کشتی راستگوها
باشگاه نویسندگان حوزوی خبرگزاری رسا، علی ابراهیم پور
حسین(ع) ۴-۵ ساله بود و مثل خیلی از پسربچهها شیرین زبان. هر وقت پیش پدربزرگش میرفت، پیامبر چهرهاش گشاده میشد؛ دستهایش را باز میکرد و حسین با دویدن خودش را به بغل بابابزرگ میانداخت. پیامبر هم محکم دستهایش را جمع میکرد و حسین را به خودش میچسباند.
یک بار بعد از بغلکردنِ حسین، پیامبر به علی گفت: «حسین رو نگهش دار.» (أَمْسِکْهُ)
علی، پسر کوچولویش را نگه داشت. (ثُمَّ یَقَعُ عَلَیْهِ) پیامبر شروع کرد به بوسهبارانکردن سر و گردن و تن و دست و پا و بازو و پیشانی حسین. آرام بغضی گلوی پیامبر را گرفت تا جایی که دیگر نتوانست جلویش را بگیرد. همینطور وسط بوسیدن، شروع کرد به گریهکردن. (فَیُقَبِّلُهُ وَ یَبْکِی)
قبلا خیلی پیش میآمد که پیامبر گلو و صورت حسین را ببوسد، ولی اینطور بوسیدن پیامبر برای حسین هم جدید بود. با گریه پیامبر، تعجب حسین بیشتر شد. رو به پدربزرگ کرد و گفت: «بابایی، چرا اینطوری گریه میکنی؟» (یَا أَبَتِ لِمَ تَبْکِی)
پیامبر گفت: «پسرک عزیزم، من جاهایی را میبوسم که به بدنت شمشیر میزنند. برای همین هم غصهام میگیرد و اشک میریزم.» (یَا بُنَیَّ أُقَبِّلُ مَوْضِعَ السُّیُوفِ مِنْکَ)
حسین گفت: «باباجون، یعنی من شهید میشم؟» (یَا أَبَتِ وَ أُقْتَلُ)
پیامبر گفت: «آره عزیزدلم.» و بعد برای اینکه حسین احساس تنهایی نکند، ادامه داد: «به خدا قسم، بابا و داداشت هم شهید میشن.» (إِی وَ اللَّهِ وَ أَبُوکَ وَ أَخُوکَ وَ أَنْتَ)
حسین پدر و برادرش را خیلی دوست داشت؛ دوست داشت همیشه کنارشان باشد. در دلش دنبال این بود که ببیند حالا که بابا و برادرش هم شهید میشوند، آیا بعد از شهادت در کنار هم هستند یا نه؟ برای همین پرسید: «بابایی؛ قبرهای ما از هم دور هستن؟» (یَا أَبَتِ فَمَصَارِعُنَا شَتَّى)
پیامبر گفت: «آره پسر عزیزم، قبرهای شما دور از هم دیگر است.» (نَعَمْ یَا بُنَیَّ)
حسین یک لحظه دلش گرفت. پسر کوچولو تنهایی را دوست نداشت؛ پرسید: «بابا جون، قبرهای ما که دور از همه، اینطوری کسی از امت تو اصلا میاد ما رو زیارت کنه؟» (فَمَنْ یَزُورُنَا مِنْ أُمَّتِکَ)
پیامبر اکرم(ص) لبخندی زد و سینهی حسین را بوسید و محکم بغلش کرد. با چشمان خیسش چشمک پر محبتی زد و گفت: «آره پسرم؛ نهتنها میان، بلکه فقط خوبهای امتم میان به زیارتت عزیزم. اصلا کسی به زیارت من و تو و بابا و داداشتت نمیاد مگر اینکه جزو راستگوهای امت من باشه.» (لَا یَزُورُنِی وَ یَزُورُ أَبَاکَ وَ أَخَاکَ وَ أَنْتَ إِلَّا الصِّدِّیقُونَ مِنْ أُمَّتِی)
حسین خوشحال شد. چشمش از خوشحالی درخشید. خودش را دوباره به بغل بابابزرگ انداخت.
راستش حسین از همان پنجسالگی هم دلش برای امت پدربزرگش میسوخت. از همان موقع هم دوست داشت زائرانی داشته باشد تا شفاعتشان کند؛ از همان موقع هم دوست داشت بهانه داشته باشد تا پیش پدربزرگش وساطتت کند برای بخشش گناهکاران. حسین از همان موقع سفینهی نجاتش را ساخته بود./918/ی703/س