یادها و یادمانهایی از روزهای آزادی امام خمینی از حبس و حصر در فروردین ۱۳۴۳
به گزارش خبرگزاری رسا، روزهایی که بر ما میگذرد، تداعیگر آزادی رهبر کبیر انقلاب اسلامی، در پی تحمل حدوداً یک سال حبس و حصر در تهران است. این رویداد، چهره شهر قم را به کلی تغییر داد، چه اینکه علاقهمندان به امام خمینی از سراسر کشور و برای دیدار با ایشان، راهی این شهر شدند و پیمان خویش را با مراد خویش تجدید کردند. آنچه در پی میآید، خوانشی تحلیلی از خاطرات برخی یاران امام، از آن روزهای پرخاطره است. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
این شخص آمده بود که ما دو تا را با هم تطبیق دهد!
امام خمینی پس از دستگیری در نیمه خرداد ۱۳۴۲، مدتی را در زندان منطقه عشرتآباد تهران، در حبس به سر بردند و سپس در منزلی محصور شدند. ماجراها مربوط به دوران حصر امام، متنوع، شنیدنی و البته عبرتآموز هستند. زندهیاد دکتر محمود بروجردی، داماد فقید رهبر کبیر انقلاب، برخی از خاطرات خویش از آن دوره را اینگونه روایت کرده است: «پس از اینکه حضرت امام را گرفتند، دو ماه در زندان بودند که در طول این مدت، از ماجراهای خارج از زندان هیچ مطلع نشده بودند! پس از اینکه حبس ایشان به حصر تبدیل شد، یک روز بعد از ظهر امام را به منزلی در داودیه آوردند. جمعیتی سیلآسا برای دستبوسی و دیدار با امام آمدند و عده زیادی، شب همانجا خوابیدند! هنگامی که امام برای نماز شب بیدار شدند، من بیدار بودم. یکی از آقایان ماجراهای ۱۵ خرداد را برای اولین بار برای ایشان نقل کرد. پس از آن، امام برای تجدید وضو برخاستند و به من فرمودند: «آقا محمود، من برای مردم کاری نکردم، تکلیف من خیلی سنگین شد، مردم چرا اینجور کردند برای من؟ من که برای مردم کاری نکردم!» امام هوش و ذکاوت بینظیری داشتند. هنگامی که در قیطریه بودند، روزی مرحوم لواسانی به دیدن ایشان رفتند. البته در آن ایام، امام در حصر بودند و تعداد محدودی حق داشتند که با ایشان ملاقات کنند که یکی از آنها آقای لواسانی بود. چون قیافه ایشان خیلی شبیه امام بود و تا آن روز، رئیس نگهبانها و مأموران ساواک، ایشان را ندیده بودند. پس از اینکه آقای لواسانی آمدند، رئیس نگهبانها پشت در اتاق آمد و اجازه خواست که خدمت امام رسیده و دست ایشان را ببوسد! دست امام را که بوسید، دو زانو جلوی در اتاق نشست، مقداری به چهره امام نگاه کرد و مقداری به چهره آقای لواسانی و پس از چند دقیقه، از اتاق بیرون رفت! امام فرمودند: «این شخص آمده بود که ما دو تا را با هم تطبیق دهد! بعد که تحقیق کردیم، معلوم شد همینطور بوده است. چون اینها وقتی آقای لواسانی را دیده بودند، خیلی وحشت کرده و خیال کرده بودند که امام از منزل بیرون رفته است و الان دارد برمیگردد! و آن شخص آمده بود که این مطلب را تحقیق کند.»
به کسی که برای من زندان برود، جایزه نمیدهم!
محسن رفیقدوست از فعالان نهضت اسلامی، در زمره چهرههایی است که در دوران حصر امام خمینی، توانسته به محل اقامت ایشان راه یابد و شاهد برخی واکنشهای ایشان باشد. وی در میان یادمانهای خویش از سه روز اقامت در منزل رهبر نهضت اسلامی، به نکتهای درخور تأمل اشاره کرده است: «بعد از آزادی حضرت امام از زندان، در روزهایی که در منزل آقای روغنی بودند، خواستم خدمت ایشان برسم، اما مأموران شاه تنها علما را به درون خانه راه میدادند! یکی از دوستان لبنیاتفروش، چند تغار ماست درست کرده بود و میخواست به اقامتگاه امام ببرد. از ایشان خواهش کردم تا تغار ماست را من ببرم! روی سرم گذاشتم، رفتم تو و تا دو، سه روز، در آنجا ماندم و بیرون نیامدم! در آنجا صحنهای جالب دیدم که هیچگاه از یادم نمیرود. دور تا دور اتاق، علما نشسته بودند. همه نوعاً زندان رفته بودند. آقایی رفتند جلو و با امام صحبتی داشتند و امام ناراحت شدند! بعد فهمیدم که گفته بودند: همه این علما که اینجا هستند، از علمای مبارز و زندان رفتهاند، شما توجهی به آنها بکنید! تا این را گفت، دیدم آقا یک مرتبه با حالتی برافروخته گفتند: «بله، آقایان مجاهده کردند، زندان رفتند، انشاءالله که برای خدا کردهاند و اجرشان با خداست، اما اگر کسی برای من زندان رفته است، من جایزه نمیدهم که برای من زندان بروند...» شبیه این ماجرا را در مقطعی دیگر نیز از امام دیدهام. یادم است روزی برای اعلامیهای که از امام چاپ شده بود، پول کم آوردیم! رفتیم در خانه امام و پول خواستیم! ایشان گفتند: «به من چه که من پول بدهم؟ پولهایی که نزد من هست، برای این مصارف نیست، این پولها را باید مردم بدهند!» بعد پتو را بالا زدند و گفتند: «اینها همه سهم امام است و نمیشود آنها را خرج چاپ اعلامیه کرد!...»
مگر خون پسران من از خون سایرین رنگینتر است؟
پرواضح بود که رژیم شاه، نمیتوانست دائماً رهبر نهضت اسلامی را در حبس و حصر نگاه دارد. هم از این روی و با محاسبات خویش، ایشان را در فروردین ماه ۱۳۴۳، آزاد و به قم بازگرداند. روزنامههای نزدیک به ساواک به موازات آزادی امام، به نشر اکاذیب دست زدند که با واکنش قاطع ایشان روبهرو شدند! ماجرای یکی از این واکنشها، در خاطرات خطیب شهیر زندهیاد حجتالاسلام والمسلمین سعید اشراقی، اینگونه آمده است: «بعد از آزادی حضرت امام و بازگشت ایشان به قم، روزنامه اطلاعات نوشته بود: روحانیت با دولت سازش کرد! امام وقتی که متوجه موضوع شدند، تصمیم گرفتند که فردای آن روز، این خبر دروغ را تکذیب کنند. دولت طاغوت هم پی برده بود که این صحبت، برای آنها گران تمام میشود. به همین خاطر یک نفر از رؤسای سازمان امنیت به نام مولوی را به قم فرستادند، تا با امام صحبت و ایشان را متقاعد کند که از صحبت درباره این خبر، بپرهیزند! خانه روبهروی منزل امام را -که در آن موقع، در اختیار داماد امام بود- برای این کار مهیا کردند. او بعد از اینکه به حضور امام رسید، شرط کرد که فقط تعداد محدودی در جلسه باشند. با این همه از بیت امام، به من تلفن کردند و گفتند: «آقا فرمودهاند که تو هم بیا!» من هم در آن جلسه حاضر شدم و دیدم که فردی با قیافهای عجیب، آنجاست! با ورود من، او به داماد امام -که برادرزاده بنده هم بود- گفت: «بنا شد کسی نباشد!» داماد امام هم گفت: «ایشان از خودمان است!» و بالاخره بنده هم نشستم. چند دقیقه بعد، امام از اتاق دیگر تشریف آوردند و نشستند. مولوی خطاب به امام گفت: «دیدید به شما عرض کردم که این حبس و زندان، تمام میشود و شما هم به قم تشریف میبرید؟» امام در جواب گفتند: «من هیچ اصراری نداشتم که به قم بیایم، زیرا در اینجا وظایفم بیشتر است و در آنجا کمتر بود!» بعد آن مرد، شروع به اظهار علاقه و محبتهای عجیب و غریب کرد و گفت: «ما خیلی به شما ارادت داریم و دستگاه دولت، خیلی به شما علاقه دارد و شخص شاه هم، به شما علاقه دارد و مملکت مرجع میخواهد و چاکر هم آمده است خدمتتان عرض کند که از سخنرانی فردا صرفنظر کنید و ما هم قول میدهیم که بعد از این به اوامرتان توجه کنیم و....» امام بدون هیچ رودربایستی فرمودند: «دو دوتا، چهار تا! یا اینکه شما به آن روزنامه دیکته کردهاید که بنویسد و ظاهراً هم همینطور است یا اینکه خودش گفته است! اگر شما گفته باشید، با شما طرف هستم. در صورتی که شاه این کار را کرده باشد، با او طرف هستم!» مولوی فرستاده سازمان اطلاعات و امنیت، دوباره شروع به تطمیع امام کرد و دم از محبت و اظهار لطف زد! باز هم امام، همان مضمون را بار دیگر تکرار کردند. در آخر کار، آن شخص دید که ظاهراً ابراز محبت و تملق، در امام هیچ تأثیری ندارد. به همین خاطر منطق تطمیع را به منطق تهدید برگرداند و گفت: «ما نمیخواهیم قضیه ۱۵ خرداد دوباره پیش بیاید، اما اگر مجدداً ماجرای ۱۵ خرداد پیش آمد، ما مسئولیتی را به عهده نداریم!» گفتن این جمله، امام را برآشفته کرد و امام با حالت غرورآمیزی، مطالبی را فرمودند که من بخشی از آنها را در خاطر دارم. امام با شنیدن آن صحبتها فرمودند: «چه خبر است که این قدر با من متملقانه حرف میزنید؟ حرفهای نابجا میگویید، دائماً توی ذهنتان این است که شما مرجعید و شما شخص فلان هستید و.... بساط شما، بساط کفر است. باید ریشه شما قطع بشود. ۱۵ خرداد برای شما بد بود یا برای من؟ ۱۵ خرداد کم بود؟ باید در شهرهای این کشور خون راه بیفتد، تا مردم ریشه شما را بکنند و از شرّتان راحت شوند؟ من که در زندان بودم، گفتم: کدام یک از پسران من شهید شدهاند؟ گفتند: هیچ کس! وقتی این را شنیدم، گفتم: چرا؟ مگر خون پسران من از خون سایرین رنگینتر است؟ این را مطمئن باشید تا این مردم ریشه شما را قطع نکنند، راحت نمینشینند! شما از دین خارج هستید، شاه از دین خارج است، قانون شما قانون اسلام نیست، دکتر شما، دکتر مسلمان نیست و.... من همه اینها را میدانم و آن وقت شما با من تعارف میکنید؟...» وقتی سخنان امام تمام شد، آن فرد دست از پا درازتر، برگشت و رفت!»
اگر خمینی با شما تفاهم کند، ملت او را بیرون خواهند کرد!
ادعای تفاهم ساواک با روحانیت، در پی آزادی امام خمینی از حبس و حصر، موجب شد که نخستین موضعگیری سیاسی ایشان پس از بازگشت به قم، رقم خورد. زندهیاد حبیبالله عسکراولادی مسلمان از مبارزان نامآشنای نهضت اسلامی، در باب واکنش رهبر انقلاب به این خبر دروغ-که در روزنامه اطلاعات نشر یافت- میگوید: «پس از اینکه در سال ۴۳، بر اثر شرایط اجتماعی و فشارهای مردمی و پشتکار پیروان امام و روحانیت اسلام و طلاب و مدرسین حوزه علمیه قم، رژیم پس از ۱۰ ماه زندان و حصر در تهران، امام را آزاد کرد، روزنامه اطلاعات در آن روز نوشت: «تفاهم علما و مراجع با مقامات، سبب آزادی امام شده است!» که امام با صراحت تمام موضعگیری کرده و دستور دادند که در منبرها، چنین تفاهمی رد بشود و از آنها خواسته شود: نام کسی را که با آنها تفاهم کرده، اعلام کنند وگرنه مردم چنین روزنامهای را تحریم خواهند کرد! اضافه بر آن خود ایشان در شروع یک سخنرانی صریح و کوبنده، فرمودند: «تفاهم با مقامات؟ چه تفاهمی؟ چه کسانی با شما تفاهم کردهاند، نام آنها را اعلام کنید. خمینی با شما تفاهم کند؟ امکان ندارد این معنا و اگر خمینی هم با شما تفاهم کند، وضع شما طوری است که ملت اسلام تحمل نمیکنند و بیرونش میکنند!»
من هم سرباز اسلام هستم، نگذارید که ما به وظیفه سربازیمان عمل کنیم!
ماجرای تکذیب ادعای ساواک مبنی بر توافق دستگاه امنیتی شاه با روحانیت از سوی امام خمینی، به اشکال گوناگون در روایات اطرافیان ایشان ثبت شده است. با این همه شاهبیت تمامی این خاطرات، سازشناپذیری رهبر کبیر انقلاب اسلامی و حساسیت ایشان بر ترویج شایعاتی از این دست بوده است. زندهیاد آیتالله محمدرضا توسلی از اعضای دفتر امام، در این باره چنین نقل میکند: «بعد از آزاد شدن حضرت امام از زندان رژیم شاه، روزنامه اطلاعات در سرمقاله، مطلبی نوشته بود با این مضمون که «روحانیت با دستگاه سازش کرده است!» امام سخنرانی مفصلی در تکذیب این مطلب، ایراد فرمودند. ساواک سرهنگ مولویِ معروف، رئیس ساواک تهران را برای عذرخواهی خدمت امام فرستاد. او میخواست این ملاقات خصوصی باشد، اما از آنجا که روش امام نبود که با هیچکدام از رجال سیاسی، چه دولتی و چه غیردولتی در خلوت ملاقات داشته باشند، دستور فرمودند: «عدهای در اتاقی که او میآید، حضور داشته باشند.» حسبالامر ایشان، عدهای در جلسه حضور پیدا کردند. از جمله بنده هم بودم. مولوی شروع به صحبت و عذرخواهی کرد که اشتباهی شده است و شما به بزرگواری خود ببخشید و از این قبیل مطالب. در این هنگام، جملهای که شاید بوی تهدید از آن میآمد، از او صادر شد! مولوی گفت: «آقا نگذارید که ما به وظیفه سربازیمان عمل کنیم!» یکمرتبه امام در حالی که انگشت سبابه خود را بر سینه مبارک میزدند، با عصبانیت فرمودند: «من هم سرباز اسلام هستم، نگذارید که ما به وظیفه سربازیمان عمل کنیم!» بعداً شنیدم که هنگام آزادی امام از منزل تحت محاصره در قیطریه تهران و سوار شدن ایشان به اتومبیل برای بازگشت به قم، سرهنگ مولوی (معاون ساواک تهران) تصمیم و اصرار داشت تا در اتومبیل، کنار امام بنشیند و در انظار، چنین وانمود کند که اختلافات پایان یافته است، اما امام با زیرکی خاصی که داشتند، اجازه ندادند و با بیاعتنایی، سماوری را با خود برداشتند و در کنار خویش قرار دادند!»
نه با کسی عقد اخوت بستهام، نه با کسی دشمنی دارم!
پس از آزادی امام خمینی از دوره حبس و حصر، بسیاری در پی آن بودند تا از تصمیم ایشان برای ادامه یا عدم ادامه طریقه پیشین سیاسی، مطلع شوند. این امر به طور مشخصتر، برای هیئت حاکمه و به خصوص حسنعلی منصور نخستوزیر نوآمده، اهمیتی افزون داشت. هم از این روی او، رئیس ساواک را به قم فرستاد تا از دیدگاه امام در این باره، اطلاع حاصل کند. زندهیاد آیتالله حیدرعلی جلالیخمینی، از شاهدان و راویان این جلسه بوده است: «چند ماه بود که حسنعلی منصور، به نخستوزیری منصوب شده بود و ما در خدمت حضرت امام بودیم و فکر میکردیم که بناست، خود منصور به خدمت ایشان بیاید، چون امام تازه از زندان آزاد شده بودند. بعد ملاحظه کردیم و دیدیم که مولوی رئیس سازمان امنیت تهران، با یک نفر دیگر به حضور ایشان آمد. امام اندرون بودند و ما در بیرون نشسته بودیم. تقریباً پس از دو دقیقه، امام تشریف آوردند و نشستند و بعد از چند دقیقه و در لحظهای که سکوت همه مجلس را فرا گرفته بود، ایشان فرمود: «آقایان چه کار دارند؟» مولوی گفت: «ما از طرف آقای منصور خدمت شما آمدهایم، ما را فرستادهاند خدمتتان که از شما اجازه بگیرند که به کارشان ادامه بدهند و شما اجازه بفرمایید که ایشان مشغول کار شوند.» امام فرمودند: «من نه با کسی عقد اخوت بستهام، نه با کسی دشمنی دارم! من با منصور دشمنی ندارم، عقد اخوتی هم با نخستوزیر نبستهام! من نگاه میکنم به اعمال آنها. اگر اعمال اینها به همین رویهای باشد که دارند، میروند و برخلاف اسلام و قرآن و شرع باشد، من هم راهم همین است و رفتارم را به همین کیفیتی که انتخاب کردهام، ادامه میدهم! و اگر اینها تغییر رویه دادند نسبت به اسلام، نسبت به قرآن و نسبت به مردم و مستضعفین، خوب آن چیز دیگری است.» فرستادگان نخستوزیر پس از این پاسخ قاطع و منطقی امام، جز سکوت و خروج از منزل، راهی نداشتند!»
کاش امام، این انگشتر را به من هدیه میکردند!
خاطرات علاقهمندان و حواریون رهبر کبیر انقلاب اسلامی از رویداد آزادی ایشان از حبس و حصر، تماماً سیاسی نیست که برخی از آنها جنبه عاطفی و احساسی نیز دارد. حجتالاسلام والمسلمین سیدعبدالحسین امام از روحانیون اهواز، درباره تفقد امام از خویش در آن روزها، به ماجرای ذیل اشاره دارد: «پس از اینکه حضرت امام از حصر قیطریه به قم بازگشتند، دسته دسته ارادتمندان ایشان به محضرشان شرفیاب میشدند. منزل امام، به محل دیدار اقشار مختلف مردم و علما تبدیل شده و امام در یکی از اتاقها نشسته بودند و به تفقد از دیدارکنندگان میپرداختند. من هم از اهواز حرکت کرده، خود را به قم رساندم و خدمت ایشان مشرف شدم. پس از اینکه دستشان را بوسیدم، در گوشهای نشستم. به هنگام بوسیدن دست امام، چشمم به انگشتر زیبایی افتاد که در دست ایشان بود. با خود گفتم: کاش امام، این انگشتر را به من هدیه میکردند. هنوز چند لحظه از این فکر نگذشته بود، که آقا پس از اظهار محبت به بنده اشاره کردند که بیایید. من هم امتثال کردم و جلو رفتم. آقا انگشترشان را از دستشان درآوردند و به من مرحمت فرمودند که الان هم این انگشتر، به عنوان یادگاری از امام نزد من است.»