۲۹ شهريور ۱۳۹۰ - ۱۱:۴۸
کد خبر: ۱۳۹۶۰۲
لحظه‌های ماندگار (19)؛

دخترک زیر گلوی پدر را می‌بوسد و پدر همچنان سرفه می‌کند

خبرگزاری رسا ـ پدر هر وقت می‌خواهد جواب دخترش را بدهد سرفه امانش نمی‌دهد. بالاخره مادر دخترک بداد بابا می‌رسد و جواب فاطمه زهرا را می‌دهد، دخترم بابات مریضه، بابات یه روزی به خاطر این آب و خاک جنگیده که امروز این‌طور به نفس نفس افتاده، دخترم بابات شهیده.
حجت الاسلام مصيب بيانوندي
 به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حجت الاسلام مصیب بیانوندی جانباز 70 درصد شیمیایی است، او متولد یکی از شهرهای استان کرمانشاه است. سال 1361 به حوزه علمیه رفته و از سال 1363 تا آخر جنگ نیز با رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل حضور داشته است، وارد منزلش که شدیم میز کوچک رزمندگی اش توجهمان را جلب کرد، یک قرآن، یک ترکش خمپاره، تسبیح، پلاک، سربند، حدود ده یا دوازده نوع اسپری تنفسی، یک پاکت پر از انواع قرص و دارو، دو تا کپسول اکسیژن، ماسک تنفس، عکس امام و آقا و شهدا، انگار که وارد سنگر شده بودیم. خودش هم آمد خوش صحبتی بود، خواستیم نیم ساعت بنشینیم ولی سه ساعت شد.
 سرفه های جانسوز خوش نفسان
هر وقت سرفه‌های سوزناک و پی‌درپی امانش نمی‌دهد، هر وقت از درد، فرش زیر پایش را چنگ می‌زند دختر کوچکش، فاطمه زهرا که سه سالش بیشتر نیست جلو می‌آید، سرخی صورت بابا را نگاه می‌کند و زیر گلوی پدر را می‌بوسد.
پدری که مشغول احوال خودش هست حال باید به سوالات دخترکش هم جواب دهد.
 بابا جون چی شده؟ چرا این قدر بی‌تابی؟ بابایی چرا این قدر بال بال می زنی.
 پدر هر وقت می‌خواهد جواب دخترش را بدهد سرفه امانش نمی‌دهد. بالاخره مادر دخترک بداد بابا می‌رسد و جواب فاطمه زهرا را می‌دهد، دخترم بابات مریضه، بابات یه روزی به خاطر این آب و خاک جنگیده که امروز این‌طور به نفس نفس افتاده، دخترم بابات شهیده!
 اما دخترک که این حرف‌ها را نمی فهمد در آغوش پدر می پرد و با زبان شیرینش همه را به وجد می آورد. بابا درد و بلات به جونم، باباجون قربون اون سرفه‌هات برم. نمی‌خوام هیچ وقت مریض بشی، چون وقتی مریضی انگار تمام دنیا مریضه، انگار تموم خونمون بی‌فروغه.
 پدر پس از مدتی دخترک را صدا می زند: دخترم، دختر نازم، دورت بگردم. تو نازنین دختری، تو امید دل رنجور و زخمی بابایی هستی، نکنه یه وقت ناراحت بشی، نکنه درد دل بابا رو جایی بگی، نکنه یه وقت شاکی و گله‌مند بشی. باید همیشه خدا رو شکر کنیم که ما رو در این زمان آفریده، ما رو در کشور امام عصر(عج) قرار داده، این دردها رو که می‌بینی همش یک امتحانه. همش یه لذته. همش یه خاطره است.
دختر کوچولو که حالا کمی آروم ‌شده می‌گه بابایی می‌شه یه داستان برام بگی.
پدر به هر زحمتی شده می‌خواهد یک داستان برای دخترک بگوید، راستی چه داستانی بگوید، اتل متل، گرگم به هوا، بزبز قندی و یا روزی روزگاری، که بالاخره یه داستان ناب یادش میاد؛ «اومن»؛ دخترک چادر سفید، پدر قصه را می گوید و هر از چندی نگاهی به دخترک می اندازد، چشم‌های دختر آرام آرام سنگین می شود.
 پدر با آن لب‌های کبود و خسته‌اش بوسه‌ای رنگین به دخترش می کند و این امانت الهی را به مادرش می سپرد تا او را به رختخوابش ببرد، ولی دوباره آواز سرفه‌های جگرسوز بابا بلند می‌شود، پدر که به زحمت دخترک رو خوابانده بود و می‌داند با این سرفه‌ها دخترش بیدار می‌شود با چفیه‌اش جلوی دهانش را می‌گیرد. اما سرفه‌ها دست بردار نیستند. هر چه می‌خواد بی‌صدا سرفه کند نمی‌شود، یک فکر بکر به سرش می زند، برمی خیزد، در را آرام باز می کند و به کوچه پناه می برد تا اهل خانه یک نفس راحت بکشند.
اشک در چشمانش جمع شده و زیر لب زمزه ای دارد: «اللهم ارزقنا الشهاده فی سبیلک»./919/د102/ن
ارسال نظرات