میزبانان عراقی سنگ تمام گذاشتند
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ نرجس سادات موسوی|صدای استارت اتوبوس و صلوات مسافران را که شنیدم اشک چشمانم جاری شد و تازه فهمیدم واقعا راهی شدم و خواب نمیدیدم.
منِ کربلا ندیده بعد از دلشکستگیها و ناامیدیهای از ته دل بالاخره راهی شده بودم، راهی مشایه و بهشتی که فقط تعریفش را شنیده بودم اما هیچ وقت قسمت نشده بود با چشم سر زیباییهایش را ببینم.
منی که از دعوت و طلبیده شدن ناامید شده بودم، لحظه آخر به مدد امام حسین(ع) و لطف دوستان به یکباره خون خشک شده در رگهایم دوباره جریان یافت و راهی سفری شدم که جز زیبایی چیزی نداشت.
از بام ایران تا قلب جهان
به مرز شلمچه رسیده بودیم، پایم را که از اتوبوس پایین گذاشتم هوای گرم غافلگیرم کرد همیشه این موقع صبح از سرمای هوا پتو را تا زیر گلو بالا میکشیدم تا سرما نخورم و حالا همین ابتدای راه حساب کار دستم آمد که همه چیز اینجا فرق دارد و به عراق که برسم گرمای هوا دوچندان میشود. دوستم دستی به شانهام زد و گفت: نکنه پشیمون شدی؟ پیشمان؟ تو بگو از آسمان آتش ببارد من باید بروم.
از همان ابتدای راه و قبل از رسیدن به پایانه مرزی موکبها برپا شده بودند و بساط پذیرایی به راه بود و سیل مردمی که به سوی گیتها در حرکت بودند.
تمام نیروها فعال بودند تا مردم با کمترین معطلی و سریع راهی شوند. آقای جوانی با لباس سبز نیروی انتظامی قرآنی را بالای سر مسافران نگه داشته بود تا مسافران حضرت عشق با یاد خدا و در پناه خدا راهی شوند و ماموری که گذرنامهها را مهر میکرد با اشکی در چشم و بغضی در گلو التماس دعا داشت و میگفت: ما خادمان مردم را هم فراموش نکنید.
موکب شیخ یعقوبی
وارد خاک عراق شدیم و هر لحظه قلبم تندتر میزد و صبرم کمتر میشد تا به خانه پدری برسم اما سیل عظیمی از مردم جمع شده بودند و ماشینی برای انتقال زوار در کار نبود خورشید هم شمشیر را از رو بسته بود و نایی برایمان نگذاشته بود و کم مانده بود زیر گرمای آفتاب ذوب شویم که موکب شیخ یعقوبی به دادمان رسید.
پنکهها با سرعت میچرخیدند و با گرمای هوا زورآزمایی میکردند، «مای بارد»های موکب حالمان را جا آورد و باعث شد چند ساعتی را بدون اینکه حرفی برایم مهم باشد روی کارتنها بخوابم. هیچ وقت فکرش را نمیکردم وسط انبوه جمعیت روی کارتن بخوابم اما آنجا نه خاکی شدن لباس برایم مهم بود و نه ترسی از قضاوت شدن داشتم.
توقف ما در موکب شیخ یعقوبی طولانی شده بود و فکر نرسیدن به کربلا داشت دیوانهام میکرد اما همچنان پذیراییهایشان به راه بود و خم به ابرو نمیآوردند و با روی خوش پذیرایی میکردند.
شب هنگام راه افتادیم و پشت ماشینی سوار شدیم تا قدمی به شهر پدری نزدیک شویم، پشت ماشینی درهم سوار شدیم. ما آدمهای نازک نارنجی حالا هر سختی را به جان میخریدیم تا به وصال یار برسیم، کمبود وسایل حمل و نقل بود اما لحظهای احساس تشنگی یا گرسنگی نمیکردی فقط کافی بود ماشین لحظهای سرعتش کم شود و پذیرایی بود که داخل ماشین میریخت و ما که حتی فرصت تشکر نداشتیم.
به بصره رسیدیم که در شب شهری بسیار زیبا بود اما ناخودآگاه با دیدن رود فرات یاد تشنگی لبان علیاصغر(ع) ۶ ماهه افتادم که یک قطره از این آب سهم او نشد. با تمام خستگی در بصره سوار ماشین محمد شدیم و راهی نجف شدیم. زبان همدیگر را نمیفهمیدیم و اینجا بود که فهمیدم ۶ سال درس عربی هیچ کاربردی برایم نداشته و در صحبت با عرب زبانها ناتوانم. با ایما و اشاره و به مدد ماشین حساب گوشی مبلغ کرایه را پرسیدیم و پول ایرانی دادیم اما وقتی به نجف رسیدیم و پولها را به دینار تبدیل کردند متوجه شدند مقداری پول اضافه دارند و مدام کلمه «حرام» را به کار میبردند.
برایم جالب بود جوانانی همسن محمد و دوستش معتقد به این موضوع هستند چون فکر میکردم کمتر جوانی دیگر این چیزها برایش مهم باشد اما اعتقاد داشتند پول حرام برکت مالشان را از بین میبرد و آنجا بود که دعا کردم خدا همیشه به مال حلالشان برکت دهد.
حرم بابا علی(ع)
بعد از مدتها انتظار به خانه پدری رسیدم و به یکباره تمام خستگی روز گذشته از تنم درآمد و از شوق دیدن صحن و سرای مولایم آرامشی وصفناشدنی به وجودم تزریق شد. سیل جمعیت لحظهای قطع نمیشد یک روز را در خانه بابا علی سپری کردیم و مهمان پدری بودیم که هفت آسمان و زمین به او مباهات میکند.
شهر غلغله بود و مردم عراق مانند پروانه دور مهمانان میگشتند تا کسی گرسنه یا لب تشنه شهر را ترک نکند. از پدر اذن دیدار پسران را گرفتیم و شبانه راهی مشایه شدیم.
الی الطریق
اما جالب بود در این مسیر شب یا روز مفهومی نداشت جمعیت پیوسته حرکت میکردند و همه مانند برادههای آهن به آهنربای عظیم عشق و معرفت جذب میشدند و موکبهایی که شبانهروزی مشغول بودند و پذیراییشان به راه بود.
بسمالله گفتم و پای در مسیری گذاشتم که زیرپای عشاق و سینهچاکان حسین(ع) بوده و تا ابد خواهد بود جملهای که چند روز قبل شنیده بودم «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد» اشکم را جاری کرد و بغضی که سالها در دلم مانده بود و کهنه شده بود مانند زخمی چرکین سرباز کرد. زبان تشکر نداشتم که هر چه در این دنیا دارم از لطف این خانواده کریم است و حالا حس شیرین بخشیده شدن داشت دیوانهام میکرد، دیوانه خاندانی که روسیاهی مرا را نادیده گرفتند و نگذاشتند بیشتر از این حس غربت را تحمل کنم.
برای این مسیر سن و سال معنایی نداشت از نوزاد تازه متولد شده تا مسنترین آدمها حضور داشتند در همین مسیر بود که کودکی به نوزادی اشاره کرد و رو به مادرش میگفت این نوزاد اینجا چه میکند و مادری که پاسخ میداد مهم این است که امام حسین(ع) او را هم مثل تو دعوت کرده حالا چه فرقی دارد چند سالش یا چند ماهش باشد.
برای حسین(ع) فرقی نداشت مهمانش پای آمدن داشته باشد یا نه دعوت که شوی با پای دل روانه میشوی و په بسا افرادی که با یک پا به عشق حسین طریق را میپیمودند.
این مسیر عجیب بوی عشق میداد و دلدادگی به اهلبیت(ع) چنان موج میزد که بچه کوچکی که شاید در دنیای دیجیتال و مدرن زیسته، با طیای که از قدش بلندتر بود و وزنش برای پسرک سنگین، کف دستشوییها را تمیز میکرد.
مسیر پر بود از کودکانی که لبیکگویان لیوان آبی دستت میدادند تا تشنه نمانی و زهر تشنگی که حسین(ع) و اهلبیتش چشیدند را نچشی.
در گرماگرم هوا و در لابلای زوار دیدن احسین با سبد یخ و «الجلید الجلید» گویان، حالم را دگرگون کرد پسرکی که میان راه به رسم ادب روی دوزانو نشسته بود و سبد یخ را روی سر گذاشته بود، یخهایی که آب شده بودند و سر و صورت احسین را خیس کرده بودند اما اینکه تکه یخی کمی زائری را خنک کند خوشحالش میکرد و چقدر در آن لحظه به حال این کودکان غبطه خوردم. اینکه امام حسین(ع) چقدر در دلشان جای دارد که اینگونه هوای مهمانان ارباب را دارند.
۱۱ ماه سال را کار میکنند تا یک ماه با تمام دارایی در خدمت زوار باشند، هیچ کجای دنیا این حجم از مهماننوازی را ندیده بودم هر کس با هر چه داشت آمده بود چه کم چه زیاد که کمش برای حسین زیاد است و زیادش در راه حسین کم.
میزبانان عراقی سنگ تمام گذاشتند
نیمههای شب بود خستهتر از همیشه حتی توان نداشتیم قدم از قدم برداریم که مهمان یک خانواده عراقی شدیم به محض ورود به استقبالمان آمدند و پذیراییها شروع شد. این نبود که فقط قسمتی از خانه را در اختیار مهمان گذاشته باشند همه خانه در اختیار ما بود. میخواستیم لباس بشوییم که خانم عرب مهربان نگذاشت و همه لباسها را از دستمان گرفت و صبح زود خوشبو و تمیز تحویلمان داد. تعدادمان زیاد بود و این باعث شده بود خودشان در آشپزخانه بخوابند و مردهایشان در حیاط تا ما راحت باشیم و من فکر میکنم این روحیه از کجا آمده که خم به ابرو نمیآورند و اینگونه خستگی زوار ابا عبدالله(ع) را به جان میخرند.
گام برداشتن در مشایه به من ثابت کرد پیوند ایرانیها و عراقیها مانند پیوند برادرانی است که سالیان سال در کنار هم بودهاند و سختی و خوشی زندگی را با هم سهیماند. در این مسیر لحظهای ذرهای احساس غربت نخواهی کرد. البته اینجا غیر ما آدمهای دیگری با زبانها و رنگ پوستهای دیگری است افرادی که شاید هیچوقت فکر نمیکردم در این مسیر و در این گرما و هوای پر از گرد و خاک ببینمشان.
راستی قبل از آمدنم هرروز که اینستاگرام را باز میکردم کسی نسخهای پیچیده بود که باید پوشش چگونه باشد و اگر فلان لباس را پوشیدی بد است و عربها ناراحت میشوند و... اما خداشاهد است اینجا پوشش هیچکس مهم نبود و هر کس با هر پوششی چنان غرق دلدادگی بود که اصلا این لباسهای ظاهری به چشم نمیآمد و چقدر خوشحالم که اینجا عشق حسین است که موج میزند و بس.
رسیدم کربلا الحمدالله
بعد از سه روز نفس کشیدن در مشایه و شنیدن صدای پای زوار که شده بهترین موسیقی زندگیم حالا شماره عمودها خبر میداد که وصال نزدیک است و دل بیقرارت آرام خواهد گرفت. گنبد سقای دشت کربلا که نمایان شد درد و تاول پا و خستگی راه و کوفتگی بدن انگار فراموش شد به خدا اگر بگویم صحرای محشر بود کم گفتم. مردم یکی یکی کولهها را کنار خیابان رها میکردند و میدویدند و اشک میریختند و لبیک یا حسین(ع) و لبیک یا عباس(ع) از زبانشان نمیافتاد. اشکها با عرق صورت در هم آمیخته بود و جنون رسیدن به یار همه را مست کرده بود.
بهشت بینالحرمین پر بود از جمعیتی که مانند سیل خروشان در حرکت بودند. انگار تمام دلخوشیهای جهان در فاصله این دو حرم خلاصه میشد و مردمی که خسته راه حالا در امنترین نقطه جهان زیباییهای وصفناشدنی را به نظاره نشسته بودند و نخلهای بلندقامتی که سایبان میهمانان حسین بودند و درددلهای بسیاری را در سینه حبس کرده بودند.
هر چه سعی کردم لحظهای حرفی بزنم زبان در دهانم نچرخید لال شده بودم و بهتزده نگاه میکردم. آن همه حرف و خواسته کجا رفته بود اصلا مگر خواسته دیگری هم مانده؟ حسین نهایتالامال است.
پایان پیام/۶۸۰۳۵