اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۸۵
وقتی صدام حسین دستور داد قصرشیرین را ویران کنند، من در آنجا بودم. افراد نظامی ما هر چه توانستند از قصرشیرین به تاراج بردند. آنها حتی تیرهای برق را برای سقف سنگر و مصارف دیگر بردند.
گردان تخریب لشکر هفت قصرشیرین را ویران کرد. فرمانده این لشکر همان سرتیپ نزار خالد نقشبندی بود که برایتان گفتم. در قصرشیرین مسجدالمهدی را الصدام خواندند و یک بیمارستان را نیز به نام صدام کردند. کلیسا را ویران کردند که البته قبل از ویرانی به بوفه و فروشگاه افراد نظامی تبدیل شده بود و در آن میوه و سایر مواد فروخته میشد.
مورد دیگری که من شاهد آن بودم در جبهه سرپل ذهاب بود. کمی دورتر از موضع ما قریهای بود که تنها یک زن و شوهر پیر در آن مانده بودند. سن این زن و مرد شصت تا هفتاد سال بود. خیلی پیر بودند.
آنها هر روز به موضع میآمدند و از ما غذا میخواستند و ما به آنها غذا و میوه میدادیم. مدتها این کار ادامه داشت. گاهی هم با آنها حرف میزدیم. البته چیزی نمیگفتند جز اظهار ناراحتی از این که صدام هیچ کس را در قریه زنده نگذاشته است. میگفتند «بسیاری از جوانها کشته شدند و هر کس توانست گریخت. ما هم که هیچ کس را نداشتیم ماندیم و این حال و روز ماست.» ما کاری به آنها نداشتیم. هر چه دلشان میخواست میگفتند. یک روز من و یکی از سربازها به قصرشیرین میآمدیم. بین راه جنازه آن زن و شوهر پیر را در کنار جاده دیدم. به همراه سرباز به طرف جنازهها رفتم و دیدم از قسمت سر به شدت مجروح شدهاند و اثری از تیر در بدن آنها نیست. خوب دقت کردم. معلوم بود سرهای هر دو را بین دو سنگ بزرگ کوفته بودند؛ به طوری که چیزی از سر و صورت آنها سالم نمانده بود.
من و آن سرباز، گودال نسبتاً بزرگی حفر و اجساد را دفن کردیم. مدتها کوشش میکردم بفهمم کدامیک از افراد ما این زن و شوهر پیر را با آن وضع فجیع کشتهاند. نفهمیدم.
در عملیات فتحالمبین فشار حمله از طرف نیروهای شما خیلی زیاد بود. از هر طرف گلوله میآمد ـ حتی از سمتی که تصورش را نمیکردیم و خودمان در آنجا نیرو داشتیم. نیروهای ما سردرگم و وحشتزده بودند و نمیدانستند به کدام سمت فرار کنند. بیشتر آنها مایل بودند اسیر شوند زیرا هیچ تمایلی به جنگ نداشتند. مدتها بود که میدانستیم شما حمله وسیعی در پیش دارید و تدارک دفاع دیده بودیم؛ ولی همه چیز از هم پاشید. از واحد ما فقط سی نفر ماندند. پس عقبنشینی کردیم و به طرف امامزاده عباس آمدیم. در همین منطقه سرگردان و هراسان بودیم که یک کامیون آیفای خودمان از پشت یعنی از طرف مواضعی که دست نیروهایمان بود از روی جاده آسفالتی که به دزفول میرود آمد و کنار جاده نگه داشت. راننده ما را صدا زد و گفت «من به اماره میروم. هر کس میخواهد فرار کند با من بیاید.» افسری به نام حسین گفت «همه افراد سوار شوند.» ستوان حسین خودش رفت جلو نشست و بقیه رفتند بالای آیفا و تنها من به جا ماندم. کامیون حرکت کرد ـ ولی به طرف دزفول ـ با سرعت خیلی زیاد. بعد فهمیدیم که کامیون غنیمتی و راننده آن یکی از پاسداران خوزستانی بوده است. او با این حیله توانست 31 نفر از افراد ما را به اسارت ببرد. بعد از رفتن کامیون من تنها شدم و به عقب برگشتم و به یکی از مواضع خودمان رفتم. در این موضع حدود چهل نفر از افراد فراری جمع شده بودند. یکی از فرماندهان تیپ 14، سرهنگ ساکت احمد شهاب، هم آنجا بود. او ما را جمع کرد و گفت «باید یک حملهای به طرف ایرانیها بکنیم و آنها را به مقداری که پیشروی کردهاند عقب بزنیم.» او ما را آرایش داد. به طرف امامزاده عباس حمله کردیم. نیروهای شما عقب نشستند و ما توانستیم به مواضع خودمان برسیم. قصد داشتیم در همین منطقه مستقر شویم ولی هواپیماهای شما ما را بمباران کردند و سرهنگ ساکت احمد شهاب و یک ستوان یک به نام طالب که فرمانده رسته خمپاره بود کشته شدند.