گزیدهای از بیانات رهبر انقلاب به مناسبت شهادت امام محمدباقر + فیلم
به گزارش سرویس سیاسی خبرگزاری رسا، حضرت آیتالله خامنهای طی سخنانی به سیره فکری و مبارزاتی امام محمد باقر(ع) پرداختند که پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR به مناسبت فرارسیدن سالروز شهادت امام باقر(ع) متن و فیلم این شرح حدیث را منتشر کرده است.
متن این بیانات بدین شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
به مناسبت وفات امام بزرگوار حضرت ابیجعفر محمدبنعلیٍ الباقر(ع)، دوستان گفتند که یک شرح کوتاهی به قدر گنجایش وقت راجع به این بزرگوار عرض کنیم.
امام باقر از سال ۹۴ یا ۹۵ [امامتشان را] شروع کردند، تا سال ۱۱۴ که سال شهادت ایشان است؛ یعنی نوزده یا بیست سال. در دوران این بیست سال، مبارزه فکری و عقیدتی را، که شامل بیان قرآن و بیان حدیث و بیان احکام و بیان معارف و بیان تکالیف شرعی و اخلاقیات و مانند اینها است، و خط سیاسی را که مبارزه با دستگاه خلافت و جمع کردن مردم و سرجمع کردن شیعیان و شیعه کردن [مردم است] -یعنی وابسته به دستگاه امامت کردنِ هر چه ممکنِ بقیه مسلمانها- ادامه دادند؛ امام باقر این دو خط را، این دو محور اساسی را، ادامه دادند.
هشامبنعبدالملک که خلیفهای است که عمده دوران زندگی این بزرگوار در زمان هشام گذشته، ناگهان احساس کرد که امام باقر برایش یک خطری است. ظاهراً در مسجدالحرام یا یکی از گذرگاههای مکه و مدینه بود که هشام داشت میرفت، و سالم غلام مخصوصش هم همراهش بود، دید یک شخصیت عظیمی دارد حرکت می کند؛ پرسید این کیست، سالم گفت: هذا محمد بن علی بن الحسین؛ معرفی کرد حضرت را، تا شناخت حضرت را گفت عجب! المفتون به اهل العراق؟(۱) این همان کسی است که اهل عراق مفتونش هستند، فریفتهاش هستند؟ احساس میکرد که وجود این بزرگوار یک خطری است و [لذا] تصمیم گرفت بر ایذاء و آزار حضرت.
قدر مسلم، او، امام باقر را یک بار از مدینه به شام جلب کرده؛ من احتمال میدهم بیش از یک بار اتفاق افتاده باشد. روایاتی که در باب احضار امام باقر هست، روایاتی است که وقایع و حوادثی را نقل می کند که با هم خیلی فاصله دارند؛ به این روایات کاملاً میآید که هشام امام باقر را دو بار یا حتی سه بار از مدینه به شام جلب کرده و برده باشد؛ اما حالا در یکی از دفعات که امام را جلب کرده، نحوه جلب کردن امام به شام چیزی است که اگر نقل کنم، علاقه و ارادت ما به امام باقر بیشتر می شود و علاوه بر این، جهتگیریهای سیاسی امام هم مشخص می شود. دستور داد به حاکم مدینه که محمدبنعلی و پسرش جعفربنمحمد را بگیر و بفرست؛ معلوم می شود که امام صادق (ع) هم که جوانی بودند در آن وقت -در زمان پدرشان- از نظر دستگاه خلافت مورد بیم و هراس بودهاند؛ یعنی به خود امام باقر اکتفا نمی کند، می گوید هر دو را بفرست. امام باقر و امام صادق (ع) را سوار می کنند، با مأمور می فرستند به شام.
ضمناً هشام بن عبدالملک در مواجهه با اینها دلش آرام هم نیست، چون با آدمهای عادی نمی خواهد روبهرو بشود، اینها انسانهایی هستند برجسته و فوقالعاده؛ اولاً فرزندان پیغمبرند، که خود این [واقعیت] را خلفای بنیامیه خیلی بزرگ میشمردند؛ ثانیاً زبانآور و سخنور و حاضرجواب هستند که افرادی از قبیل هشام را در مقابل اطرافیان، بور می کنند،(۲) سبک می کنند؛ ثالثاً شخصیت علمیاند و با یک شخصیت علمی و انسانِ بزرگِ صاحبمعرفتِ فقیهِ آن جوری، خیلی آسان نمی شود برخورد کرد. خلاصه، هشام در دل واهمه داشت و میترسید که چگونه با اینها روبهرو بشود؛ برای اینکه نبادا اینها وقتی که وارد کاخ و دربار شدند مثلاً جرئت کنند حرفهایی بزنند که او و اطرافیانش خفیف بشوند و دربمانند در جواب، و او را به یک عکسالعمل تند وادار کنند -که البته نمی خواست این کار هم انجام بگیرد- [لذا] یک توطئهای چید به این صورت: عدهای را آورد از این درباریها و دُوروبَریها، اینها را نشاند دُور آن سالن مخصوصی که امام را وارد می کردند، خودش هم در صدر نشست و گفت وقتی که محمدبنعلی وارد شد، شماها اولاً هیچ کدام بلند نشوید برای او، جا هم به او ندهید، تا او مجبور بشود سرِ پا بماند؛ و بعد همه سکوت کنید، من شروع می کنم او را عتاب و توبیخ و بدگویی و ملامت [کردن]؛ بعد که من حرفهایم را تمام کردم شماها هم دانهدانه او را عتاب کنید، توبیخ کنید و خلاصه از اطراف او را محاصره کنید که دیگر حال و جان حرف زدن برای او نمانَد.
خب اگر موفق می شد این کار را انجام بدهد، هشام واقعاً بُرد کرده بود؛ چون حضرت را نمیکشت، زندانی هم نمیکرد، اما میآورد اینجا سبُک و کوچک و خفیف میکرد، بعد میفرستاد؛ بعد هم همه می فهمیدند، [زیرا] شاعر در مجلس بود، شعر می گفت. یک وقتی من گفتهام که شعرا آن روز مثل روزنامهنگارهای امروز بودند؛ فوری یک چیزی را شعر می کردند پخش می کردند که بله، تو همان کسی هستی که در مجلس هشام، خلیفه به تو این جور گفت، آن جور گفت، تو حرفی نداشتی در جواب بزنی؛ این را می گفتند و پخش می کردند، همه مردم دنیا می فهمیدند، به عراق خبر را می بردند و مقصودشان حاصل می شد.
حضرت وارد این سالن شد؛ اینها [هم] خودشان را از پیش آماده کردهاند. اولین کاری که حضرت کرد این بود که به هشام سلام نکرد. [البته] سلام کرد -چون سلام مستحب است- اما نه به هشام [بلکه] به همه؛ گفت السلام علیکم، در حالی که معمول چیست؟ خب وقتی خلیفه، آن هم خلیفه به آن گردنکلفتی آنجا نشسته، وارد که می شوند باید به او سلام بکنند؛ مثلاً سلامٌ علیکم یا امیرالمؤمنین -آنها خودشان را امیرالمؤمنین خطاب می کردند و نام گذاشته بودند- یا یک تعظیمی، یک احترامی؛ ابداً! حضرت وارد شد، دید جمعی نشستهاند، خلیفه کیست [که به او توجه کند] -حالا نمی خواهم به آن تعبیر بدش بگویم- بقیه هم همه مثل او هستند؛ سلام را به خلیفه نکرد، گفت السلام علیکم. بعد هم یک جایی پیدا کردند رفتند نشستند؛ هم خود حضرت، هم امام صادق. منتظر اینکه آنها مثلاً بگویند آقا بفرمایید اینجا، یا جای بالایی یا جای پایینی بدهند نشدند. ظاهراً نزدیکهای خود هشام یک جایی باز بود و حضرت رفتند نشستند آنجا و امام صادق هم پهلوی دستشان.
هشام شروع کرد؛ بنا کرد به بدگویی کردن: شما چنین می کنید، چنان می کنید، بین مردم اختلاف ایجاد می کنید. از جمله کلماتش که یادم میآید، [این بود که] به حضرت عرض می کرد شما خانوادتاً همیشه شق عصای مسلمین می کنید و به خودتان دعوت می کنید، میخواهید خودتان خلیفه بشوید، می خواهید خودتان را در رأس قرار بدهید، نمی توانید ما را ببینید؛ بنا کرد از این حرفها به امام باقر زدن. حرفهایش را که تمام کرد، یکی از آن طرف درآمد مثلاً گفت بله اعلی حضرت درست گفتند -امیرالمؤمنینِ آن وقت همان اعلی حضرت است؛ فرقی نمی کند- و شما این جور هستید، آن جور هستید؛ یکی این گفت، یکی آن گفت. خب وقتی که او حرفش را زد، بقیه هم که دیگر حرف درست و حسابی ندارند، اینها هم هر کدام یک چیزی گفتند. امام با وقار و متانت تمام، بدون اینکه اندکی آثار تأثر در چهره ایشان ظاهر بشود، همه این حرفها را گوش کردند.
حرفها که تمام شد، حضرت از جا بلند شد ایستاد -دید نشسته فایدهای ندارد؛ باید برای جواب اینها پا شود بِایستد و جواب اینها را خوب کف دستشان بگذارد- بنا کرد خطبه خواندن. اصلاً انگاری که مخاطب او هشام و این چهار تا آدم بیارزشی که اینجا نشستهاند نیستند؛ گویا دارد با تاریخ حرف می زند، گویا دارد با امت اسلامی حرف می زند، گویا دارد سندی برای آیندهها آنجا ثبت می کند و به جا می گذارد. و میبینید که این سند ثبت شده و به جا مانده و امروز به دست ما رسیده و در طول دوران تاریخ اسلام همواره این حرفها نقل شده. شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم؛ حمد و ثنای الهی را به جا آورد، با یک بیان خیلی جالبی از اینجا شروع کرد: اَیهَا الناس؛ نمی گوید ای حاضران، ای برادران، ای مؤمنان؛ [می گوید] ای مردم! اصلاً خطاب گویا که به این جمع معدودی که اینجا نشستهاند نیست. اَینَ تَذهَبون؛ کجا میروید؟ و اَینَ یُرادُ بِکُم؛ شما را کجا میبرند؟ مقصد شما چیست، کجا است؟ اصلاً این حرکت شما به سوی کدام مقصد است؟ چه می کنید؟ سردرگمیِ اینها را مشخص می کند؛ بیاختیاریِ اینها را مشخص می کند؛ آلت فعل بودن و سردرگم بودنِ آن عدهای را که تحت تأثیر این دستگاه خلافت و خود خلیفه هستند، به رُخشان میکشد. بِنا هَدَی اللهُ اَولَکُم؛ خدا به وسیله ما بود که گذشتگان شما را هدایت کرد. وَ بِنا یَختِمُ آخِرَکُم؛ مُهر خاتمه شماها را به وسیله ما خدا خواهد زد؛ یعنی بالاخره ما خواهیم ماند و شما خواهید رفت. فَاِن یَکُن لَکُم مُلکٌ مُعَجلٌ فَاِن لَنا مُلکاً مُؤَجلا؛ اگر شما چهار روز یک حکومت زودگذری را غصب کردید و دارا شدید، بدانید که یک دولت دائمی و مستدامی را خدای متعال برای ما مقدر کرده.
ببینید! این یک محکوم سیاسی است؛ یک محکوم سیاسی که در مقابل حاکم سیاسی زمان، این جور دارد با او مجادله می کند؛ می گوید که شما چهار صباح اینجا نشستهاید، در این مقام قدرت پادشاهی قرار گرفتهاید، خیال می کنید که همهکارهاید؟ شما خواهید رفت؛ آن که خواهد ماند، آن که تاریخ مال او است، آینده مال او است، ما هستیم. لِاَنا اَهلُ العاقِبَة؛ زیرا که ما صاحبان عاقبت و پایانیم. یَقولُ اللهُ عَز وَ جَل وَ العاقِبَةُ لِلمُتقین؛(۳) پایان و عاقبت و فرجام متعلق است به مردم باتقوا؛ یعنی ما باتقوا هستیم، شماها بیتقوا و فاجر و بیدین هستید؛ بیدینها و فاجرها نمی مانند در تاریخ، زایل می شوند، اما باتقواها می مانند.
خب؛ حالا البته تفسیر این بیانات [بماند، زیرا] که بیانات مفصلی است و من چند جملهاش را فقط اینجا یادداشت کردهام. به هر حال، امام یک چنین خطابهای را شروع می کند. بعد که حرفها را می زند، اینها همچنان که توقع و انتظار هم می رفت، در مقابل این بیانات، منطق خودشان را از دست میدهند، آن جرئت و قدرت خودشان را از دست می دهند و خودشان را می بازند. هشام رو می کند به امام باقر می گوید که ای پسرعمو، ناراحت نشو، ما قصد بدی نسبت به تو نداشتیم؛ کوتاه میآید.
البته عرض کردم در باب این ملاقات چندین روایت هست که در یکی از روایاتش -حالا شاید همین روایت باشد یا یک روایت دیگر باشد- می گوید که بعد برای اینکه از طریق دیگری شاید بتواند حضرت را خفیف کند، به امام باقر(ع) می گوید شنیدهام تو خوب تیراندازی میکنی و دلم می خواهد یک قدری تیراندازی کنیم و ببینیم تیراندازی تو را. امام باقر می فرمایند که من پیر شدهام؛ تیراندازی مال دوران جوانی من است. نمی گویند من دنبال این چیزها نبودهام؛ می گویند بله در دوران جوانی تیراندازی یاد گرفتم و بلدم، لکن حالا پیر شدهام. هشام اصرار می کند، امام می گویند بسیار خب، کمان بیاورید؛ تیر و کمان میآورند و آنجا در مجلس یک هدفی را مشخص می کنند، امام باقر تیر را می گذارند به کمان، میخورد به هدف، تیر دوم را می زنند می خورد به آن تیر اولی آن را می شکافد، تیر سوم را می زنند میخورد به آن می شکافد! هفت تا تیر می زنند، هر کدام از این تیرها آن قبلیِ خودش را می شکافد و می خورد به هدف، می گوید این هم تیراندازی.
باز در یک روایت دارد که امام را در شام زندانی می کنند، در یک روایت دیگر دارد که نه، [ولی] مجبور می کنند که حضرت برگردند، بعد که حضرت به طرف مدینه برمی گردند، خباثت دیگری می کند؛ می بیند که خب اینها آمدند و [حالا] فاتحانه دارند برمی گردند، لابد سرِ هر شهری که برسند سخنرانی خواهند کرد، خواهند گفت بله، ما رفتیم هشام را مثلاً محکوم کردیم، مغلوب کردیم، برگشتیم، و این بد می شود؛ [لذا] قبلاً پیکهایی را می فرستند که در این شهرهای سرِ راه بگویند که اینها را راه ندهند و بگویند اینها یهودیاند: دو نفر یهودی دارند از اینجا عبور می کنند؛ مردم شهر! مواظب باشید اینها را راه ندهید. و شما ببینید این مردم بیعقل آن روزگار تا آن وقت تحت تأثیر چه تبلیغاتی بودند که قبول می کنند که محمدبنعلی و جعفربنمحمد یهودی هستند!
از جمله می روند در شهر مَدیَن -که یکی از شهرهای بین راه بوده- و می گویند به اینها غذا ندهید. وقتی که اینها میرسند، مردم نگاه می کنند میبینند بله، آن دو نفر با آن مشخصاتی که جاسوس های خلیفه آمدند گفتند که اینها یهودی هستند، آمدند؛ فوراً دروازههای شهر را روی حضرت می بندند و غذا به حضرت نمیدهند. خب آن وقت هم که قهوهخانه و ماشین و هواپیما و مانند اینها نبود؛ چندین روز در راه بودند، غذا لازم داشتند، آذوقه لازم داشتند و غذا برایشان مهم بود؛ وقتی غذا نفروشند، آدم باید در بیابان از گرسنگی بمیرد. بالاخره حضرت هر کار می کند که اینها غذا بفروشند، میبیند نخیر، اینها هیچ چیز به خرجشان نمیرود. [لذا] امام باقر با امام صادق می روند روی یک بلندیای که نزدیک شهر بوده، خطاب می کنند به اهل مَدیَن، می گویند «یا اَهلَ مَدیَن! بَقیةُ اللهِ خَیرٌ لَکُم اِن کُنتُم مُؤمِنین»؛ بعد می گویند «اَنَا بَقیةُ الله».(۴) یک پیرمردی در آنجا بوده، وقتی که میبیند این وضع حضرت را، می گوید من از گذشتگانم راجع به ماجراهای شعیب چیزهایی شنیدهام و شنیدهام که شعیبِ پیغمبر روی همین کوه و همین بلندی رفت و مردم را با همین خطاب، خطاب کرد که در قرآن آمده و من این مرد را در چهره شعیب میبینم؛ بروید در را باز کنید که عذاب خدا نازل خواهد شد. مردم میآیند درها را باز می کنند، بعد حضرت می گوید که من پسر پیغمبر هستم، حضرت را میشناسند و نسبت به دستگاه خلیفه بسیار بدبین می شوند و بنا می کنند به هشام فحش دادن و سَب کردن و شاید مثلاً تظاهرات کردن علیه هشام. بعد که به هشام خبر می رسد، می گوید بروید آن پیرمرد را که موجب این همه فتنه و فساد شده از بین ببرید؛ میآیند این پیرمرد را می گیرند و میبرند و راوی می گوید دیگر از آن پیرمرد خبری نشد؛ سربهنیستش می کنند.
این زندگی سیاسی امام باقر است. به طور خلاصه، این بزرگوار در دوران بیست سال امامت پُربار خود دانشِ دین را گسترش داد، حکمت و درس قرآن و احکام را به همه جا رساند، داعیه تشیع را که داعیه حکومت اسلامی و تشکیل ولایت علوی است به همه جا فرستاد و نفوذ داد، مردم زیادی را به خود متوجه کرد، دشمنان خودش را سرشکسته و منکوب کرد، دوستان خودش را متشکل کرد و سنگ بنایی در اسلام نهاد که مبنای بسیاری از کارهای بعدی و تلاشها و فعالیت ها و خدمات عظیم و گرانبهای بعدی بر همان سنگ زاویه قرار گرفت و زمینه را آماده کرد برای دوران امامت امام صادق (ع). بالاخره هم هشام طاقت نیاورد و این بزرگوار را با زهر به شهادت رساند. خداوند متعال ما را از یاران و از پیروان این بزرگوار و خاندان مطهر اهلبیت قرار بدهد.
والسلام علیکم و رحمةالله
۱) الارشاد فی معرفة حجج الله على العباد، ج ۲، ص ۱۶۳»
۲) شرمنده یا ناراحت و دلخور شدن به سبب رسوایی یا برآورده نشدن خواستهای
۳) کافی، ج ۱، ص ۴۷۱
۴) دلائلالامامة، ص ۲۴۱ (با اندکی تفاوت)