۲۹ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۲:۵۰
کد خبر: ۲۸۹۲۸۲
برگی از خاطرات جنگ؛

گورستان نیروهای بعثی

خبرگزاری رسا ـ یک هفته کارمان جداسازی پیکرهای خودی از نیروهای دشمن بود، لودر کانالی کند و جنازه های دشمن را توی کانال ریختند و رویشان را با خاک پوشاندند. یکی از رزمنده ها، تابلویی روی همان تل زد و رفت، رویش نوشته بودند: گورستان نیروهای بعثی.
حجت الاسلام نوحي رزمنده دفاع مقدس

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حجت الاسلام عبدالرحیم نوحی فرزند انبیاء سال 1336 در روستای «امیرآباد» اردبیل به دنیا آمد و سال 1350 طلبگی را در اردبیل شروع کرده و یک سال بعد به قم رفت و تا سال 1372 دروس حوزوی را در آن شهر خواند.

 

وی که از سال 1372 تا 1379 جانشین نمایندگی ولی فقیه در سپاه استان اردبیل بوده، اولین بار فرودین ماه سال 1360 به جبهه رفته و چهار ماه در جبهه حضور داشته است.

 

نوحی در حال حاضر امام جماعت مسجد امام علی(ع) شهرک کارشناسان اردبیل است.

 

گورستان نیروهای بعثی

فروردین ماه سال 1360، بعد از عملیات فتح المبین از قم به جبهه اعزام شدم، درمنطقه چنانه و دفتر روحانیت، روحانی ها را طبق نیاز می فرستادم به موقعیت های درخواست کننده، رزمنده ها پیکر شهدای عملیات را جمع می کردند.

 

در ادامه برادران جنازه نیروهای دشمن را هم کنار یکدیگر می گذاشتند تا یک جا دفن شان کنند، بعد از درگیری، دیدن این تصاویر اجتناب ناپذیر بود و از اقتضائات جنگ!

 

یک هفته کارمان جداسازی پیکرهای خودی از نیروهای دشمن بود، لودر کانالی کند و جنازه های دشمن را توی کانال ریختند و رویشان را با خاک پوشاندند. یکی از رزمنده ها، تابلویی روی همان تل زد و رفت، رویش نوشته بودند: گورستان نیروهای بعثی!

 

به حول و قوه الهی عقب گرد

در یکی از گردان های لشکر 16 زرهی قزوین می ماندم، روزی به فرماندهش که رشتی بود گفتم: می خواهم بروم خط مقدم، گفت: نه، نمی توانی، دستور نداریم نیروی تبلیغی را ببریم جلو، وقتی دید دست بردار نیستم، گفت: تعهد بنویس.

 

تعهد نوشتم و سوار جیپ راندیم به سوی خط. تا برسیم، چند بار مجبور شدیم از ماشین بیاییم پایین و زمینگیر شویم، دوباره سواره خودمان را به مقصد یا همان توپخانه رساندیم.

 

تا رسیدیم خمپاره ای آمد و خورد بین نیروها؛ دو نفر شهید شدند و سربازی زخمی، سرباز بازویش از بیخ کنده شده و فقط به پوسته ای بند بود، بازو مانند چیز سبک وزنی، لنگر می خورد. با دیدن شهداء و زخمی ها بی اختیار اشک ریختم، در آن لحظات همان فرد ارتشی که ما را برده بود، اشاره کرد خودم را کنترل کنم، دم گوشم هم گفت: باید به این نیروها روحیه بدهی نه اینکه اشک بریزی.

 

دست خودم نبود و نمی خواستم خم ابرویشان را ببینم چه برسد به این وضع هم بیفتند! سرباز زخمی را گذاشتیم توی جیپ و برگشتیم عقب. بین راه، راهنمای ارتشی مان برای اینکه روحیه ام عوض شود گفت: اگر تو فرمانده شوی و در عملیات کسی را کنارت زخمی ببینی، می گویی به حول و قوه الهی عقب گرد! همه خندیدیم و من چشم از سرباز زخمی برنداشتم.

 

دیده بان های نترس

از آبادان تا فاو که چهل کیلومتری می شد، با دیدن دکل های دیده بانی، می گفتم احسنت به شجاعت تان دیده بان های نترس! مدام در تیررس خمپاره و گلوله توپ بودند و ما پشت خاکریز هم با دلهره این ور و آنور می رفتیم! در کارخانه نمک سری به نیروهای گردان علی اصغر زدیم، گلوله های توپ هر لحظه اطراف را می کوبیدند.

 

نیروهای اطلاعات ما را با موتور به عقب برگرداندند و گفتند روزها امن نیست و اگر خواستید باید شب برویم، یک هفته ای آنجا ماندیم، عصر که جزرمی شد، کوسه ها به گل می نشستند و آ نها هم کشته می دادند!

 

الله اکبر خمینی رهبر

در نمازخانه زیرزمینی چنانه داشتم نماز می خواندم که یکی از روحانی ها گفت: یک بار رزمنده ای آمد و در نیت گفت: «الله اکبر خمینی رهبر». بعدِ نماز گفتم: برادر، درسته که امام را دوست داری ولی در نیت نمی شود دخل و تصرف کرد.

 

گفت: نه. بلند شد و همانجا نشستم تا قرآن بخوانم، در نیت نماز عصر هم گفت: الله اکبر خمینی رهبر...

 

بعد رو کرد به من و گفت: مرگ بر ضد ولایت فقیه، قرآن در دستم خندیدم و او مطمئن و استوار به نمازش ادامه داد./1330/ت303/ی

ارسال نظرات