۰۱ شهريور ۱۳۹۱ - ۲۳:۱۸
کد خبر: ۱۳۶۲۴۴
نگاهی به نقش روحانیت در دوران اسارت؛

نفوذ 350 خمینی در دل دشمن

خبرگزاری رسا ـ یک آزاده روحانی با بیان خاطراتی از دوران اسارت خود به تبیین نقش روحانیت در دوران اسارت رزمندگان در هشت سال دفاع مقدس پرداخت.
روحانيت و دفاع مقدس
 
به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا به نقل از جوان، کشاندن خط مقابله با دشمن از خطوط نبرد در جبهه‌های جنگ گرفته تا دل اردوگاه‌های اسرا، هنری بود که آزادگان سرافراز کشورمان با مقاومت خود در برابر دشمن بعثی به یادگار گذاشتند.
اینکه یک رزمنده دربند، اسیر کننده خود را به اسارت درآورد، فرهنگی نو در تاریخ اسرای جنگی به شمار می‌رود که در تداوم شعارهایی چون پیروزی خون بر شمشیر و تکلیف بر مقاومت و آزادگی، نوع جدیدی از ادبیات پایداری را به جهانیان عرضه کرد. به بهانه قرار داشتن در سالروز آزادی آزادگان سرافراز کشورمان، به سراغ حجت الاسلام محمدتقی صباغی، مسئول روابط عمومی سازمان بسیج مستضعفین رفتیم که با تجربه چهارساله اسارتش در اردوگاه‌های 10 رمادیه و 17 تکریت واگویه‌های جالبی از نحوه مقاومت آزادگان در برابر دشمن بعثی را بیان داشت که طی گفت وگویی گرم و صمیمی به بررسی گوشه‌هایی از این حماسه پایداری پرداخته‌ایم.
برای شروع از نحوه حضورتان در جبهه و اسارت تان بگویید. اصلاً چطور شد که به جبهه رفتید؟
شاید برای پاسخ به این سؤال بهتر باشد بگوییم چطور شد کشورمان مورد هجوم دشمن قرار گرفت و آن وقت کسانی به جبهه نرفتند. در این صورت باید بپرسیم چطور شد کسی به جبهه نرفته باشد. سال‌های دفاع مقدس، سال‌های مبارزه رو در رو با دشمن در جنگ سخت بودند که برای اولین بار دنیا شاهد جنگی به فرماندهی یک مرجع تقلید بود. هر چند در زمان پیامبر و امام علی(ع) نیز جهان چنین تجربیاتی را پشت سر گذاشت، اما در عصر حاضر و با چنان فراگیری چنین جنگی نظیر نداشته است. نبردی که در یک سویش مسلمین و در طرف دیگرش مسلمان نماها به همراه یهود و نصارا به کشور عزیزمان یورش آوردند، پس هر کس که ذره ای عرق مذهبی یا ملی داشت باید به جنگ می‌رفت. من نیز با چنین انگیزه‌هایی در سن 17 سالگی برای اولین بار در همان ماه‌های آغازین جنگ به جبهه رفتم. بعد به تناوب در جبهه ها حضور داشتم تا اینکه در سال 65 اسیر شدم.
معمولاً رزمندگان ما مخصوصاً نیروهای داوطلب و بسیجی مقاومت سختی در برابر دشمن نشان می‌دادند، با این وصف نحوه و کیفیت اسارت تان توسط دشمن چگونه بود؟
اسارت من در عید سال 65 و در منطقه چوارته عراق صورت گرفت. پس از عملیات آزدسازی فاو من به عنوان مبلغ به تپه میشلان در همان منطقه چوارته رفتیم که به تازگی توسط رزمندگان آزاد شده بود. غروب روز 7 فروردین به اتفاق 40 الی 50 رزمنده دیگر در میشلان بودیم که عراق پاتک‌های سنگینی را شروع کرد. در آن زمان ما نمی‌دانستیم که دشمن توانسته کل منطقه مورد نظر را از دست رزمندگان خارج کند و فقط این تپه در دست ما مانده است. اگر بخواهم شرایط را بازگو کنم باید این طور بگویم که چندین کیلومتر دورتا دور ما دست دشمن بود و آن وقت ما در اینجا مقاومت می‌کردیم! به هرحال با یورش دشمن و در حالی که فرمانده گروهان به دلایلی حاضر نبود، من به عنوان یک روحانی، مسئولیت افراد را برعهده گرفتم. شدت حملات دشمن به قدری بود که شاید در همان شب حدود 300 الی 400 کشته دادند تا بتوانند تپه را پس بگیرند. ولی ما همچنان مقاومت می‌کردیم. نیمه‌های شب یک گروه از بچه‌های مازندرانی که توانسته بودند از محاصره عبور کنند نیز به ما پیوستند که متأسفانه مهمات چندانی نداشتند، اما وجود آنها باعث شد تا چند ساعت دیگر به مقاومت ما افزوده شود. صبح که شد دشمن که از نیروی زمینی خودش ناامید شده بود با استفاده از هلی‌کوپتر و تانک یورش‌های سنگین دیگری را رقم زد. دیگر شرایط واقعاً سخت شده بود. بسیاری از نیروها مجروح شده بودند. از جمله خود من که دو گلوله و چند ترکش خورده بودم. مهمات هم نداشتیم و به این ترتیب چاره‌ای جز ترک مقاومت برای مان نمانده بود. یادم می‌آید در آن شرایط حساس مرتب بی هوش می‌شدم. یکبار که به هوش آمدم چون با موقعیت تپه کمی آشنایی داشتم، از بچه های سالم خواستم خودشان را به شیب تپه برسانند و بعد از اینکه وانمود می‌کنند قصد تسلیم شدن را دارند، به یکباره خودشان را به پایین سربدهند. همین طور هم شد و آنها توانستند فرار کنند، اما من و 40 الی 50 رزمنده زخمی دیگر اسیر شدیم.
به عنوان یک روحانی وقتی که اسیر شدید دچار مشکل نشدید؟ یعنی دشمن با دیدن لباس روحانی تان به شما تندی نکرد؟
قبل از اینکه اسیر شویم یکی از بچه‌ها به نام فریبرز حسن شناس لباس‌های طلبگی را از تنم درآورد و تنها یک پیراهن برایم ماند. بعد لباس‌ها را توی یک سنگر گذاشت و گونی‌هایش را روی آنها ریخت. عراقی‌ها که به سراغم آمدند، ابتدا یک افسر بالای سرم آمد و کارت حوزه علمیه را از جیبم درآورد. فکر کردم کارم تمام است، اما او که گویی شیعه مذهب بود از سربازان خواست به سراغ اسرای دیگر بروند و سپس خودش با کندن زمین کارت را دفن کرد. بعد که سربازها برگشتند به دو نفر از آنها گفت اگر اتفاقی برای این اسیر بیفتد من شما را تنبیه می‌کنم. این طور شد که وقتی نیروهای دشمن به خاطر ریش های بلند و پیراهن سفیدم به من حساس شده بودند و چند بار قصد تیربارانم را کردند، این دو سرباز خودشان را جلو می‌انداختند و می‌گفتند اگر او را بکشید فرمانده ما را تنبیه می کند. به این ترتیب کسی متوجه نشد من روحانی هستم و قسمت بود زنده بمانم.
بازجویی از اسرا اولین و شاید ماندگارترین خاطرات عموم رزمندگان به شمار می‌رود، در این بازجویی‌ها نیز بعضاً نکات جالبی از اسرا پرسیده می شد، خاطره شما از بازجویی تان چیست؟
وقتی اسیر شدیم، با وجود آنکه مجروح بودیم گروه حدوداً 50 نفری ما را درون یک اتاق 15 متری جا دادند. سپس بچه ها را با همان حال نزار برای بازجویی می‌بردند. یادم است یک نفر از بچه‌ها که از بازجویی برگشت به ما گفت: از من‌ پرسیدند خمپاره ما می‌زند؟! من هم جواب دادم می‌زند و کتکم زدند. بعد که گفتم نمی‌زند، باز هم کتکم زدند. با این حرف او، من به بچه‌ها گفتم آیه الکرسی بخوانید و جلو بروید. وقتی هم که نوبت خودم شد همین کار را کردم. این بازجوها وارد نبودند و می‌شد فریب شان داد ولی آدم‌های قسی القلبی بودند. از من سؤالات مختلفی پرسیدند و یک نفر از اعضای گروهک منافقین هم نقش مترجم را برای شان ایفا می‌کرد. هرچند برخی از سؤالات شان متداول بود و به منظور گرفتن اطلاعات و شناسایی نیروهای ما صورت می‌گرفت اما کمی بعد پرسش های عجیبی را مطرح کردند. مثلاً اینکه می‌گفتند اگر گلوله توپخانه ما به سمت شما شلیک کند منفجر می‌شود و کسی را می‌کشد؟ من هم گفتم خب قاعدتاً 90 درصد گلوله‌های شما منفجر می‌شوند و اگر هم در آن حوالی کسی باشد مسلماً آسیب می‌بیند. از این حرفم خیلی خوش‌شان آمد و به خودشان احسنت گفتند! بعد سؤالات عجیب و غریب دیگری هم پرسیدند که پاسخ‌های مشابهی دادم. همین موضوع را به سایر بچه‌ها هم گفتم و شکر خدا بعد از آن بچه‌ها کمتر اذیت شدند.
اشاره‌ای به حضور منافقین در میان دشمن داشتید، خیانت آنها در حق اسرا چه مواردی را شامل می‌شد؟
منافقین معمولاً یکی از ارکان اصلی بازجویی از اسرا به شمار می‌رفتند. خیلی وقت‌ها هم خودشان اسباب کتک خوردن و اذیت و آزار آزاده‌ها را فراهم می‌کردند. غیر از آن همیشه سعی می‌کردند از بین اسرا افرادی را جذب خودشان بکنند. اما به ندرت پیش می‌آمد که موفق به این کار شوند. مثلاً یکبار که مهدی ابریشمچی به عنوان یکی از سران منافقین برای تبلیغات به اردوگاه ما آمد، من به بچه ها گفتم هرچه نان خشک و صابون و خلاصه وسیله‌ای برای پرتاب دارید، آماده کنید. به این ترتیب تا او نزدیک حصارهای اردوگاه شد به یکباره بچه‌ها آن وسایل را به طرفش پرتاب کردند و او هم پا به فرار گذاشت. خیلی وقت‌ها نیز از طریق تلویزیون برای مان سخنرانی می‌کردند که کسی توجهی به حرف شان نداشت. همین ابریشمچی وقتی که همسرش مریم را به مسعود رجوی بخشید فقط 15 جلسه سخنرانی کرد تا این بی غیرتی را توجیه کند. خب مسلماً همه اسرا می‌دانستند که این حرف‌ها پوچ و بی پایه و اساس است و کسی توجهی به منافقین نمی‌کرد.
ادامه دارد./971/پ202/ج
ارسال نظرات