داستان زندگی کودکانی که به دست تکفیریهای سوریه یتیم و آواره شدند
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، زهرا و آیه مَرجی، دو خواهر سوری هستند که به ترتیب سیزده و دوازده سال سن دارند. پدر و مادرشان زمانی که آنها خردسال بودند، از هم جدا میشوند. مادر آنها بعد از ازدواج مجدد به عربستان میرود و پدرشان هم دوباره ازدواج میکند. این دو خواهر سه سال نیز در کنار پدر و نامادری زندگی میکنند. در سال 2011 در اثر حملۀ موشکی تکفیریها به خانۀ آنها، پدر و نامادری شهید میشوند. بعد از شهادت پدر، آنها چند سال با مشکلات مختلف روبهرو میشوند و در نهایت به ایران میآیند. زهرا و آیه با حضور در برنامۀ همقصه، داستان زندگیشان را از پیش از شروع ناآرامیهای سوریه تا رسیدن به ایران تعریف کردند.
در ابتدای برنامه و در معرفی اوضاع سوریه، کلیپی پخش شد و در آن بیان شد که سوریه که در طول تاریخ پایتخت امپراتوریهای مختلف و سالها پایتخت جهان اسلام بوده است، در سال 2008 پایتخت فرهنگی جهان عرب میشود. در سال 2011 آتش جنگ در خرمن کشوری میافتد که یکی از صادرکنندگان بزرگ پنبه و گندم بوده و آن را که روزی پذیرای پناهجویان فلسطینی، لبنانی و عراقی بوده، تبدیل به کشوری میکند که بیشترین آمار پناهجویان را به خود اختصاص داده است. ناآرامیهای سوریه هشت میلیون آواره برجای گذاشته است که در میان آنها کودکان، سهم درخور توجهی دارند.
با این مقدمه، زهرا و آیه مرجی، به همراه خانم الحریصی خالۀ آنها، به داخل استودیو دعوت شدند. در ابتدا زهرا و آیه با توضیح اینکه زمانی که پدر و مادر از هم جدا شدند، بسیار کوچک بودند، گفتند: پدر در لبنان پیراشکیپزی داشت و سه ماه به لبنان میرفت و وقتی که به سوریه و به شهر بصریالشام که ما در آن زندگی میکردیم، برمیگشت، فقط دو هفته میماند. در این سالها ما فقط در راه مدرسه و به صورت مخفیانه میتوانستیم با مادر ملاقات کنیم. وقتی مادر ازدواج کرد و به عربستان رفت، احساس یتیمی کردیم.
تغییر شغل پدر به فروش بنزین و نفت در خانه، همزمان با شروع ناآرامیها در سوریه، ادامۀ داستان زندگی این دو خواهر سوری بود و زهرا و آیه در توضیح شهادت پدر و نامادری گفتند: ما در بیرون خانه مشغول بازی بودیم که موشکباران شروع شد و صدای انفجار شنیدیم. به خانه که آمدیم، دیدیم موشک به خانه ما اصابت کرده است و به دلیل وجود نفت و بنزین زیاد در خانه، آتش شعله میکشد. نامادری همان جا شهید شد؛ اما بابا را به بیمارستان رساندند و دو ماه تحت درمان بود؛ ولی در نهایت گفتند که امیدی نیست و بابا هم شهید شد.
زهرا و آیه با توضیح اینکه بعد از شهادت بابا هیچ جایی برای زندگی نداشتیم، گفتند: در این مدت گاهی منزل عمو بودیم، گاهی منزل عمه و مدام جابهجا میشدیم. در این مدت فقط ماهی یک بار میتوانستیم به خانواده مادر سر بزنیم و به منزل مادربزرگ برویم و خالهها و دایی را ببنیم. این یک روز خیلی به ما خوش میگذشت؛ اما زود تمام میشد. بعد هم که خانوادۀ مادر به ایران رفتند، دیگر تنها شدیم.
خانم الحریصی در ادامه با توضیح اینکه با شروع درگیریها پدرم که یک راننده تاکسی ساده بود، از سوی تکفیریها ربوده شد و به شهادت رسید، گفت: بعد از شهادت پدر، تهدیدها متوجه برادرم شد و دائم برادرم را تهدید میکردند. بنابراین ما مجبور شدیم که سوریه را ترک کنیم و به ایران بیاییم. مادر زهرا و آیه وقتی به عربستان رفت، با ما تماس میگرفت و حال بچهها را جویا میشد و ما سعی میکردیم که از سلامتی بچهها به او اطمینان بدهیم، در صورتی که خبر زیادی از آنها نداشتیم.
زهرا و آیه در توضیح شبی که تکفیریها به بصریالشام حمله کردند و آنها مجبور به فرار شدند، گفتند: صدای تیر هر لحظه بیشتر میشد و میگفتند که تکفیریها در حال نزدیک شدند هستند و باید از آنجا فرار کنیم. ما حتی فرصت نکردیم که کفش بپوشیم و با پای برهنه با همه خانواده بابا فرار کردیم. مقداری پیاده رفتیم و بعد با ماشینی به استان سویدا، رفتیم. ما حدود سه ماه در سویدا بودیم و در آنجا به مدرسه میرفتیم؛ اما چون سیستم آموزشی آنجا با بصریالشام متفاوت بود، درسها خیلی برای ما سخت شد، درحالی که ما در بصریالشام شاگردهای زرنگی بودیم.
این دو کودک آوارۀ سوری با بیان اینکه خبر بازگشت تنها داییمان به سوریه، بعد از مدتها سختی، اولین خبر خوشحالی بود که به ما دادند، گفتند: وقتی دایی به سوریه آمد، ما به زینبیه رفتیم و او را ملاقات کردیم. بعد هم مادر به سوریه آمد و با اصرار زیاد اجازه ما را گرفت و مدارکمان را آماده کرد و به ایران آمدیم.
در ادامه برنامه گزارشی از سطح شهر پخش شد که از مردم پرسیده شد که اگر پدرومادر از هم جدا شوند و در حالی که بچهها با پدر زندگی میکنند، بر اثر اتفاقی پدر کشته شود، چه حسی پیدا میکنند و اگر در این شرایط کشور در حال جنگ باشد و مجبور شویم به کشوری دیگر پناهنده شوند که زبان آنها را بلد نیستند، چه احساسی به شما دست میدهد؟ در پاسخ به این سؤال مصاحبهشوندگان ابراز ناراحتی کردند و علاقهمند بودند که به این دو کودک کمک کنند.
در ادامۀ برنامه یکی از حضار خانم داخل استودیو با بیان اینکه از دیدن داستان این کودکان متأثر شده است، گفت: این داستان من را به دوران کودکی برد، چون من در عراق متولد شدم و عراقی هستم و در بسیاری از خانوادههای عراقی این داستان یا داستانی شبیهبهاین پیدا میشود. اما ما در یک چیز مشترکیم و آن ایمان به خدا و صبر است. خدا شما را حمایت کند که بهترین حمایتها است.
همچنین حضار داخل استودیو از زهرا و آیه پرسیدند که چه آرزویی دارید و آیا اگر شرایط فراهم شود، دوباره دوست دارید به کشورتان برگردید؟ آیه در جواب این سؤال گفت: «آرزو میکنم سالم و صحیح و باشم و در راحتی و آرامش زندگی کنم و دوست دارم حس خوب با خانواده بودن را همیشه داشته باشم.» همچنین زهرا گفت: «آرزو میکنم که همه بچهها با پدر و مادرشان باشند و در یک خانواده خوشبخت زندگی کنند و همینطور ما انشالله. و اینکه دوست دارم برگردیم اما نه تنهایی. دوست دارم من و مادر و خانواده با هم برگردیم.»
بخش پایانی برنامه به گزارشی از زندگی این دو خواهر سوری در قم و در کنار خالهشان اختصاص داشت و بازی و تفریح دو خواهر در شهربازی، گفتوگوی تلفنیشان با مادر و حضور در حرم حضرت معصومه را نشان میداد./101/805/ب1