اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۰۲
با سرتیپ عبدالهادی در پشت یک خاکریز جا گرفتیم. او با بیسیم دستوراتی میداد و حمله لحظهبهلحظه سنگینتر میشد. آتش زیادی از هر دو طرف میبارید. بعد از چند دقیقه سرتیپ عبدالهادی با حالت خستگی و ترس به من گفت «چه اتفاقی افتاده است؟ چرا من اینطوری شدم؟ چرا نمیتوانم چیزی را ببینم؟»
به سرتیپ عبدالهادی گفتم: قربان هیچ اتفاقی نیفتاده است. شما سالمید. هر دستوری که دارید امر کنید تا به یگانها ابلاغ کنم.»
ولی سرتیپ عبدالهادی مانند دیوانهها شده بود. میگفت: نه چیزی را میبینم و نه میشنوم. به تو چه بگویم که ابلاغ کنی؟
سرتیپ از جایش بلند شد. مانند کورها و آدمهای منگ به این طرف و آن طرف نگاه میکرد. در همین حال یک رگبار تقریباً سی گلولهای او را متلاشی کرد و جنازهاش همانجا افتاد و بیحرکت ماند.
ستوانیار حمود میگفت «بعد از کشته شدن سرتیپ عبدالهادی من هم فرار کردم و به پشت جبهه آمدم. تمام نقشههای حمله به هم ریخت. ما نتوانستیم بستان را پس بگیریم.»
این اتفاق چیزی جز امداد غیبی نیست. افسوس که ستوانیار حمود اسیر نیست. اگر خودش بود میتوانست تمام جزئیات آن لحظات سرتیپ را برایتان بگوید و اگر سرتیپ عبدالهادی در فاصله چند دقیقه کور و کر نشده بود شاید ما به راحتی میتوانستیم بستان را پس بگیریم؛ زیرا تدارک بسیار بسیار قوی برای این عملیات دیده بودیم و تا آنجا که من میدانم چهار لشکر کامل آماده بودند که بستان را بگیرند. و بعد دوباره به سوسنگرد بیایند.
اتفاق بعدی در خرمشهر افتاد. من این واقعه را از شخصی به نام عبدالعلی خشام شنیدم. او فرمانده یک گروه جیشالشعبی بود. میگفت: «یک روز در خرمشهر گروهبانی داخل خانهای میشود. دو پیرمرد را در خانه میبیند. ایشان را اسیر میکند و به مقر فرمانده میآورد. فرمانده به گروهبان اعتراض میکند که چرا این دو پیرمرد را به مقر آوردی؟ تو باید اینها را در همانجا اعدام میکردی و بعد جنازهشان را به من نشان میدادی!
گروهبان میگوید: این دو پیرمرد ناتوان هستند و درصدد حمله به ما نبودند. در ضمن اینها که مسلح نبودند و ظاهراً مؤمن و مسلمان هستند.
یکی از پیرمردها به فرمانده گروهان میگوید: چرا دستور اعدام ما را میدهی؟ مگر ما چه کردهایم؟ فرمانده گروهان میگوید: شما ایرانیها کافر و مجوس هستید.
پیرمرد جواب میدهد: ما کافر هستیم؟ من به خدا و قرآن و حضرت رسول(ص) و حضرت علی(ع) قسم میخورم و آنها را ضامن قرار میدهم که تو ما را اعدام نکنی. آن وقت تو میگویی کافر و مجوس هستیم؟
بعد از این حرفها فرمانده گروهان هر دو پیرمرد را با کلاشینکف اعدام میکند و سربازان جنازه آنها را در همان منطقه دفن میکنند.
بعد از این اتفاق عبدالعلی خشام به باطل بودن صدام و حزب کثیفش پی میبرد و از ارتش فرار میکند و به مجاهدین مسلمان عراق میپیوندد. او هنوز هم علیه صدام کافر مبارزه میکند.
ادامه دارد...