سلام بر حماسه سازان همیشه جاوید روحانیت که رساله علمیه و عملیه خود را به دم شهادت و مرکب خون نوشتهاند و بر منبر هدایت و وعظ و خطابه ناس از شمع حیاتشان گوهر شبچراغ ساختهاند. افتخار و آفرین بر شهدای حوزه و روحانیت که در هنگامه نبرد رشته تعلقات درس و بحث و مدرسه را بریدند و ...
ماها مداخله كرديم و پيرزن گريه مىكرد و مىگفت او حق گردن پسر من دارد و در متن وصيّتنامهاش نوشته: وقتى مسير كربلا باز شد، عكسم را در حرم امام حسين عليه السلام بگذاريد.
خب، يك بحث دودوتاچهار تاست كه من بايد خيالم راحت باشد و همسايه نه. حسين زنده است، حسين نگهبان است؛ پس، من هيچ نگران نيستم و مىدانم اين انقلاب نگهبانهايى دارد و هيچ آسيبى نمىبيند.
عجب. پيرزن داشت مىرسيد بالاى سر بچهاش. با خودم گفتم كه بگذارم برود داخل اتاق، يا اينكه تا همينطور سلانهسلانه از پلهها بهزحمت مىكشد بالا، بچهاش را ببرم سردخانه و بهش خبر بدهند كه بيايد آنجا. كار دوم بىدردسرتر بود.
حجت الاسلام سلطانی طلبه شهید محمدی پور را دارای پشتکار زیاد و ادب تحسین برانگیز توصیف کرد و افزود: این جوان دوست داشت رشد کند و به همین دلیل حوزه علمیه گمشده او بود.
دوازدهسال هم طول كشيد تا توانستم به ياد همان روز پارك، تابوت دايىمرتضى را كه داشت در دارالرّحمۀ شيراز تشييع مىشد، در بغل بگيرم و برايش با زبان بچهها حرف بزنم.
ما به كتابها نگاه كرديم و بعضى سرهايمان پايين افتاد. بعد برنامههاى مطالعاتى كه گذاشته بود و برنامههايى مثل تمرين سكوت، تمرين زبان، همه و همه را مرور كرديم.
از او كه ظهر عاشورا به دنيا آمده بود، همين انتظار مىرفت تا در مكتب امام حسين قدم بردارد، لباس روحانيت را بپوشد و براى دفاع از ناموسش در برابر دشمن قد علم كند.
گوشۀ لبهايش را گزيد و چشمهايش پر شد. به ياد روزى افتاد كه او را به دنيا آورده بود. نُهُم مِهرِ سال چهل و سه، در روستاى «سكندرِ» محلات. از همان بچگى چهرۀ مظلومى داشت.
به خودم كه آمدم، اشكهايم روى كاغذ چكيده بود. درحالىكه دستهايم مىلرزيد، گوشى مسروقه را برداشتم و بين مخاطبين، شمارهاى را گرفتم كه به اسم «مامان» ذخيره شده بود.
همانطور كه مىنوشت چشمهايش خيسِ خيس شده بود. قطرهاى اشك روى كاغذ ريخت وجوهر خودكار را پخش كرد. خودكار را روى كاغذ انداخت. سرش را روى زانويش گذاشت و آرام هِق هِق كرد.
دستهاى مرا از تابوت بيرون بگذاريد تا دنياپرستان بدانند كه دست خالى از دنيا مىروم. چشمهاى مرا باز بگذاريد تا كوردلان بدانند كوركورانه اين راه را انتخاب نكردم.
پدر عمو عبدوك سرش را بالا مىآورد و می گوید اگر اسير بود، مثل بقيه اسرا نامه مىنوشت و اسمش در ليست بود؛ كاش لااقل قبرى داشت كه آنجا مىرفتيم و آرام مىشديم.
آن وقتى هم كه تكفيرىها به اتوبوس حمله كردند، يك عده از بچهها زخمى و در بيمارستان بسترى شدند، من حتى يك خط هم برنداشتم و بعد متوجه شدم كه اينجا همه چيزش حساب كتاب دارد.
بابا! من از بلندى عمامه تو، بوى نمازهاى شبت در حجره را استشمام مىكنم و صداى فرمانده غايب از نظرت را بهخوبى مىشنوم كه من و همه وارثان شهدا را به انتظار مىخواند.
سهراب فرزند ایل قشقایی بود و با ورود به حوزه و سپس حضور در میدان های نبرد حق علیه باطل، مدال های شجاعت، مقاومت و شاگردی مکتب اهل بیت(ع) را به خود اختصاص داده بود.
هاشم! مرا مىبينى؟ بيا كه سالهاست چشم به راهت بودهام، پسرم! جسمت را رها كردهاى ميان خاك و خون و اينك لحظه تقديم امانت تو به خداوند است؛ خوش آمدى، شهيد نوجوانم!
پرسيدم: چرا مىخواهى به حوزه بيايى؟ جواب داد: خودشناسى، خداشناسى، عاقبت بهخيرى! از خودم شرمنده شدم و به فكر فرو رفتم و متوجه شدم كه او مدتهاست خودسازى مىكند.
آرپىجى زدنش حرف نداشت يك گردان زرهى را حريف بود هيچ كس از عهده او برنمىآمد، ۲۱ ساله بود، اما با آن مغز معركهاش مسئول طرح و عمليات لشكر ۲۵ كربلا شده بود.
من مىروم تا با شهادتم درسى باشم براى كسانى كه هميشه به فكر دنيا و جمعآورى مال و خوشگذرانى هستند كه به خود بگويند آيا وقت آن نرسيده كه به فكر آخرت باشند.
آیت الله مدنی پس از مبارزه با بهائیت در کنار آیت الله کاشانی و شهید نواب صفوی به مبارزه علیه طاغوت زمان خود برخاست و سپس به بازوی امام راحل در نهضت انقلاب تبدیل شد.