سهم یکی از قدیمیترین زندانیهای ساواک از سفره انقلاب
عزتالله مطهری یکی از قدیمیترین مبارزان ضد رژیم پهلوی است که در مجموع ۱۵ سال در کمیته مشترک ضد خرابکاری و زندان قصر محبوس بود و متحمل سختترین شکنجهها به دست عمال رژیم پهلوی شد. او در بسیاری از حرکتهای مبارزاتی قبل از انقلاب مشارکت داشت و به واسطه حضور طولانیمدت و آشنایی با تمام شعب و طیفهای فعال ضد رژیم به نوعی دایرهالمعارف مبارزات قبل از انقلاب محسوب میشود. او پس از پیروزی انقلاب به عضویت کمیته انقلاب اسلامی درآمد اما پس از چند سال به علت اختلاف نظرها، از کار در کمیته کنارهگیری کرد. روایت او از سالهای پس از خروج از کمیته انقلاب نشاندهنده خلوص و سادگی زیست این مبارز نستوه است که در خاطرات او که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده آمده است:
سال ۱۳۶۲ش از كمیته خارج شدم و وارد بازار شدم. نه سرمایهاى داشتم و نه مكان و نه موقعیتهاى مالى و... از دوستان قدیمىام شخصى به نام ملكى بود كه در بازار مغازه كاغذفروشى داشت. چون كارى نداشتم، مدتى به مغازه او مىرفتم و مثل یک شاگرد براى او كار مىكردم. اگر خارج از مغازه كارى داشت یا مىخواست مسافرت برود، مغازه را مىچرخاندم، بابت همه این كارها پولى دریافت نمىكردم و تنها براى اینكه سرگرم باشم این كارها را انجام مىدادم. پس از مدتى آقاى ملكى و تعدادى از دوستانشان پولى را جمع كردند و یک دستگاه پرس پلاستکزن جلد دفترسازى، برایم خریدارى كردند. همچنین یك مغازه با ماهى ۲ هزار تومان برایم اجاره كردند و گفتند: آنجا فعلا مشغول باش تا ببینیم چه مىشود. آن موقع سهمیهبندى و تعاونى وجود داشت، رئیس اعضاى تعاونى و اتحادیه از افرادى بودند كه خیلى با انقلاب سر و كارى نداشتند و حتى بعضى از آنها مخالف انقلاب هم بودند، بعضى از آنها سابقه خوبى هم نداشتند. آن وقت این آقایان با آن گذشته، صلاحیت مرا تأیید نمىكردند. با اینكه من قبلاً در همین شغل بودم و سابقه هم داشتم، ولى آنها مىگفتند: این مربوط به گذشته است و در حال حاضر سهمیهاى به شما تعلق نمىگیرد؛ لذا مجبور شدم كه اجناس را آزاد تهیه كنم. مثلاً طاقه پلاستیک را براى جلد دفتر ۱۵۰۰ تومان مىخریدم. در صورتى كه تعاونى آن را به اعضا ۷۰۰ تومان مىداد، لذا جلد دفتر براى آنها دانهاى ۱۴ یا ۱۵ ریال درمىآمد، ولى براى من ۲۲ ریال در مىآمد، این مسأله باعث مىشد كه بیشتر از آنها به جهت پایین بودن قیمت خریدارى كنند.
یک مدت به همین منوال گذشت، خیلىها مىگفتند تو اطلاعاتى هستى، تو جاسوسى، این كارها كار تو نیست، با این كارها خرجت درنمىآید. بعضى از دوستان نیز شوخى مىكردند و مىگفتند: حقوقت از وزارت مىآید، از سفارت مىآید و غیره، اما من هیچگاه به این حرفها توجه نمىكردم.
گاهى اوقات كه به مغازه مىآمدم از صبح مىنشستم و جلد دفترها را پرس مىكردم، اگر این كار را یک پسر بچه ۱۵ ساله انجام مىداد، خیلى سریع مىزد. ممكن بود روزى ۳ هزار تا جلد بزند، ولى من پایم حركت نداشت، خیلى درد مىكرد. از صبح تا شب كه مىنشستم حدود هفتصد تا هشتصد جلد مىزدم، تا عصر این كارها را انجام مىدادم. پایان روز كه همه مىرفتند و پاساژ تاریک مىشد و فقط سرایدار مىماند، به من مىگفت: هروقت مىخواهى بروى بگو تا بیایم در پاساژ را براى شما باز كنم. اغلب تا ۱۰ شب مىنشستم، تا جلدها را مرتب و دستهبندى كنم و گاهى اوقات حدود یک ساعت گریه مىكردم و با خداى خود خلوت مىكردم و مىگفتم: اگر هر كارى كردم به خاطر تو بود، همه حرفها را تحمل كردم، اما این هم وضعیتى نیست كه حالا بعد از عمرى این طور زندگى كنم.
خیلىها آمدند و به من گفتند: بیا و مثلاً در فلان معامله شریک شو، ولى متوجه مىشدم كه یک نوع باندبازى و از اینجور مسائل هست، لذا نپذیرفتم. اگر مىخواستم این كارها را بكنم، خیلى زودتر از اینها مىتوانستم این نوع كارها را بكنم، لذا هیچوقت حاضر نشدم دست به این كارها بزنم، چون خلاف شرع بود.
یک بار مدیرعامل یک كارخانه پلاستیکسازى به من گفت كه بیا من به شما پلاستیک مىدهم ببر بفروش و یا هر كارى كه خواستى انجام بده، ۲۰ درصد از سود آن مال من، بقیه براى شما. باز این كار را نپذیرفتم و به او گفتم: اگر به همه این پلاستیکها را مىدهید، من هم مىآیم و مىگیرم اگر مىخواهید شریک بشوید، باید در خریدش سرمایه بگذارید. این رشوه است و من رشوهبده نیستم. یک كارخانه دیگر باز نامه داد كه بیا ماهى ۵ تن مواد پلاستیكى از اینجا ببر. متوجه شدم كه آنها به خاطر اینكه من فعالیت سیاسى داشتهام، دلشان به رحم آمده است. گفتم: نمىخواهم اگر براى همه این كار را مىكنید، من هم مىگیرم. در هر حال نزدیک به دو سال همینطور گذشت و دیگر پولى نداشتم. در این مدت نیز اجاره مغازه را نپرداختم، پول آن دستگاه را هم كه آقاى ملكى و دوستانشان خریده بودند را نیز نپرداخته بودم. یک روز به یكى از دوستانم كه دمپایى پلاستیكى تولید مىكرد، گفتم: بیا این پلاستیکها را ببر و با آنها دمپایى درست كن، آن پلاستیکها را با قیمت بسیار ارزان به او فروختم، كلى ضرر كردم، زیرا طاقه پلاستیکها را با نرخ آزاد خریدارى كرده بودم، ولى براى فروش آن چک دو سه ماهه گرفتم كه بعد از چند ماه نقد شد.
مدتى بعد با همان مقدار پولى كه بابت فروش جلدها دریافت كرده بودم، به خرید و فروش كاغذ پرداختم تا بتوانم زندگىام را بچرخانم، صاحب مغازه یک روز پیش من آمد و گفت: مىخواهم مغازه را بفروشم، او با من آشنا بود و كم و بیش از وضع من باخبر بود؛ ما با هم كار مىكردیم. در مدتى كه مغازه در دست من بود بابت آن اجارهاى از من نگرفت. گفتم: چه قیمتى براى فروش آن گذاشتهاى؟ گفت: ۵ میلیون، البته همان مغازه شاید الآن (۱۳۷۸) ۳۰ میلیون یا ۴۰ میلیون قیمت داشته باشد. به او گفتم: یک روز به من فرصت بدهید تا آن را تمیز كرده و وسایلم را از آنجا خارج كنم. او گفت: اگر مىخواهى، خودت مغازه را بردار، گفتم: پولى ندارم. در هر حال مغازه را خالى كردم و كلیدش را به او دادم. مقدارى از وسایل داخل مغازه را به دكان برادرم و مقدار دیگر را به مغازه یكى از دوستانم بردم. دستگاه پرس را قسطى فروختم. بعد از آن همچنان در بازار بودم. مدتى به چاپخانه رفتم، ولى از آنجا هم بیرون آمدم و هماكنون (۱۳۷۸) نزدیک به دو سال و نیم هست كه در یكى از صندوقهاى قرضالحسنه كار مىكنم، خدا را شكر راضى هستم.
منبع : خاطرات عزتالله مطهری (شاهی)، مرکز اسناد انقلاب اسلامی