسط مرداد ماه مشغول کار کشاورزی بودم، ولی در بقیه تابستان بخشی از کتاب جامع‌المقدمات را خواندم. استاد من حجت‌الاسلام شیخ زین‌العابدین نطنزی بود که پیش از این، از ایشان سخنی به میان آوردم؛ او مردی بسیار متقی و پرهیزگار و شایسته بود. با این همه، پدرم هیچ وقت به طور مستقیم به من امر نکرد که باید به حوزه علمیه بروم و این مسیر را انتخاب کنم، اما علاقه شدید خودش را با کنایه و اشاره به من تفهیم می‌کرد.

 

 یکی از مقاطعی که برای من روشن شد پدرم مصمم است تا من این راه را برگزینم، زمانی بود که با هم به سمنان رفته بودیم. سمنان به سرخه خیلی نزدیک بود و فقط هجده کیلومتر با آن فاصله داشت. پدرم در سمنان دوستانی داشت که در بازار فعالیت می‌کردند. یکی از آن‌ها مرد مؤمنی بود به نام حاج اسماعیل خوشبخت. پدرم با ایشان رفاقت و رابطه قدیمی داشت و با هم رفت و آمد داشتند. آقای خوشبخت که تقریباً هم‌سنّ و سال پدرم بود، چند سال قبل از آن تاریخ، سکته ناقص کرده بود و سمت چپ بدنش فعال نبود و با کمک عصا راه می‌رفت. در آن سفر، برای دیدن وی به منزلش رفتیم و ضمن گفتگو، آقای خوشبخت از پدرم پرسید: این «حسن آقا» می‌خواهد چه کاره شود؟ (در آن زمان من کلاس ششم ابتدایی بودم) پدرم گفت: سال آخر ابتدایی است و می‌خواهد بعد از دبستان، درس طلبگی را شروع کند. این اولین بار بود که پدرم موضوع طلبگی من را به صراحت بیان می‌کرد؛ من هیچ وقت نسبت به آینده خودم با این صراحت از او مطلبی نشنیده بودم. آقای خوشبخت از پدرم پرسید: کجا می‌خواهد درس حوزوی را شروع کند؟ پدرم در پاسخ گفت: یا در سمنان یا در قم. در اینجا آقای خوشبخت با استقبال از این موضوع گفت: حتما به سمنان بیاید و در منزل ما سکونت نماید. آقای خوشبخت فرزندی نداشت و در آن منزل فقط خودش با همسرش زندگی می‌کردند. سپس با من صحبت کرد که حتماً به منزل ما بیا و دستم را گرفت و اتاقی را در منزلشان به من نشان داد و گفت: این اتاِ از هم‌اکنون متعلق به شماست. بعد خانمش را صدا زد و گفت: این حسن آقا از چند ماه دیگر میهمان ما خواهد بود. خانمش هم خیلی استقبال کرد و خوشحال شد. این زن و شوهر آن‌چنان مشعوف شده بودند که گویی خداوند فرزندی نصیب آن‌ها کرده است. بلافاصله حس کردم رفتار آن‌ها نسبت به من تبدیل به رفتار یک پدر و مادر بسیار مهربان شد. هر دو اصرار فراوان کردند که من به سمنان بروم و در منزل آن‌ها سکونت نمایم و در حوزه علمیه سمنان درس طلبگی را شروع کنم. با اصرار فراوان می‌خواستند همان وقت از من قول بگیرند. در واقع، در همان جلسه پدرم پذیرفت که بعد از پایان کلاس ششم ابتدایی من به منزل آقای خوشبخت بروم و دروس دینی را در حوزه علمیه سمنان شروع کنم.

 

 در واقع در این دیدار، مقدمات امر مهیا شد و در ذهن من نیز این موضوع بیشتر جا افتاد که باید بعد از دوره دبستان در حوزه علمیه، مشغول تحصیل علوم دینی شوم. من از عمق جان، بسیار خوشحال بودم که زمینه خوبی برای خواندن دروس دینی من فراهم شده است و از اینکه مکان مناسبی برای سکونتم آماده شده بود و می‌توانستم در سمنان به راحتی درس طلبگی را آغاز کنم، بسیار شادمان بودم.

 

 البته یک نوبت دیگر هم قبل از پایان دوره دبستان، به سمنان و به منزل آقای خوشبخت رفتیم و به محض ورود، دستم را گرفت و به اتاقی برد و گفت: این اتاق متعلق به شماست. درب این اتاق بسته است و کسی وارد نخواهد شد تا خود شما بیایید.

 

 چون من آن وقت دوازده ساله بودم، پدرم برای اینکه مقداری زمینه ذهنی من را آماده کند، در همان سفر دومی که به سمنان رفتیم، من را نزد یکی، دو تن از علمای سمنان برد و من از نزدیک آن‌ها را دیدم. یکی از علمای فعال در سمنان که بسیار شایسته و مهذب بود، مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمین آقای نجات بود، ایشان اصالتاً مشهدی بود، ولی سال‌ها بود که در سمنان اقامت داشت. ورود او به سمنان مربوط به دوره رضاخان می‌شد که به سمنان تبعید شده بود. پدرم به ایشان که امام جماعت مسجد شاه سمنان (مسجد امام فعلی) بود، خیلی علاقه داشت. شعر معروف:

 

«حیف از این مسجد که در سمنان بود یوسفی ماند که در کنعان بود»

 مربوط به همین مسجد است. ایشان نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را در این مسجد اقامه می‌کرد. ما برای نماز ظهر و عصر به آنجا رفته بودیم و پدرم بعد از نماز، من را خدمت ایشان برد و معرفی کرد و گفت سال آخر دوره ابتدایی را می‌گذراند و انشاءالله در شهریور ماه امسال می‌خواهد در سمنان دروس دینی را شروع کند. مرحوم آقای نجات خیلی استقبال کرد و گفت: کار بسیار خوبی است و از من هم سؤال کرد که علاقه‌مند به این امر هستم یا نه، که پاسخ من مثبت بود. این سفر نیز مقدمه خوبی بود و زمینه بیشتری را در من برای پذیرش این مسأله به‌وجود آورد.

 

 همان‌طور که گفتم، پدرم مشوق اصلی من بود تا پس از دوره ابتدایی به دنبال تحصیلات دینی بروم. البته هیچ وقت ایشان به من نگفت که باید این مسیر را انتخاب کنم، اما گاهی غیرمستقیم نظر خود را ابراز می‌کرد. برای مثال، وقتی دوستان و اقوام می‌پرسیدند که حسن می‌خواهد چه کاره شود؟ می‌گفت: ایشان می‌خواهد برای تحصیلات دینی به قم برود. او از زبان من سخن می‌گفت، بدون اینکه با من صحبتی کرده باشد. برای من روشن بود که ایشان علاقه‌مند است که به تحصیل علوم دینی بپردازم. در خانواده ما پدرم دارای احترام ویژه‌ای بود و همواره نظراتش مورد قبول سایر اعضای خانواده قرار می‌گرفت و به قول معروف حرف نهایی را از او می‌شنیدیم. البته نظر جده پدری من نیز مؤثر بود که در این مورد مادربزرگم نیز مشوق من بود.

 

 مناسب می‌دانم مجدداً اشاره کنم که پدرم به وظایف دینی و تهجد خیلی مقید بود. من هیچ‌گاه ندیدم که نماز شب ایشان ترک شود. همین حالا هم تهجدشان ترک نمی‌شود. یعنی حتماً یک ساعت به اذان صبح بیدار می‌شود و نماز شب خود را می‌خواند. خیلی کم اتفاِ می‌افتد که دعای کمیل شب جمعه ایشان ترک شود. دعای صباح و دعاهایی را که مربوط به ایام هفته است، هر روز می‌خواند. بعد از نماز صبح همواره چند صفحه قرآن می‌خواند، و بعد از قرائت چند آیه، ترجمه آن‌ها را مطالعه می‌کند و به همین ترتیب به خواندن بقیهی آیات ادامه می‌دهد. در واقع اعمال و رفتار پدرم به گونه‌ای در ما اثر گذاشته بود که ما خودمان به نماز و عبادات و حتی مستحبات، اشتیاِ می‌ورزیدیم. با وجود این، پدرم گاهی سختگیری می‌کرد و می‌خواست که ما واجبات به‌ویژه نماز را صحیح و درست انجام دهیم. یادم هست در ایامی که کلاس چهارم بودم، یک شب در نماز جماعت مغرب و عشا کنار آقایی ایستاده بودم که مرد خوبی بود، ولی بسیار سختگیر، ریزبین و متعصب بود. در آن شب یکی از هم‌کلاسی‌هایم نیز کنار من ایستاده بود. در دوران کودکی گاهی برای یک مسأله جزیی، یک نوجوان آن‌چنان خنده‌اش می‌گیرد که قادر به کنترل خود نیست و ممکن است برای مدتی بخندد. آن شب، در حالی که مشغول نماز بودیم، آن نوجوان برای مسأله‌ای خندید و من هم از خنده او خنده‌ام گرفت و چون می‌خواستم خودم را کنترل کنم، کمی بدنم لرزید. این آقا بعد از نماز به‌شدت به ما حمله کرد و گفت: چرا به نماز جماعت آمده‌اید! بعد هم آمد به پدرم گفت که پسرت در موقع نماز خندیده. پدرم گفت: که می‌خواستی بزنی زیر گوشش! این حرف در من اثر خیلی بدی گذاشت. به خودم گفتم: نماز که بر من واجب نیست، چرا این آقا به پدرم این حرف را زده و چرا پدرم در حضور من چنین پاسخی داده است. در پی این ماجرا، مدت‌ها از آن آقا ناراحت بودم. به هرحال پدرم برای نمازهای یومیه مقید بود که به جماعت بخوانیم، ولی برای نماز شب و یا سایر مستحبات هیچ وقت چیزی به ما نمی‌گفت و به خود ما واگذار می‌کرد.

 

 شاید مجموعه این رفتارها باعث شده بود که من خود مشتاق گردم تا به حوزه علمیه بروم و خواندن دروس دینی را شروع کنم. از طرفی هم در تابستان‌های دو سال آخر دبستان، خواندن کتاب‌های جامع‌المقدمات، تاریخ انبیا و ائمه‌اطهار (ع)، ترجمه قرآن و رساله را شروع کرده بودم. خود این مسائل هم کمک کرد تا انگیزه کافی برای شروع تحصیلات دینی در من به وجود آید./998/د101/ح

  

 منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی

ارسال نظرات