از تأسیس حزب جمهوری در زنجان تا مسئلهی قتلهای زنجیرهای!
جواد علی اکبریان از مبارزین سال های انقلاب اسلامی بود که پس از پیروزی انقلاب، فعالیت های متعدد دینی و فرهنگی، قضایی و اطلاعاتی در کارنامه خود بجا گذاشته است و سرانجام به دلیل نارسایی قلبی در سن ۷۱ سالگی در ۲۱ مرداد ۱۴۰۳ دار فانی را وداع گفت. تنوع فعالیتهای اجرایی علی اکبریان خاطرات وی را خواندنی میکند که بخشهایی از آن در ادامه از نظر میگذرد.
در حلقهی حقانی
من در سال ۱۳۵۲ در مشهد دبیرستان را تمام کردم. تصمیم گرفتم به قم بروم و طلبه شوم. در سال ۱۳۵۲ به قم آمدم و مستقیم به مدرسه حقانی رفتم. در آنجا با اقای حسینیان و دیگر دوستان هم حجره بودیم و در جمع دوستانی بودیم که همه چیزمان از شام و ناهار و گعده با هم بود. در این جمع آقای حسینیان، آقای پورمحمدی، آقای محسنی و آقای حجازی بودند. بعضیها هم که شهید شدند مثل شهید طباطبائی و آقای عرب که دو سال بعد آمدند در آنجا تا آخر همدرس بودیم.
فعالیتهای مبارزاتی
تیپ بچههای مدرسه حقانی به خاطر حضور شهید بهشتی و شهید قدوسی که از فضلای مبارز حوزه بودند تیپ بچههای جوان انقلابی در خط مبارزه بود. در آن موقع یکی از مبارزات مهم تکثیر و پخش اعلامیهها بود، یک وقت صبحها که بیدار میشدیم میدیدیم یک دسته اعلامیه روی طاقچه هست که معلوم نبود چه کسی گذاشته است آن دوره هم ما اغلب مجرد بودیم و دغدغهی خانواده را نداشتیم و در این زمینهها فعالتر بودیم. اغلب هم به فکر مبارزهی مسلحانه بودیم و پیش شهید قدوسی میرفتیم و میگفتیم به ما اسلحه بدهید برویم و مبارزه کنیم، ولی ایشان ما را هدایت میکرد هر چه به انقلاب نزدیکتر میشدیم، بحث اطلاعیهها و اعلامیههای امام هم داغتر میشد. مرحوم سجادی هم جزو تیم ما بود که بخشی در مدرسهی حقانی و بخشی در مدرسهی رضویه بود. او هم خیلی فعال بود، یک مقدار دورتر آقای مروی و آقای رئیسی بودند.
آقای مروی و آقای رئیسی بیرون از مدرسه حقانی بودند؛ ولی به خاطر همشهری بودن یک سری ارتباطاتی داشتیم. آقای صدر در تیم بود بحث تکثیر و پخش اعلامیههای امام خیلی تشدید شد و بچهها به دنبال دستگاه تکثیر رفتند. آن موقعها دستگاه استنسیل بود، نزدیکهای انقلاب یک سفر با آقای حسینیان و آقای پورمحمدی برای تبلیغ به زاهدان رفتیم. آقای سیفاللهی هم بود. ایشان دانشجو بود به مدرسهی حقانی هم میآمد. در سال ۱۳۵۷ راه افتادیم که برویم تبلیغ و فکر میکردیم فضا خیلی باز است و در اتوبوس شروع کردیم به شعار دادن و با خودمان کلی اعلامیه بردیم. به محض اینکه رسیدیم زاهدان، ساواک آمد و همهی ما را گرفت و فرستاد بازداشتگاه.
اولین دستگیری توسط ساواک
آقای معین که از روحانیون بزرگ آن منطقه هم بود و برادرش در بیبیسی بود ما را دعوت کرد و ما بر ایشان وارد شدیم. بعد از چند روزی که در زندان بودیم و تیمسار حسابی ما را تهدید کرد، از زندان آزاد شدیم. بعد که وفات حاج آقا مصطفی خمینی پیش آمد و آن تظاهراتها شروع شد، بچههای مدرسهی حقانی در این زمینهها یک مقدار متهورتر بودند و جلسهی ختمی در مسجد اعظم گذاشتند و درود بر خمینی گفتند و شعار دادند. ما با همین دوستانی که اسم بردم، آنجا بودیم که قرعه به نام من افتاد که شعار بدهم. آن موقع هنوز کسی جرئت نمیکرد اسم امام خمینی را بیاورد. بعد از نماز مغرب ما یک درود بر خمینی گفتیم و یک مرتبه جمعیت نمازگزار در رفتند و فقط ما بچههای مدرسه حقانی وسط ماندیم و با پلتیکی جمع و جورش کردیم و در رفتیم. در تظاهراتی که به خانهی علما میرفتیم، خانهی آقای نوری همدانی خانهی آقای مرعشی خانهی آقای وحید خراسانی میرفتیم که در تأیید حضرت امام صحبت میکردند. آن روزها طلبهها زیاد میآمدند و در آن مسیر درگیری با ساواک هم بود در آن درگیریها یک بار آقای حسینیان مجروح شد. با باتوم زده بودند و پای ایشان حسابی مجروح شد، ولی گیر ساواک نیفتاد. یک شب دیگر هم در مسجد اعظم جمع بودیم و دو تا ساواکی ایستاده بودند و کشیک میدادند که گزارش بدهند. بچهها به محض اینکه شناسایی کردند به آنها حمله کردند و یک کتک مفصل به آنها زدند. در آنجا مجبور شدیم لباس هایمان را عوض کنیم و در رفتیم.
روز قبل از پیروزی
فکر میکنم روز ۲۱ بهمن بود که به پادگان نیروی هوایی حمله شد. ما قم بودیم و گفتیم باید برویم تهران، برای کمک با اتوبوس راه افتادیم. من بودم و آقای حسینیان و آقای پورمحمدی و آقای مهدوی، آقای سنایی و یک بنده خدایی که بچهی یزد بود و اسمش یادم رفته، جمع شدیم و آمدیم تهران در اتوبوس که از قم به تهران میآمدیم به همدیگر گفتیم که اگر متفرق شدیم و همدیگر را گم کردیم قرارمان خانهی دوست آن آقای یزدی در تهران که تلفنش هم این است. کسی تلفن را یادداشت نکرد و همه حفظ کردند. تا رسیدیم درگیری شدید شده بود و مردم به پادگانها ریخته بودند ما راهمان خورد به پادگان عشرت آباد که الان پادگان ولی عصر(عج) است. رفتیم و رسیدیم به پادگان عشرت آباد و همه هم جوان و از در پریدیم رفتیم داخل.
از در پادگان بالا رفتیم و پریدیم پایین و با گاردیها درگیر شدیم آن طرف گاردیها بودند و تیراندازی میکردند، این طرف هم ما بودیم و مردم از بس شلوغ بود تقریباً همدیگر را گم کردیم هدف همهیمان این بود که به اسلحهخانه برسیم. بالاخره رسیدیم و هرکدام یک اسلحه برداشتیم ولی همدیگر را گم کرده بودیم، آنجا شروع کردیم به گاردیها تیراندازی کردن ما که سربازی نرفته و آموزش ندیده بودیم ولی در اعلامیهها عکس ژ - ۳- را انداخته و قسمتهای مختلفش را آموزش داده بود و ما از روی تصویری که از اعلامیهها داشتیم به اسلحهخانه که رسیدیم یک ژ-۳ و یک هفتتیر برداشتیم و با آقای پورمحمدی آمدیم بیرون و براساس همان عکسهای ژ-۳ ، گلنگدن را کشیدیم و یک تیر زدیم و دیدیم عجب صدایی دارد.
شروع کردیم به تیراندازیکردن و یکمرتبه دیدیم پشت سر ما، بیست سی تا لوله تفنگ ژ.۳ هست. گفتیم اگر گاردیها ما را نزدند، اینها میزنند. من در این صحنه یک تیر خوردم که خیلی مهم نبود و فقط یک مقدار به ران من سابیده بود. آمدیم این طرفتر و تیر دوم را خوردم که کاملاً وارد ران شد و خونریزی حسابی و افتادم. نمی دانم گاردیها زدند یا خودیها. خلاصه افتادیم و یک عده آمدند و من تنها چیزی که یادم هست، این است که شستم را کردم داخل سوراخی که تیر رفته بود که خیلی خونریزی نشود مرا انداختند در یک پتو و بردند بیمارستان امیراعلم صبح که بلند شدم شنیدم صدای الله اکبر میآید و فهمیدم که پیروز شدهایم.
من آن شماره تلفن را یادم مانده بود و به پرستار گفتم به این شماره زنگ بزن و به رفقای ما بگو که چه خبر است. او که زنگ زد بچهها آمدند دیدن ما و فهمیدیم که انقلاب پیروز شده است من چند روز بیمارستان بودم و بعد رفتم مشهد، ولی آقای حسینیان و آقای پورمحمدی و بقیه رفتند کمیتهی مدرسهی رفاه. در آنجا شبها اسلحه برمی داشتند و کشیک میدادند تا رسیدیم به عید و من از مشهد برگشتم و با آقای پورمحمدی و آقای حسینیان و سایر دوستان رفتیم دورهی آموزشی حزب جمهوری در مدرسهی عالی شهید مطهری که اسمش آن موقع مدرسهی سپهسالار بود. بعد رفتیم پادگان سعدآباد و یک هفته آموزش نظامی بود و یک بنده خدایی که بعد رفت کردستان و شهید شد به ما آموزش نظامی میداد. همه بودیم.
تأسیس حزب جمهوری
دورهی حزب جمهوری اسلامی که تمام شد، آقای بهشتی ما را تقسیم کرد و ما افتادیم زنجان که برویم و حزب را تشکیل بدهیم.من بودم و آقای پورمحمدی و آقای سجادی و آقای سنایی و شهید مهدوی. ما در زنجان بودیم و حزب جمهوری اسلامی زنجان را تشکیل دادیم تا وقتی که ضدانقلاب پاوه را گرفت و امام آن اطلاعیه را دادند ما رفتیم به پادگانها و اسلحه گرفتیم و به طرف کردستان و سقز حرکت کردیم.
ناآرامیها در کردستان
سقز تقريباً فتح شد و من باز تیر خوردم مثل اینکه تیرخور من خوب بود و آقای مهدوی هم در آنجا شهید شد. مرا به بیمارستان تهران آوردند. این موقعی بود که امام به شهید قدوسی حکم دادستانی کل انقلاب را داده بودند. ما هم چند روزی بیمارستان ارتش بودیم و پای ما را گچ گرفتند. آقای قدوسی گفتند بیایید و کمک کنید و اینجا بود که آقای حسینیان آمد دادستانی کل من بودم آقای پورمحمدی آقای حجازی، آقای شبیری و خلاصه همهی رفقا دوباره جمع شدند. آنجا من مسئول گروه تحقیق شدم اول همگی با هم در گروه تحقیق بودیم و با هم کار میکردیم. یک کمی که گذشت مسجد سلیمان شلوغ شد آقای قدوسی و من و آقای پورمحمدی رفته بودیم همدان مجلس ختم پدر یکی از دوستان به نام مرحوم حسینی. آقای قدوسی گفت مسجد سلیمان شلوغ است و شما بروید آنجا.
ما به مسجد سلیمان رفتیم و با گروههای مارکسیست در آنجا درگیر شدیم که قضایای خودش را دارد آقای قدوسی گفت دو نفرتان اینجا زیاد است وما را فرستاد به گنبد و من دادستان انقلاب آنجا شدم. بعد از شهادت آقای قدوسی و داستانهای ۳۰ خرداد سال ۱۳۶۰ مدتی گنبد بودم. آقای مروی خدا بیامرز گفت حالا گنبد آرام شده و تو بیا برو اصفهان و مرا فرستاد اصفهان. آقای پورمحمدی را هم فرستادند بندر عباس. آقای حسینیان هنوز در تهران بود. من سه سالی در اصفهان بودم که وزارت اطلاعات تشکیل شد و من به تهران به وزارت اطلاعات آمدم.
وزارت اطلاعات و ماجرای سیدمهدی هاشمی
من اصفهان که بودم آقای سیفاللهی مسئول اطلاعات سپاه بود. امام گفته بودند مراقب مهدی هاشمی باشید خطرناک است. آقای سیفاللهی آمد اصفهان و به من گفت که امام این طوری گفتهاند چه کار میخواهی بکنی؟ گفتم باشد ما اینها را کنترل میکنیم. از بچههای اطلاعات سپاه دو نفر را که مورد اعتماد بودند انتخاب کردیم و از همان موقع آنها را داخل مجموعهی اینها قرار دادیم. بحث تعقیب و مراقبت بود بحث شنود تلفنهایشان بود این دو تا مستقیم با خود من کار میکردند و این قضیه در دادستانی باز نشد.
آنجا بین قهدریجان و کمیتهی فلاورجان درگیری شد و رفتیم آن مسئله را رفع و رجوع کنیم. در آنجا سیدتقی هاشمی را که امام جمعه بود دستگیر کردیم و آوردیم. آقای طاهری خیلی به ما فشار آورد که امام جمعه را آزاد کن. گفتیم این همه خلاف کرده و مردم را به کشتن داده است آقای موسوی اردبیلی که آمد اصفهان از آقای طاهری پرسید: اکبریان چطور است؟ :گفت خوب است فقط زیادی عادل است. چون من جوان و پرشور بودم و در جوابش گفته بودم عدالت حکم میکند که بین امام جمعه و یک فرد عادی تفاوتی قائل نشویم. دوباره امام به آقای ری شهری در مورد مهدی هاشمی تأکید کردند. هنوز بحث دستگیری نبود و فقط تعقیب و مراقبت بود. دوباره آقای ری شهری گفت چون سابقاً خود شما روی این پرونده کار کردهای، آن را به دست خودت بدهیم که محرمانهتر بماند. بعداً که دیگر مسئله ملی شد و به سرانجامی که میدانید رسید.
برای شنود حکمها را از آقای حسینیان که نمایندهی دادستان بود میگرفتیم. بعد از یک سال آقای محسنی اژهای نمایندهی دادستانی در وزارت شد. اقای محسنی اول به عنوان مسئول گزینش با من کار کرد. بعد ایشان دوباره به قوهی قضائیه رفت و نمایندهی دادستان در وزارت اطلاعات شد. آن موقع من به دادگاه ویژه روحانیت رفته بودم. اتفاقاً در یک کیس ضد جاسوسی به خانهای خوردند و آنجا اسلحه و تعدادی اقلام مجرمانه کشف شد و بعد معلوم شد که اینها به مهدی هاشمی و نهضتهای آزادیبخش ارتباط دارند و ماجرای دستگیری خود سیدمهدی پیش آمد.
قتلهای زنجیرهای
چون من که به آقای حسینیان نزدیکتر از همه بودم میدانم قضایا چه بوده و من نظر آقای حسینیان را قبول ندارم که این کار جریان اصلاحات بوده است. واقعیت این است که آقای اسلامی میرفت و یک حکمهایی را میگرفت و یک کارهایی را میکرد که ما کلاً مخالف بودیم. منش من کاملاً با اینها فرق داشت. حرف این بود که ما یک حکومت هستیم و ترسی از کسی نداریم من مخالف این جور کارها بودم و میگفتم ما یک حکومت هستیم و در صورت لزوم افراد را دستگیر و محاکمه میکنیم و کسی را که مجرم هست اعدام میکنیم. جنازهها را تحویل خانوادههایشان میدهیم که اگر میخواهند گریه و زاری کنند و جنازههای بچه هایشان را ببرند دفن کنند. تعارف که نداریم اصلاحات به خاطر روحیهی دموکراتیکی که داشتند با این جور کارها مخالف بودند و به همین دلیل آمدند و قضیهی سعید امامی را بولد کردند، ولی اینکه خودشان بیایند و طراحی پیشینی باشد، این طور نبود. کسانی که این ادعا را میکردند ادامه داده و سرآقای دری را کلاه گذاشته بودند و ایشان هم حواسش نبود اطلاعاتی نبود بعد هم گیر کرد که چه کند.
برگرفته از روحانی مجاهد؛ بخشی از خاطرات یاران انقلاب از مرحوم روح الله حسینیان، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۴۰۰