مارکسیست شدن مجاهدین برایم شکنجه روحی بود
به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا به نقل از جوان، امسال در حالی به بزرگداشت ایام مبارک انفجار نور رسیدیم که یکی از مبارزان شجاع و رنجدیده نهضت اسلامی را در میان خویش نداریم. فقید سعید مرحوم آیتالله حاج شیخ محیالدین انواری(اعلی الله مقامه الشریف) از نمادهای شکوهمند عقیده و جهاد بود که سالیان درازی از عمر پربرکت خویش را در زندان و تبعید به سربرد. آن بزرگوار در سالیان پس از پیروزی انقلاب نیز صبور و بیادعا و در خدمت به مردم عمرخویش را سپری نمود. یادش گرامی باد. گفتوگوی منتشر نشدهای که پیشروی دارید در سالهای آغازین پیروزی انقلاب اسلامی با آن بزرگ انجام شده که هم اینک در سالروز فجر انقلاب به شما گرامیان تقدیم میگردد.
جنابعالی از سابقون نهضت اسلامی و از یاران دیرین رهبرکبیر انقلاب هستید. لطفاً در آغاز از نخستین جرقههای مبارزه و اولین حرکتهای اعتراضی علیه رژیم پهلوی در سال 41 بفرمایید.
اعوذبالله من الشیطان الرجیم. بسماللهالرحمنالرحیم. همزمان با آغاز نهضت روحانیت در سال 41 و مطرح شدن قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی که در شرایط انتخابکنندگان و انتخابشوندگان آمده بود که نیازی به سوگند به قرآن نیست، علمای قم به این امر اعتراض کردند، اما دولت عَلَم اعتنایی نکرد. احتمالاً پشت پرده این قضیه مسائلی وجود داشت که حضرت امام از آنها مطلع بودند و همین امر ایشان را به واکنش شدید واداشت. رژیم شاه هدفی جز نابودی اسلام نداشت و تصویب این امر هم به همین قضیه برمیگشت. پس از اعتراض علما عده زیادی از آنها و وعاظ و ائمه جماعت به زندان افتادند.
چه شد که هیئتهای مؤتلفه به وجود آمدند؟
گروههایی در تهران و شهرستانها به صورت پراکنده فعالیت میکردند و جداگانه خدمت امام میرسیدند و از ایشان کسب تکلیف میکردند. خواهم گفت که امام چگونه این گروههای پراکنده را متشکل کردند.
فعالیتهای این گروهها در چه سطحی بود؟
در سطح اینکه اعلامیهها را بگیرند و چاپ و پخش کنند، مجالسی را تشکیل دهند و سخنرانان را دعوت کنند که به مردم آگاهی ببخشند.
نخستین فعالیت جدی شما از کی شروع شد؟
پس از نطق تاریخی امام در عاشورای 42 پس از فاجعه فیضیه که امام مستقیماً خود شاه را مخاطب قرار دادند و رژیم هم متعاقب آن در15 خردادماه به آن شکل فاجعهبار عدهای را به شهادت رساند و عده زیادی را مجروح کرد، اعتراض مردم بالا گرفت، چون این نخستین بار بود که رژیم به خود جرئت حمله به حوزههای علمیه را میداد. در آن سال ما تصمیم داشتیم به مکه برویم و در آنجا ندای مظلومیت ملت ایران را به گوش مردم دنیا برسانیم. ما برای کسب تکلیف خدمت امام رفتیم و ایشان فرمودند برای این کار با آقای دکتر صادقی در تماس باشید. در آنجا قرار شد دستگاه پلیکپی تهیه شود تا بتوانیم اعلامیهها را تکثیر کنیم. یکی از علمای آبادان به نام آقای سیدحسین مکی که عربی را بسیار عالی صحبت میکرد، در هیئت یک عرب اهل عربستان سعودی از مدینه به جده رفت و یک دستگاه پلیکپی خرید و آورد و توانستیم حدود 5/1 میلیون اعلامیه را چاپ کنیم. اعلامیهها را به مکه آوردیم و چون در منا و عرفات چادری وجود نداشت که اعلامیهها را در آن بگذاریم، پلیس متوجه فعالیت ما شد و آقای دکتر صادقی گیر افتاد.
ظاهراً ایشان تا بعد از پیروزی انقلاب هم نتوانستند به ایران برگردند.
همینطور است. ما تلاشهای زیادی برای رهایی ایشان کردیم و حتی با نمایندگان آیتالله حکیم در بعثه ایشان ملاقات کردیم و آنها ما را نزد وزیر حج عربستان فرستادند و توانستیم از طریق او با ملک فیصل ملاقات کنیم و رهایی دکتر صادقی را بخواهیم. ملک فیصل هم گفت:«اگر قضیه اعلامیهها به مصر ربطی نداشته باشد، دستور آزادی دکتر صادقی را میدهد» و همین طور هم شد.
از رویداد 15 خرداد 42 و حال و هوای مبارزاتی آن روزها خاطراتی را نقل کنید.
اشاره کردم که رژیم با همه قوای خود در برابر اسلام ایستاده بود. علما هم این را میدانستند، اما تنها کسی که بالصراحه در برابر شاه ایستاده بود و حرفش را بدون ذرهای پردهپوشی و با شجاعت میزد، حضرت امام بود. من به گوش خود از امام شنیدم که فرمود:«پسر رضا پهلوی تصمیم گرفته است اسلام را نابود کند. تا خون در رگهایم هست، نخواهم گذاشت این کار بشود». متأسفانه عدهای با اینکه حقیقت را میدانستند سکوت و عافیتطلبی را پیشه خود کرده بودند. عدهای هم در زندان بودند. عده دیگری را هم رژیم خریده بود و خلاصه کسی حرفی نمیزد. حقیقتاً آگاهی دادن به مردم کار تقریباً ناممکنی بود. تنها کسی که در این میدان ایستاده بود و از هیچ چیزی ترسی به دل راه نمیداد امام بود. رژیم احساس کرد بودن امام در قم خطرناک است، زیرا مبارزان و جوانان مخصوصاً تیپهای تحصیلکرده و روشنفکر دانشگاهی دائماً به ایشان مراجعه میکنند و از ایشان خط میگیرند، به همین دلیل امام را بازداشت کردند و به تهران بردند. در پی این حماقت رژیم، حوزه علمیه قم و اهالی قم به اعتراض پرداختند و سپس بازار تهران و شهرهای بزرگی چون اصفهان و شیراز، بسته و مؤسسات تعطیل شدند و قضیه 15 خرداد پیش آمد که در آن چندین هزار شهید دادیم. رژیم در ادامه حماقتهای خود تصمیم گرفت امام را از بین ببرد که با حرکت به موقع علما و مراجع شهرستانها و عزیمت آنها به تهران، عقبنشینی و به حصر امام اکتفا کرد.
آزادی حضرت امام و تبعید ایشان به ترکیه متأثر از چه عواملی بود؟ این اتفاق چگونه روی داد؟
امام را در 13 فروردین 43 و در میان استقبال پرشور مردم قم به آنجا برگرداندند، امام بلافاصله روشنگری را آغاز و در مجالسی که تشکیل میشد سخنرانی و افشاگری را شروع کردند. گروههای مبارزاتی پراکندهای که به آنها اشاره کردم اینک خیلی خوب متوجه شده بودند که فعالیتهای پراکنده فایده ندارد و باید یک حزب اسلامی متشکل بر مبنای ایدئولوژی اسلامی بنا نهاده شود تا بتواند با برنامه و انسجام به آموزش معارف و احکام اسلامی بهویژه نسل جوان بپردازد و در زمان مناسب دست به یک حرکت سیاسی تأثیرگذار بزند. این گروهها از وجود هم اطلاع نداشتند، اما همگی با امام در ارتباط بودند. امام همواره و از همان ابتدا بر وحدت کلمه تأکید داشتند و دستور به این امر میدادند، اما در پاسخ به کسانی که میگویند چرا امام در سال 42 همان حرکت سال 57 را انجام ندادند باید بگویم امام دستور میدهند، ولی تا مردم در خط نباشند و خود را متعهد ندانند، امام چه میتواند کند؟ این مردم هستند که باید ضرورتها را درک کنند. امام از همان ابتدا میگفتند تشکل و حزب اسلامی، اما انگار ضرورت این امر، هنوز توسط مردم درک نمیشد. به هر حال وقتی این گروهها به شکل پراکنده به امام مراجعه کردند، پس از حادثه 15 خرداد، شاید 10، 15 روز بعد از همه این گروهها دعوت کردند که به منزل ایشان بروند. یادم است که مرحوم مطهری، مرحوم بهشتی و آقای شیخ احمد مولایی ـکه بعدها در شورای روحانیت کمیته مرکزی مؤتلفه حضور داشتندـ و آقایان حاج صادق امانی، شهید عراقی، شهید اسلامی، آقای لاجوردی و آقای توکلیبینا هم حضور داشتند و قرار شد آن گروههای پراکنده با یکدیگر جمع شوند و جمعیت هیئتهای مؤتلفه را تشکیل دهند.
نقش شورای روحانیت مؤتلفه چه بود و چه کسانی عضو آن بودند؟
نقش شورای روحانیت ارتباط بین کمیته مرکزی مؤتلفه اسلامی و امام بود. غیر از روحانیونی که نام بردم، آقای علی گلزاده غفوری هم آمدند و در اواخر، آیتالله میلانی هم که در کنار امام در آن روزها در رأس امور بودند و تحرک اجتماعی داشتند به این جمع پیوستند. شورای روحانی مؤتلفه دستورات مراجع را میگرفت و ابلاغ میکرد و سپس طرحهای شورای مرکزی مؤتلفه را درباره اجرای آن دستورات میگرفت و روی آنها بحث و آنها را بررسی میکرد و سپس به عرض امام میرساند. امام دستور میدادند و سپس برای اجرا به کمیته مرکزی برمیگشت و اجرا میشد. پس از حادثه اعدام منصور، آقای گلزاده غفوری دیگر به شورای روحانیت نیامد. آقای سیدمحمدحسین لالهزاری و آقای سیدمرتضی جزایری هم بودند که وقتی من به زندان رفتم، ایشان با اینکه همواره با رژیم شاه مخالف بود، اما نسبت به نوع مبارزات ما حالت بدبینی پیدا کرد و گفت:«این نوع مبارزه به جایی نمیرسد». شاید تصورش را هم نمیکرد که روزی مرجعی چون امام در رأس مبارزات قرار بگیرد و میگفت:«ماهیت گروههای مبارز بهگونهای است که اگر روزی اینها پیروز میدان شوند، از محمدرضا پهلوی بدترند و دیگر هیچ چیزی از اسلام باقی نخواهند گذاشت!» من همیشه این مثال را زدهام که اگر کسی دارد از تشنگی هلاک میشود، شما باید به او آب بدهید و اگر در چنین وضعیتی باقلوا برایش آوردید، با اینکه باقلوا خیلی هم خوشمزه و مقوی است، اما او پس خواهد زد، چون نیاز به آب دارد. در بیان معارف و احکام اسلامی هم فردی که میخواهد سخنش را بشنوند و تأثیر بگذارد، باید روانشناس و جامعهشناس باشد و درست تشخیص بدهد که مسائل مبتلا به مردم چیست و آنها در آن مقطع خواهان پاسخ گرفتن برای کدامیک از سؤالاتشان هستند. یک اسلامشناس باید بداند چه شبهاتی در ذهن مردم مطرح شده که آنها را از اسلام دور کرده است. برخی از جلسات مذهبی ما طوری بودند و هستند که جوانان ما رغبت نمیکردند و نمیکنند در آنها شرکت کنند، چون پاسخ سؤالات خود را نمیگیرند. ما در شورای روحانیت مؤتلفه فکر میکردیم باید اول اولویتها را تشخیص و به سؤالات روز جوانان پاسخ بدهیم، به همین دلیل برای تربیت سخنگوها جلساتی را تشکیل دادیم و از بعضی از فضلای قم هم دعوت کردیم. ضمناً متونی را هم که قرار بود تدریس شوند تهیه میکردیم. از جمله این متون «حکومت اسلامی» نوشته آقای بهشتی و «انسان و سرنوشت» شهید مطهری بود.
ماجرای به زندان افتادن شما از چه قرار بود؟
امام در برابر لایحه کاپیتولاسیون موضعگیری شدیدی کردند. کاپیتولاسیون به معنای حاکمیت محض امریکاییها در ایران بود، بدین معنا که اگر آنها حتی کسی را هم میکشتند، حکومت ایران حق محاکمه آنها را نداشت و مقدرات کشور دربست در اختیار امریکاییها قرار میگرفت. بدیهی است که امام تحمل چنین چیزی را نداشتند و علیه کاپیتولاسیون سخنرانی کردند و مؤتلفه هم متن اعلامیه تاریخی امام را تکثیر و در ظرف یک شب در تمام ایران پخش کرد، بیآنکه حتی یک نفر هم دستگیر شود! این شاهکار مؤتلفه، رژیم را حسابی وحشتزده کرد و در نتیجه در آبانماه 1343 امام را بازداشت و به ترکیه تبعید کرد. پس از تبعید امام، بگیر و ببندها شروع شدند و ما در مؤتلفه اسلامی به این نتیجه رسیدیم که اینها حرف حساب سرشان نمیشود و با اعلامیه و جلسات سخنرانی و بحث نمیشود با این رژیم سفاک مبارزه کرد.
ظاهراً حضرت امام با عملیات مسلحانه موافق نبودند. آیا به شما اجازه این کار را دادند؟
من رابط بین شورای روحانیت و کمیته مرکزی مؤتلفه بودم. علتش هم این بود که سن من از همه کمتر بود و در مسجد بازار هم امام جماعت بودم و راحتتر میشد با من ارتباط برقرار کرد، بیآنکه ایجاد حساسیت شود. رابط من با شورای مرکزی شهید حاج صادق امانی و بندهای بسیار مخلص، مؤمن، متدین، مبارز و در خط امام بود. قبل از اینکه امام تبعید شوند، یک روز ایشان نزد من آمد و گفت:«این رژیم حرف منطقی حالیش نیست و با هشدار و اعلامیه کار پیش نمیرود و چون پای جان کسی در کار است، به اجازه امام نیاز داریم. بنابراین شما این مسئله را مطرح کن». من قضیه را در شورای روحانیت مؤتلفه مطرح کردم. من البته تند و حاد بودم و فکر میکردم حرکت مسلحانه کار درستی است، منتها جرئت نمیکردم خودم دست به این کار بزنم و حجت شرعی میخواستم. به هر حال تصمیم گرفتم خدمت حضرت امام بروم و این موضوع را بپرسم.
چه زمانی بود؟
بین دو بازداشت امام در دوره نخستوزیری منصور. ساعت 11 شب بود که به قم رسیدم و به منزل حضرت امام رفتم. حاجآقا مصطفی، آقای خلخالی، آقای توسلی و آقای صانعی در بیرونی گعده کرده بودند و امام در اندرونی استراحت میکردند. آقایی از دوستان من و از مقلدین امام میخواستند وجوهات شرعی و سهم امام را به ایشان بدهند. حاجآقا مصطفی خیلی تعجب کرد که آن وقت شب چه عجلهای برای دادن وجوهات است و مگر صبح را از ما گرفتهاند. گفتم:«باید سریع برگردم و نیم ساعت بیشتر با آقا کار ندارم». به هر حال خدمت امام رفتم و از حالاتشان فهمیدم که این وقت شب چه موقع آمدن است و حتی گفتند:«پول را به نماینده من در تهران میدادید و این همه راه نمیآمدید». آن دوست ما رفت و من عرض کردم:«آقا! این وقت شب برای دادن وجوهات شرعی نیامدهام و اینقدر متوجه هستم که نباید برای چنین امری مزاحم شما شوم» و قضیه را توضیح دادم. امام فرمودند:« اگر این کار را بکنید، خواهند گفت که اینها منطق ندارند و برای همین دست به ترور میزنند. قبلاً هم فردی نزد من آمد و از من خواست شاه را بزند، گفتم مکتب ما مکتب منطق است و فعلاً اینجور کارها به ضررمان تمام میشود». شبانه به تهران برگشتم و به حجره حاج صادق امانی رفتم و گفتم که امام چنین امری فرمودهاند. این آقایان هم خود را موظف به اطاعت از دستورات امام میدانستند، چیزی نگفتند تا وقتی که امام به ترکیه تبعید شدند و رژیم هم فشارش را بر مبارزان بیشتر کرد.
در پرونده بنده آمده بود که فتوای کشتن منصور را من داده بودم. البته بنده با این کار موافق بودم، اما فتوای آن را ندادم. به هر حال پس از ترور منصور همه سران مؤتلفه را گرفتند و من هم یک ماه بعد دستگیر شدم. البته خامی کردم، چون آقای مبشری که بازرس یا بازپرس بود، از طریق یکی از دوستان به من پیغام داد که نام تو و آقای مطهری را در پرونده روی میز بازپرس دیدهام و مراقب باش، ولی من تنها کاری که کردم این بود که چند گونی اعلامیه و کتاب را که در آن شرح حال کامل و شجره امام و نامههایی را که علمای شهرستانها به امام نوشته بودند، جمع کردم و به کسی به امانت سپردم. او هم بعد از دستگیری ما وحشت کرد و همه را آتش زد! مجموعه بسیار جامعی بود و من روزی که از زندان بیرون آمدم و از این موضوع باخبر شدم واقعاً حالت پدری را پیدا کردم که فرزندش را از دست داده است.
از محاکمه در بیدادگاه شاه برایمان بگویید. درآن جلسات بر شما و دوستان شهیدتان چه گذشت؟
ابتدا در دادگاه برای هر 13 نفرمان که دستگیر شده بودیم، تحت عنوان توطئه علیه اساس حکومت تقاضای اعدام شد، ولی بعد در دادگاه تجدیدنظر چهار نفر یعنی شهیدان بخارایی، نیکنژاد، هرندی و صادق امانی به اعدام محکوم شدند و بقیه به حبسهای مختلف محکوم شدیم. من هم به 15 سال حبس محکوم شدم.
و زندان؟
دوران دشوار، دوران زندان بود.
چرا؟
چون در آنجا به جوانان فداکاری برخوردیم که تحت تأثیر مارکسیسم، اسلام را اشتباه فهمیده بودند و حرفهایی میزدند که انسان واقعاً متأسف میشد. در سال 51 پس از شهادت سران مجاهدین، عدهای از طرفداران این سازمان را به زندان آوردند. اغلب آنها جوانان از خودگذشتهای بودند و من واقعاً دوستشان داشتم. آنها هم به من علاقه و اعتماد داشتند و گاهی به من مراجعه میکردند و مطالبی را که از فقه یا قرآن متوجه نمیشدند، از من میپرسیدند. خیلی هم به من محبت داشتند. مشکل اینجا بود که چریکهای فدایی خلق و سازمان مجاهدین خلق در زندان با هم زندگی میکردند. ما اعضای مؤتلفه اسلامی فکر میکردیم مجالست با مارکسیستها درست نیست، چون از مبنا با هم تفاوت نظر داریم و وحدت ما با آنها اساساً شدنی نیست، چون وحدت فقط در میان گروههایی معنا دارد که هدفشان یکی باشد. عدهای میگفتند فعلاً هدف ما مبارزه با امپریالیسم و استبداد داخلی است و وقتی پیروز شدیم، آن وقت هر کسی به راه خودش میرود. ما معتقد بودیم اینطور نیست و آنها در پرتوی وحدت با گروههای اسلامی در جامعه جا باز میکنند و وقتی انقلاب پیروز شود در برابر ایدئولوژی و حکومت اسلامی میایستند و باز انقلاب دیگری لازم است تا آنها را از سر راه برداریم. ما وحدت با غیر مسلمانان را قبول نداشتیم و میگفتیم برای رسیدن به هدف اسلامی باید از راههایی رفت که اسلام قبول دارد و خود قرآن امر فرموده است که مسلمین برای پیشبرد اهدافشان از غیرمسلمانان کمک نگیرند. خود من به استناد آیات قرآن و اینکه در وحی اشتباه وجود ندارد به این نتیجه رسیده بودم. تغییر ایدئولوژیک سازمان مجاهدین در سالهای 53 و 54 نشان داد که این پیشبینی درست بود و متأسفانه آنها کمکهایی را که در اختیار سازمان قرار میگرفت به چریکهای فدایی خلق دادند و بعدهم نقش فاجعهباری که تقی شهرام و عده دیگری بازی کردند و افراد معترضی چون شهید شریف واقعی و صمدیه لباف را که در برابر اعلام تغییر ایدئولوژیک سازمان موضع گرفتند، به شهادت رساندند. یادم است تا روزی که ما از زندان بیرون آمدیم، اینها هفت، هشت نفر را که با آنها همکاری نکردند، کشتند.
فتوای مشهور داخل زندان چگونه شکل گرفت و چه کسانی در آن نقش داشتند؟ این فتوا چه بازتابهایی داشت؟
در زندان توسط طرفداران سازمان مجاهدین و چپیها تهمتهای عجیبی به روحانیونی چون آقایان طالقانی، مهدویکنی، لاهوتی، هاشمیرفسنجانی، منتظری، ربانی شیرازی و بنده میزدند. در زندان اوین که بودیم با هم مشورت کردیم و با مطالعه جزوات آنها و بررسی اشتباهاتشان، به این نتیجه رسیدیم تنها راهی که وجود دارد جدا شدن کامل گروههای اسلامی از گروههای مارکسیستی است و از نظر فقه شیعه، قطع رابطه با کسی که به خدا و معاد اعتقاد ندارد، ضروری است. از نظر سیاسی نیز رخنه آنها در صفوف مسلمین خطرناک بود. ضربههایی که پس از انقلاب از آنها خوردیم، حاصل همان توهم وحدتی بود که برخی خیال میکردند برای پیشبرد اهداف انقلاب لازم است با آنها حفظ کنیم./971/پ202/ج