افتخار من
«اى خداى عزيز! تو شاهد باش كه اين حقير براى حفظ اسلام به ميدان جهاد شتافتم. جانْ چه باشد كه نثارِ قدم دوست كنم اين متاعى است كه هر بى سروپايى دارد. خدايا! نااميد نيستم ولى آيا كشته شدنِ مرا مىتوان شهادت ناميد؟ من در خود لياقت شهادت نمىبينم ولى آگاه به آنم كه تو توبهپذير و مهربان هستى. گناهان مرا ببخشاى و توبۀ مرا به درگاهت بپذير.»
زينالعابدين؛ پسرم! تو در خاطرۀ من هميشه خواهى بود و خواهى ماند، آنقدر تو متواضع بودى كه متوجه نشدم؟ اين كلمات را از كجا و كى ياد گرفتى؟ از همان پنج سالگى كه قرآن خواندن را ياد گرفتى بايد مىدانستم كه پسر من با بقيه فرق مىكند. موقع نماز كه مىشد مىايستادى برايمان اذان مىگفتى: و ما نماز مىخوانديم. همين كارهايت باعث شد مدرسۀ ابتدايىات كه تمام شود، تشويقت كنيم بروى درس دين بخوانى و تو با همۀ بچگىات فهميدى راه دُرُست چيست و انتخابش كردى و در مدرسۀ علميۀ بابل اسم نوشتى.
يك روز وقتى به خانه آمدى، روسرى خواهرت را روى صورتش كشيدى. اخمهاى خواهرت توى هم رفت. من گفتم: چهكار مىكنى؟ گفتى: توى مدرسه روسرى دخترها را مىگيرند. روسرى بايد اينطورى پايين باشد تا موهايشان پيدا نشود. و من لبخند زدم. يك دقيقه آرام و قرار نداشتى. وقتى خانه بودى بيكار نمىنشستى، ظرف مىشستى، حياط را جارو مىكردى، يا بچهها را جمع مىكردى و برايشان نوحه مىخواندى. يادت مىآيد در بحبوحۀ انقلاب چه برما گذشت؟ نوجوان
بودى و سرت پر از شور و هيجان. دوستت مىگفت: آن روزى كه در بابل تيراندازى بود تو وضو گرفتى و به تظاهرات رفتى. رفتى و شعار دادى تا وظيفهات را دربرابر كشورت، اعتقادت و مردمت انجام دهى. وقتى برگشتى، گفتى: متأسفانه شهيد نشدم.
از همان موقع هم به شهادت فكر مىكردى. هميشه مىگفتى: مردن در رختخواب برايم ننگ است. و من تعجب مىكردم پسر من اين حرفها را كِى ياد گرفته. آن روزى هم كه با حاج آقا روحانى به تظاهرات رفته بودى، دل توى دلم نبود. وقتى مأموران شاه حمله كردند، به طرف رودخانه دويديد و پشت نىها مخفى شُديد. آنقدر آنجا مانديد تا مأمورها نااميد شدند و رفتند. غروب كه به خانه آمدى، سرو لباست گِلى بود و خيس. سرت درد مىكرد براى اين كارها. وقتى براى ادامۀ درسهايت به قم رفتى دلم گرفت. تلفن مىزدى، ولى مگر از توى تلفن مىتوانستم بغلت كنم؟ شنيدن صدايت، هم آرامم مىكرد هم ناآرام. وقتى هم كه به بابل مىآمدى، خانه نبودى! يا مسجد بودى و به بچهها قرآن ياد مىدادى، يا سرِ زمين كشاورزى به پدرت كمك مىكردى. آنقدر كه گاه از درسهايت عقب مىماندى. اِحساسِ تعهد و مسئوليتت را تحسين مىكردم. وقتى برادرت مىگفت: دَرست را به خاطر كشاورزى عقب نينداز و رها نكن، مىگفتى: كمك به پدر بالاتر از تحصيل در حوزه است برادرجان!
همين حسِّ تعهد و مسئوليتت بود كه وقتى جنگ شد تو را به جبهه كشاند. هروقت به جبهه مىرفتى دلم مثل سير و سركه مىجوشيد؛ مخصوصاً وقتى مىگفتى: دوست دارم اوّلين شهيد محلۀ خودمان باشم. و من توى دلم خالى مىشد كه بى تو و بعد از تو چه كنم. هميشه مىگفتم: اگر يك نفر را داشتى كه منتظرت بود، شايد كمتر حرف رفتن را مىزدى. كسى كه انتظارش و حسش متفاوت از ما به تو باشد. و قبل از اينكه من پيشنهادش را بدهم خودت مطرح كردى. آن روز با خجالت و مِن مِن كردن آمدى پيشم. داشتم لباست را كه پاره شده بود مىدوختم. نگاهت كردم. تو هم ساكت نگاهم مىكردى. گفتم: چه مىخواهى بگويى؟ گفتى: از كجا فهميدى چيزى مىخواهم بگويم؟ لبخند زدم: من مادرت هستم. مگر مىشود اين چيزها را نفهمم؟
عاقبت حرفت را زدى: من قم تنها هستم و تنهايى سخت مىگذرد. مىدانستم چه مىخواهى بگويى ولى چيزى نگفتم تا خودت حرف بزنى. حرف بزنى و من كيف كنم. گفتم: مگر در حجره تنها هستى مادر؟ سرت را پايين انداختى و گفتى: نَه، ولى....
نمىدانستى چطور ادامه بدهى كه كمكت كردم: زن مىخواهى؟
لبخند زدى و سكوت كردى. گفتم: اتفاقاً پدرت با فلان دوستش كه مىشناسى، دراينباره صحبت كرده. دختر خيلى خوبى دارد. دخترش را ديدهام. و شروع كردم از دخترمورد نظر حرف زدن. آخِر هم گفتم: پدر و مادر دختر هم انگار دوست دارند با خانوادۀ ما وصلت كنند. گفتهاند: بعد از ماه رمضان برويم براى صحبتهاى نهايى. انگار بارى را از روى دوشت برداشتهام. گُل از گُلت شكفت و گفتى: پس من مىروم دنبال اجارۀ خانه. كمى دلم آرام گرفت و فكر عروسىِ تو دلم را پر از شادى و سرخوشى كرده بود ولى اين خوشى دوامى چندان نياورد. تو از قم به جبهه رفتى. يك روز بعد از شهادت حضرت امير بود كه يكى از مغازهدارهاى محله دَمِ خانه آمد. بعد از كلى گفت: زينالعابدين دربيمارستان است. زخمى شده. چادر سر كردم بيايم ببينمت كه از پشتِ در شنيدم دارد به پدرت خبر شهادتت را مىدهد. زانوهايم تا شد و همانجا پشت در نشستم.
برادرت مىگفت: بعد از شهادت، چند بار تو را در بيدارى ديده است: يكبار در صحن حرم حضرت معصومه در قم، يكبار هم در مراسم روز هفتمت. يكبار هم به خوابش آمدهاى و گفتهاى در بچگى از فلان باغ همسايه ميوه چيدى و بى اجازه خوردهاى و از برادرت خواسته بودى برود حلاليت بگيرد. برادرت رفته بود و صاحب باغ، اشك در چشمانش حلقه زده و گفته بود: من راضى هستم و اگر همۀ باغ را هم از من مىخواست دريغ نمىكردم. مادر! پس چرا به خواب من نمىآيى؟ دلم براى صورت ماهت تنگ شده است.
همين ديشب برادرت مىگفت: به مزار شهدا آمده تا سرى به تو بزند و چون عجله داشته، فقط سرِمزار تو فاتحه خوانده و رفته. به خوابش آمدى و گله كردى كه چرا براى بقيۀ شهدا فاتحه نخوانده است. گفته بودى: همۀ ما در اين گُلزار با هم هستيم.
زينالعابدين پسرم! من در روستاى آقاملك سرم را بالا مىگيرم و به تو افتخار مىكنم.