اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۸۹
از لشکر ششم عراق سه گردان تانک به نامهای یرموک، خالد، و مقداد در همان روزهای اول جنگ وارد خاک بیدفاع شما شدند. دو گردان یرموک و خالد به طرف خرمشهر هجوم بردند و گردان مقداد که من تیرانداز تانک یکی از گروهانهای آن بودم به طرف اهواز رفت. از سرنوشت دو گردان یرموک و خالد بیخبرم و نمیدانم آنها چه کردند، اما از خبرهایی که به دستم رسید و از پوسترهایی که از خرمشهر دیدم فهمیدم که این دو گردان در ویرانی و تاراج خرمشهر سهم عمدهای داشتهاند. با این حال هنوز هم نمیدانم بعد از آزادی خرمشهر چه درصدی از این گردانها سالم هستند. امیدوارم یک نفرشان هم زنده نباشد. به هر حال کاری با آن دو گردان ندارم.
گردان ما بعد از طی مسافتی در خاک شما، منطقهای به نام سیدمحمد را برای استقرار انتخاب کرد. ما در این منطقه مستقر شدیم. بین راه اهواز روستاهای ویران شده و نیمه ویران که غالباً سکنهای در آنها وجود نداشت مشاهده میشدند. در بعضی از روستاها هنوز پیرمردها و پیرزنها و کودکانی به چشم میخوردند که لابد به علت ناتوانی و به ناچار مانده بودند. برای من بسیار تعجب داشت که آنها در گیرودار معرکه جنگ در آنجا چه میکردند. آیا نمیترسند؟ یا جنگ را نمیشناختند؟ هر لحظه ممکن بود مورد اصابت گلوله توپی قرار گیرند. به هر حال آنها مانده بودند و در بدترین شرایط زندگی میکردند.
در منطقه سیدمحمد مستقر شدیم و با کامل کردن استحکامات آماده هر نوع حمله نیروهای شما گشتیم.
روزی بالای تانک نشسته بودم و اطراف را نگاه میکردم. هوا گرم بود. بار اندوه آوارگی اهالی روستاهای ویران شده و بدتر از آن، طعم تلخ احساس فریبخوردگی که رفته رفته در وجودم رسوخ میکرد، و زنجیرهای نامرئی که پایم را به تانک زیر پایم بسته بود، قلبم را به سختی میفشرد. تاکنون جنگ و ویرانی و آوارگی ندیده بودیم. حال حمله کرده و خود ویرانی به بار آورده بودیم. خدایا، چه خواهد شد.
کسی گمان نمیکرد که جنگ اینقدر طولانی شود. راه فرار هم از هر سو بسته بود.
روز کسلکننده و گرمی بود. بالای تانک نشسته بودم و اطرافم را نگاه میکردم. روبرویم روستای ویرانی از فاصله نسبتاً دوری پیدا بود. از سمت روستا کسی به سوی موضع ما میآمد. بلند شدم، روی تانک ایستادم و به دقت نگاه کردم. یک نفر در حالی که پارچه سفیدی به سر چوبی آویخته بود، دوان دوان میآمد و دائماً پارچه سفید را تکان میداد. از بالای تانک پایین آمدم و منتظر شدم تا برسد و ببینم کیست و چه کار دارد و در منطقه جنگی چه میکند.
ناگهان یکی از جنگندههای شما در آسمان ظاهر شد. داد و فریاد در موضع به راه افتاد: «سنگر بگیرید. هواپیمای دشمن است.» من هم فوراً خودم را به سنگر رساندم و پناه گرفتم. جنگنده پایین کشید و بمبهایش را روی موضع خالی کرد و رفت.
در این حمله هوایی چند کامیون و تانک ما آتش گرفت. چند نفر کشته و زخمی شدند. بعد از دقایقی اوضاع تقریباً عادی شد و عدهای مشغول خاموش کردن آتش شدند.
از سنگر که بیرون آمدم دیدم پسربچهای که پارچه سفیدی را بالای یک نی آویخته بود به نزدیکی واحد ما رسیده است. با چند نفر از سربازها جلو رفتم. پسرک به ما رسید. نفسنفس میزد. خسته بود. در مقابل ما ایستاد و بلافاصله با دست اشاره به روستا کرد و با لکنت زبان گفت که مادر و دو خواهرش در آن روستا زیر آتش ما قرار گرفتهاند، خیلی خسته بود، عرق از صورت سوختهاش میچکید و گرد و خاک زیادی سر و رویش را پوشانده بود. پسرک یک زیرشلواری چیت به پا داشت. عرقگیر رکابی پوشیده و دستهای نازک و برشتهاش از آن بیرون آمده بود. از ظاهرش پیدا بود خیلی ترسیده است. لبهایش از تشنگی خشک شده بود. دوباره نفسزنان گفت «مادر و دو خواهرم در آن روستای نیمه ویران هستند. خواهش میکنم به طرف روستا تیراندازی نکنید. امان بدهید تا من آنها را از منطقه خارج کنم.»
پسرک التهاب عجیبی داشت ولی خیلی مردانه و پر قدرت و محکم حرف میزد. متوجه شدم بیشتر از سنش میفهمد. از او خوشم آمد ـ هم از چهره جذاب و روشنش و هم از دلیریش.
ما متحیر مانده بودیم او چه میگوید و از ما چه میخواهد. سربازها از او پرسیدند «غیر از شما کس دیگری در روستا هست یا نه؟» پسرک گفت «نه. در این روستای بزرگ تنها ماندهایم. دیگران یا کشته شده یا فرار کردهاند. ما نتوانستیم فرار کنیم و گرفتار شدیم. دو روز است از ترس نه خوابیدهایم، نه چیزی خوردهایم. مادرم، دو خواهرم را در پناه گرفته و از آنها مواظبت میکند و منتظریم هر طور شده از این روستا برویم. ما وقتی متوجه سربازهای شما شدیم، مادر مرا فرستاد بگویم کاری به کارمان نداشته باشید و امان بدهید که من او و دو خواهرم را از این معرکه نجات بدهم.»