۱۶ تير ۱۳۹۶ - ۱۹:۱۵
کد خبر: ۵۰۹۶۲۵

ماجرای وداع مادر شهید «احمد قراقی» با پیکر فرزندش

سردار قاآنی می‌گفت: «هر کجا می‌خواهید، بروید، اما احمد آقا را با خودتان نبرید، چون به من الهام شده که قراقی رفتنی است. اگر کمی به چهره‌ی او نگاه کنید خودتان متوجه خواهید شد. باید سعی کنیم او را حفظ کنیم».
تشییع شهید نیروی انتظامی در قزوین

به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از دفاع پرس، سردار شهید «احمد عوض کننده قراقی» در سال 1337 روستای «پری ­آباد» از توابع شهرستان «مشهد» به دنیا آمد.

احمد تحصیلات ابتدایی خود  را در همان روستا به پایان رساند و از آنجا که در روستای زادگاهش، امکان تحصیل بیشتر مهیا نبود، به اتفاق مادربزرگش به شهر مقدس مشهد رفت و در آن‌جا دوران متوسطه را به اتمام رساند.

شهید قراقی در فعالیت­‌های ضد رژیم طاغوت حضور داشت. بعد از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، وارد کمیته انقلاب اسلامی شد و مدتی را در آن‌جا به فعالیت پرداخت.

با شروع جنگ تحمیلی صدام بر علیه ایران، برای نبرد با دشمن پا در میدان جهاد گذاشت و در سال 1361 رسماً به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد.

او در ابتدا در لشکر 5 نصر به عنوان جانشین گردان در منطقه «سومار» در عملیات «مسلم ابن عقیل (ع)» حضور پیدا کرد و در ادامه مسئول محور و مسئول اطلاعات عملیات را در لشکر 5 نصر عهده­‌دار بود.

شهید احمد قراقی در 13 تیرماه 1365 در عملیات «کربلای یک»در «مهران» به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

خاطراتی از شهید احمد قراقی ار زبان همرزمش «محمدامیر کریمی‌زاده»:
 

اطاعت از فرماندهی

یک روز در یکی از مناطق عملیاتی بودیم، شهید قراقی به دفتر فرماندهی آمد و گفت: «اگر اجازه می‌دهید من یک 24 ساعت به شوش بروم و به خانواده­ام سری بزنم و برگردم». فرماندهی گفت: «الان موقعیّت مناسب نیست و نمی‌شود که جای شما خالی بماند». شهید قراقی گفت: «چشم اطاعت می کنم» و حتّی یک کلمه هم نگفت و هیچ اصراری نکرد، بعد هم بیرون رفت. من آن‌جا احساس کردم که احمد یک مقداری دل‌گیر شده است. بیرون رفتم دیدم شهید قراقی دارد وضو می‌گیرد. سلام کردم و گفتم: «اگر واقعاً نیاز مبرم هست که بروی، من حاضرم که به جای شما باشم».

گفت: «نه، ابداً من آمدم فقط از فرماندهی اجازه بگیرم اگر او اجازه داد می‌روم و گرنه من خانواده‌­ام را در رابطه با این گونه مسائل توجیه کرده‌ام. تا زمانی‌که فرماندهی به من اجازه ندهد، من با دل و جان در کنار گردانم هستم».

دقت در بیت المال

یک روز قرار بود جلسه­‌ای در اهواز برای فرمانده گردان­‌ها برگزار شود که «محسن رضایی» فرمانده کل سپاه وقت سخنران آن جلسه بود. هر فرمانده گردان، یک ماشین داشت و با ماشین خودش به اهواز می‌رفت. شهید قراقی یک مقدار زودتر به محل فرماندهی آمد و گفت: «شما هم امروز به اهواز می روید». گفتم: «بله». گفت: «پس من هم با شما می‌آیم». گفتم: ـما خودمان سه نفر هستیم و فکر نکنم جا داشته باشیم«. گفت: «تویوتایی به آن بزرگی چه‌طور جا ندارد، عقب مگر جا نیست». گفتم: «از خط تا اهواز عقب ماشین نشستن شما صلاح نیست». گفت: «نه، وقتی یک ماشین مسیری را می رود لزومی ندارد که یک ماشین دیگر را بردارم تا هم بنزین مصرف ­شود و هم ماشین استهلاک پیدا کند». شهید قراقی آن روز با دو نفر دیگر تا اهواز عقب تویوتا نشستند.

خواب و رویای شهید

یک شب به اتفاق شهید قراقی جهت خواندن نماز جماعت در منطقه «حاج عمران» به نمازخانه رفتیم. بعد از نماز داشتیم برای خوردن شام آماده می‌شدیم که شهید قراقی گفت: «من پنج الی 10 دقیقه‌ای با شما کار دارم». گفتم: «من در خدمتم. پنج یا 10 دقیقه که چیزی نیست، یک ساعت هم در اختیار شما هستم». به خاطر اینکه داخل سنگرها روشن بود و برق داشت به یک گوشه خلوت رفتیم. شهید قراقی گفت: من دیشب خواب دیدم که یک سید بزرگواری که قبلاً من می‌شناختمش و مرحوم شده آمد و به من گفت: «احمد آقا شما تا چند وقت دیگر مهمان ما می‌شوی و از من دعوت کرد که به آن‌ها بپیوندم».

شهید قراقی ادامه داد: «من احساس می‌کنم که آن سید مرا برای شهادت دعوت کرده است. من در عملیاتی که پیش رو داریم شهید می­‌شوم. به همین خاطر وصیت‌‌نامه‌ای نوشتم که داخل کوله‌پشتی‌ام در داخل سنگر فرماندهی می‌گزارم. بعد از شهادت من، شما به عنوان یک امین بروید و کوله پشتی مرا بگیرید و وصیت‌نامه‌ام را به خانواده‌ام برسانید».

شهید قراقی افزود: «اگر چه من یک وصیت‌نامه‌ای از قبل در منزل دارم، ولی این نامه جدا از آن وصیت‌نامه است. احمد بعد از 40 یا 50 روز از این صحبت در عملیات «کربلای یک»، شهید شد.

توسل راهی برای حل مشکلات

بعد از عملیات «والفجر مقدماتی» به هر یک از فرمانده گردان­ ها یک هدیه می‌دادند. یک روز که شهید احمد قراقی پیش من آمد، به او گفتم: آقای قراقی شما یک قواره چادر به عنوان هدیه پیش من دارید، صبر کنید تا آن را به شما بدهم».

هدیه را که به شهید قراقی دادم به او گفتم: «در ضمن، هر وقت خواستید به مشهد بروید، اگر مشکل اقتصادی یا مورد دیگری بود به من بگویید تا مسئولان تیپ را در جریان بگذارم تا برای رفع مشکل شما اقدام کنند». او در پاسخ گفت: «الحمدالله مشکل خاصی ندارم و با همان حقوق کمی که می‌گیرم، قناعت می‌کنم. از اول، زندگی‌­ام را با کم آغاز کردم و تا به حال هم هیچ مشکلی نداشتم. اگر هم به مشکلی برخورد کنم یک دعای توسل مشکل را حل می‌کند». از شهید سوال کردم «مشکلات جبهه و جنگ را چطوری حل می‌کنی؟ مثلاً اگر گردانت در جایی گیر کرد، چه‌کار می‌کنی؟» گفت: «همان‌جا هم دعای توسل برگزار می‌کنم».

مطالعه، سرگرمی اوقات فراغت احمد بود

یک روز من در موقع استراحت و اوقات فراغتم با یکی از مسئولان مشغول صحبت بودم که متوجه شدم شهید قراقی کناری نشسته است و یکی از کتاب‌های شهید مطهری را مطالعه می‌کند.

با خود گفتم شاید کتاب را از کسی گرفته باشد. بعد که صحبت‌هایم تمام شد، شهید قراقی را صدا زدم. آمد و کنارم نشست، در همین حین متوجه شدم که کتاب دستش نیست. به احمد گفتم: «شما الان آنجا نشسته بودی و کتاب شهید مطهری را می‌خواندی ولی حالا دستت نیست، کتاب را چه‌کار کردی». با این حرف من شهید قراقی دکمه پیراهنش را باز کرد و کتاب را از زیر آن بیرون آورد و گفت: »این کتاب را همیشه این‌جا می­‌گزارم تا در وقت فراغت آن را مطالعه کنم».

ما مراقب خانواده شما هستیم

احمد به هر منطقه‌ای که مأموریت می‌رفت خانواده‌اش را نیز به همراه خود می‌برد. او یک روز خاطره‌ای را در خصوص اینکه خانواده رزمندگان مورد توجه خداوند هستند برایم نقل کرد.

وی بیان کرد: «وقتی خانواده‌­ام در شوش مستقر بودند، مدتی برای مأموریت به خط رفتم و چند روزی نتوانستم به عقب برگردم و از خانواده سرکشی کنم. یک روز در حال وضو گرفتن بودم که ناگهان به ذهنم خطور کرد، این چند روزی را که نرسیده‌­ام به خانه بروم، خانواده‌­ام برای تهیه مواد غذایی چه‌کار کرده‌­اند؟ آیا چیزی برای خوردن دارند یا نه.

نمازم را که خواندم در گوشه‌ای از چادر دراز کشیدم تا استراحت کنم. در همین حال به خانواده­‌ام فکر می‌کردم که خوابم برد. در عالم خواب خانم نورانی که صورتش پوشیده بود را دیدم که مرا صدا زد. وقتی نزد او رفتم، به من گفت نگران خانواده‌ات نباش ما به فکر خانواده شما هستیم و آن‌ها را فراموش نمی‌کنیم.

همان شب فرصتی پیش آمد تا از خانواده خبری بگیرم. وقتی نیمه‌های شب به خانه رسیدم بعد از سلام و احوال پرسی، از همسرم سؤال کردم اگر کم و کسری داری بگو تا بروم برای شما تهیه کنم. خانمم گفت: «امروز ظهر مواد غذایی ما تمام شده بود و من خیلی نگران بودم که برای شام به بچه‌ها چه بدهم تا بخورند؟ تا این که بعدازظهر دو نفر از خواهران تعاون سپاه برای سرکشی به منزل ما آمدند و مقداری برنج و روغن و دیگر مواد غذایی آوردند»».

باید احمد را حفظ کنیم

قبل از عملیات «بدر» می‌خواستم به همراه شهید قراقی و «خالق نیا» برای شناسایی به منطقه برویم. قرار بود صبح به طرف منطقه حرکت کنیم. وقتی بیدار شدم دیدم احمد آقا اولین کسی است که آماده شده است. در همین حین که داشتیم برای رفتن آماده می شدیم ناگهان سردار «قاآنی» از راه رسید. بعد از سلام و احوال پرسی رو به خالق‌نیا کرد و پرسید: »می‌خواهید کجا بروید؟» خالق‌نیا در جواب گفت: «برای شناسایی می‌خواهیم برویم». سردار قاآنی گفت: «حتماً می­‌خواهید قراقی را هم با خودتان ببرید»، بعد گوش خالق‌نیا را به شوخی گرفت و گفت: «هر کجا می‌خواهید، بروید، اما احمد آقا را با خودتان نبرید، چون به من الهام شده که قراقی رفتنی است».

سردار قاآنی ادامه داد: «اگر کمی به چهره‌ی او نگاه کنید خودتان متوجه خواهید شد». بالاخره ما بدون شهید قراقی برای شناسایی به منطقه رفتیم.

از آن به بعد سردار قاآنی به ما سفارش می­‌کرد که درگشت­‌ها و شناسایی‌ها از احمد استفاده نکنید، باید سعی کنیم او را حفظ کنیم.

آخرین دیدار

در جریان عملیات «کربلای یک»، از خط به عقب برمی­‌گشتم که دیدم تعدادی از نیروها کنار یال کوه مستقر شده‌اند. یک نفر در اول صف بود که چهره‌اش خیلی به نظرم آشنا آمد. جلو که رفتم دیدم شهید قراقی است. کلاه آهنی به سر داشت و جزو نفرات اول صف بود.

من وقتی این صحنه را دیدم خیلی تعجب کردم، چون معمولاً بچه‌های اطلاعات و یا عملیات باید در جلوی صف باشند. با او سلام و احوال پرسی کردم و پرسیدم: «چرا اینجا نشسته‌­ای؟» گفت: «می‌خواهم با نیروها به جلو بروم». من متوجه­ یک حالت خاصی در چهره‌ی او شدم. فهمیدم که احمد رفتنی است. به همین دلیل بعد از کمی صحبت با او صورتش را بوسیدم و گفتم: «التماس دعا، ما را فراموش نکنی». بعد از خداحافظی به سمت قرارگاه راه افتادم. وقتی به قرارگاه رسیدم هنوز دو ساعتی بیشتر از ملاقات من و احمد نمی­‌گذشت که خبر آوردند که قراقی در مرحله‌ی اول عملیات «کربلای یک» وقتی برای کنترل اوضاع از یال کوه بالا رفته تیری به سرش اصابت کرده و به فیض عظیم شهادت نائل شده است.

الهی راضی هستم به رضای تو

روزی که قرار بود پیکر احمد آقا را به مشهد بیاورند، تعداد زیادی از مردم در جلوی معراج شهدا بودند. اما متأسفانه در آن روز مورد نظر به دلیل مشکلاتی پیکر شهید به مشهد نرسید. ظهر روز بعد پیکر شهید به مشهد آمد و به معراج شهدا منتقل شد. چون قرار بود مراسم تشییع همان روز برگزار شود، برای اینکه خانواده شهید قراقی آخرین وداع خود را داشته باشند به پدر و مادر شهید اطلاع دادم.

پیکر شهید احمد چون با تأخیر به مشهد رسیده بود، خانواده فکر می­‌کردند که احتمالاً شهید تکه تکه شده است. وقتی من به مادر شهید گفتم پیکر سالم است او نپذیرفت و گفت: «من تا احمد را نبینم باور نمی­‌کنم».

من با مسئولین صحبت کردم تا شاید خانواده بتواند تا پیکر مطهر شهید را ببینند، اما آن‌ها قبول نکردند. دلیل نپذیرفتن آن‌ها این بود که تعداد زیادی از مردم جلوی در معراج منتظر هستند تا مراسم تشییع را برگزار کنند و مناسب نیست که آن‌ها را معطل کرد.

بالاخره با اصرار زیاد من مسئولین قبول کردند تا پدر و مادر احمد آقا، پیکر او را ببینند. من، پدر و مادر شهید قراقی را بالای سر جنازه بردم. مادر شهید کفن را از روی جنازه کنار زد و صورتش را روی صورت احمد آقا گذاشت، تقریباً ده دقیقه در همین حالت بود بدون اینکه حتی حرفی بزند. وقتی صورتش را برداشت. فقط این جمله را گفت: «راضی هستم به رضای خدا». وقتی مادر سرش را بروی صورت فرزندش گذاشته بود به نظر می‌رسید که مادر و پسر کنار هم خوابیده‌اند. حتی نمی‌دانم چه‌طور شده بود که بدن شهید هنوز گرم به نظر می‌رسید. این زیباترین صحنه‌ای بود که من تا به حال در مورد عشق مادر به فرزند دیده بودم./۱۳۲۵//۱۰۲/خ

ارسال نظرات