اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۶۷
چند شب قبل از حمله وسیع بیتالمقدس، حادثهای رخ داد که بسیار جال بود. آن شب یک گروهان کماندویی از گردان 3 تیپ 109 را در خط اول قرار داده بودند. این گروهان که قابلیت رزمی خوبی داشت با خط اول شما درگیر بود. طبق روش نظامی در مقابل خاکریز اول میدانهای فراوان مین قرار داشت ـ که خودتان میدانید برای جلوگیری از نفوذ نیروهای چریکی شما ایجاد میشود. آن شب صدای انفجاری از میدان مین برخاست فقط یک انفجار و حادثه دیگری در پی نداشت. فقط یک درگیری مختصر شروع شد که خیلی زود خاتمه پیدا کرد.
صبح، عدهای از کماندوها خاکریز اول مشاهده کردند یک نفر از نیروهای شما سینهخیز خودش را به بالای خاکریز میکشد. کماندوها بلافاصله او را اسیر کردند و چون مجروح بود او را به بهداری آوردند. بر اثر انفجار مین کمی بالاتر از پنج انگشت پای راستش قطع شده بود. این بسیجی بلوز خود را به پایش پیچیده و شبانه توانسته بود حدود 300 متر در میدان مین سینهخیز بیاید و خودش را به خاکریز اول ما برساند. این روحیه و بیباکی برایم تعجبآور بود.
بسیجی تقاضا کرد به او مسکن بزنم زیرا درد شدیدی داشت و خونریزی هم کرده بود. بلافلاصله مقداری خون و یک مسکن به او تزریق کردم. او تقریباً بیستوپنج ساله و سبزهرو بود و ریش داشت. خوب توانسته بود از خونریزی شدید پایش جلوگیری کند. خیلی دوست داشتم با او حرف بزنم، ولی نه او عربی میدانست و نه من فارسی. تنها توانستم نامش را بپرسم و بسیجی بودنش را بفهمم: نامش بهزاد قائدی بود.
ساعت ده صبح بود که او را از مقر لشکر احضار کردند. مقر لشکر پنج کیلومتر با واحد بهداری فاصله داشت. من این بسیجی را که زیر سرم بود همراه ستوانیاری با آمبولانس به مقر فرستادم. ساعت تقریباً سه بعدازظهر بود که ستوانیار بازگشت. به او گفتم «چرا اینقدر تأخیر کردی؟»
گفت:
«سرهنگ ضداطلاعات از بسیجی بازجویی میکرد و تا حالا طول کشید.» ستوانیار افزود «اگر بدانی چه مقاومتی کرد! کوچکترین اطلاعات و معلوماتی به سرهنگ نداد. سرهنگ او را از تخت پایین آورد. چند بار با لگد به پای قطعشدهاش کوبید ولی او فقط میگفت: بسیج، بهزاد قائدی. سرهنگ سرم را از دستش کشید و دور انداخت. تهدید کرد حالا تو را خواهم کشت. باید اطلاعات بدهی و به خمینی فحش بدهی. ولی بسیجی هیچ حرفی نزد.»
سرهنگ بازجو که نتوانسته بود اطلاعاتی از بهزاد قائدی بگیرد دستور داده بود او را به بصره ببرند.
حادثه دیگری از خلبانهای شما میدانم که مایلم جزئیات آن را برایتان نقل کنم. متأسفانه مثل خیلی از مسائل دیگر همه جزئیات را به خاطر ندارم.
این حادثه را یکی از افسرهای ضداطلاعات بعثی برایم نقل کرد. او گفت:
در همان روزهای اول جنگ در حوالی پادگان حمید ضدهوایی ما یکی از هواپیماهای شما را هدف قرار داد و آن را سرنگون کرد. خلبان آن را هم اسیر کردند.
فرمانده لشکر، سرتیپ جواد اسعد شیتنه بود که بعد از عملیات بیتالمقدس توسط صدام اعدام شد. فرمانده لشکر اغلب شخصاً از اسرا بازجویی میکرد. لذا خلبان شما را برای بازجویی به مقر فرمانده لشکر بردند.
سرتیپ جواد اسعد شیتنه بعد از کمی حرف زدن، از خلبان پرسید «چرا جنگ را شروع کردید؟ شما متجاوز هستید. شما به خاطر چه با ما میجنگید؟»
خلبان شما مشتی خاک از زمین برداشت و آن را به فرمانده لشکر نشان داد ـ فقط نشان داد و حرفی نزد ـ و بعد از لحظهای آن را محکم به صورت فرمانده لشکر کوبید، طوری که فرمانده مجبور شد برای چند دقیقه چشمانش را با دست بگیرد و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد. ولی در همان حال گفت «این خلبان دیوانه را از جلو چشمم دور کنید.» بعد گویا خلبان را به بغداد فرستادند. تا مدتها در واحد ما صحبت از جسارت و شجاعت خلبان بود. از او به عنوان یک افسر شجاع یاد میکردیم.