بر سر ِسفره آنها که رفتند
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از مهر، متن پیش رو نوروزنامه ای از ناصر فکوهی، استاد دانشگاه تهران و مدیر موسسه انسان شناسی و فرهنگ است که به صورت اختصاصی است؛
هر نوروز که میآید و میرود، عمری میگذرد و سالی میآید که شاید نتوانیم به پایانش برسانیم. همچون سالی که گذشت و بسیاری تا به انتهایش نرسیدند. در این نوروز هم، شاید فرصتی باشد که بر سر سفره برخی از آنها که رفتند بنشینیم. آنهایی که از دور یا نزدیک می شناختیمشان و نسبت به آنها خود را مدیون می دانیم. از این رو، من از فرصتی که برای نوشتن این نوروزنامه یافتم بهره بردم تا بخشی کوچک از این دین را ادا کنم و چند کلمه ای از آنها، و تنها چند تن از آنها، که دوستشان داشتم و دارم، بنویسم.
می خواهم از پرویز کلانتری بنویسم. پرویزی که برای من به یک افسانه شباهت داشت، افسانه ای از جنس کاغذ و رنگ و بوی کتاب های ِ درسی تاریخ و جغرافیای کودکیام: مثل آن کاخ های پرشکوه بود و آن سربازان با جامگان رنگارنگ و خیرهکنندشان، مثل آن مادر بزرگ های روستایی، با چهره گرد و سیمای روشن و خندان، و مهمان های ناخوانده شان، مثل آن روستاها که از دل سفیدی کاغذ با رنگ های آجری شان بیرون می آمدند و پسر بچه ها و دختربچه هایی هم سن و سال ما درونشان بازی می کردند، زیبای چمن زارهایی که گویی بویشان را از صفحات کتاب حس می کردیم، اما هرگز ندیده بودیم، زیبایی و گرمای سوزان کویری که به دریایی زرین شباهت داشت و باور نکردنی.
با کلانتری برای گفتگویی طولانی بارها و بارها بر سر یک میز نشستیم، برایم از زندگی اش، از کارهایش، از کودکی و جوانی اش، از دوستانش گفت. از شگفتی هایش در این زندگی، از دوستانش که عاشقانه از آنها سخن می گفت و بسیار اندک و شاید هرگز از دشمنانش. و همیشه با چنان شور و هیجانی که تنها می توان در یک نوجوان یافت. کلانتری، شیفته کارش بود و شیفته زندگی، عاشق جوان ها و کارهایشان، زندگی را مثل سیب تازه و زیبا و سرخ رنگی گاز می زد و گمان می کردی هرگز نخواهد مُرد. و به گمانم مرگ از او انتقام گرفت که آنقدر، نسبت به او خوش خیال بوده است، مرگی که پیش از آمدنش، دو سال او را بر تخت میخکوب کرد تا سرانجام رهایش کند و برای همیشه، چهره زیبا و دوست داشتنی اش را در کنار تصاویر و نقاشی هایش به بخشی از دل انگیزترین خاطرات ما تبدیل کند؛ به یک کودکی رویایی در شادترین روزهایش.
می خواهم از جمشید ارجمند بنویسم که چهره و زندگی و سادگی و صداقتش در میزبانی از من، وقتی بارها و بارها، با او نشست و برخاست داشتم تا گفتگو کنم، مرا اندوهگین می کرد. می دیدم که بیماری و درد با وجود او چه می کنند، چطور او را زیر ضربات خود گرفته اند و ذره ذره او را از درون و برون می خُورند. حافظه اش را می دیدم که بر باد می رفت و دستانی را که می لرزیدند و صدایی که دائم نامطمئن تر می شد. می دیدم که چطور برای یافتن یک نام، یک صحنه و یک روز، به خودش فشار می آورد و این فشارها هر روز بیشتر و بیشتر می شدند. تا روزهای آخری که دیگر تقاضا می کرد صحبت نکنیم. و نمی کردیم. و فقط استراحت می کرد و به سیگارش پکی می زد و چای می خورد و سری تکان می داد و چشمانش را تیز می کرد و به جایی محو در روبرویش نگاه می کرد.
هرگز از یاد نمی برم خاطره دردناکی را که از صحنه مرگ مادرش روایت می کرد و به زحمت می توانست ضربه ای را که تمام عمر گرفتارش کرد، پنهان کند، اما اصرار داشت آن را در ریزترین جزئیاتش روایت کند و خنده هایش زمانی که از روزهای شیرین شروع کار روزنامه نگاری اش، از مدیرانی که به او حرفه اش را آموختند صحبت می کرد. از عدالت خواهی اش از روزنامه های دیواری مدرسه اش و از جبهه ملی و از ایرانی که به آن عشق می ورزید و برای آن، تمام زندگی اش را گذشته بود و از سینما که برایش همه چیز بود. به گمانم می توان ایران و سینما را همچون او، مثل یک معشوق زیبا رو و دلربا تصور کرد که هوش از سرش می برد. کودکی بود که کودکی اش چندان خوش نبود و آرزویش اینکه کودکان دیگر بسیار بهتر و خوش تر از او باشند و در جهانی بسیار عادلانه تر و زیباتر سر کنند.
می خواهم از عباس کیارستمی بنویسم که هرگز این شانس را نداشتم از نزدیک ببینمش و با او گفتگو کنم. اما سینمایش را از سال های دور میشناختم، دوست داشتم و دنبال میکردم. سینمایی به غایت انسانی و شعر گونه؛ سینما به مثابه غزلی عاشقانه، به مثابه روایتی کودکانه با همه بازیگوشیها و ظرافتهای پیش بینی ناشدهاش؛ روایتی رنگین از تصاویری نقاشی شده در یک ذهن ظریف. کیارستمی که به گمانم هیچچیز برایش دوست داشتنیتر و احترام برانگیزتر از بچه ها و رفتارهای بی دغدغه و خودانگیخته آنها نبود. کیارستمی که میتوانست با صحبتهای آنها، با حرکات کوچکشان، با خندیدنها و گریههایشان، با داد و فریادهایشان، با ترس و واهمههای کوچکشان، با دغدغههای پیش پا افتادهشان سینمایی باورنکردنی بسازد.
کیارستمی که میتوانست تا آخرین فیلمهایش هرگز خود را تکرار نکند. گاه از برخی از تجربههای سینمایی او و به خصوص از برخی تجربههای غیرسینماییاش، چندان دلخوش نبودم، اما همواره گمان میکنم که جسارت بالایی لازم است که کسی از خودش تقلید نکند و همیشه بتواند برغم همه به ظاهر دوستانی که تمجید و تقدیر و ستایشهایشان از هر زهری بدتر است، صرفا به خلاقیت خود فکر کند و به تعهد بالایی که به هنر دارد. کیارستمی به ناحق و با جهالت کسانی از این جهان رفت که شاید هر روز صدها نفر دیگر را که شهرت او را ندارند، به همین سرنوشت دچار میکنند و هیچ کسی خبردار نمیشود. کیارستمی قربانی تصاویری شد که پس از مرگش و در کنار مرگش ساخته شدند و بیشک زشتترین تصاویری بودند که هرگز نمیخواست وجود داشته باشند، اما به هررو، او برای همیشه به میراثی فرهنگی برای ما بدل شد و همواره همان انسانی میماند که توانست با سینما شعر بگوید و تصویر معصومیت از دست رفته ما را در قالب کودکان به نمایش بگذارد.
می خواهم از توران میرهادی بنویسم. زنی که روزگاری آغاز به کار کرد که کمتر زنی در عرصه عمومی مشغول به فعالیت بود و حضور زنانه هنوز به زحمت پذیرفته میشد. توران از خانوادهای بسیار فرهیخته بیرون آمده بود و از دوران کودکی شانسهای بزرگی داشت که شاید یک در صد کودکان ایرانی هنوز هم از آنها برخوردار نیستند: پرورش یافتن در آغوش خانوادهای فرهنگی، قابلیت به گذراندن یک کودکی شادمان و آکنده از دانش و فرهنگ و تحصیلات درخشان در ایران و خارج از ایران. هم از اینرو وقتی در سال ۱۳۳۰ به ایران بازگشت، همه درها میتوانست برای یک زندگی بدون هیچ گونه دغدغه و زحمتی برویش باز باشد. اما توران، همتی بالا و دیدگاهی چنان گسترده داشت که او را به گسترش مفهوم ارزش کودک و کودکی در جامعه ما کشاند. جامعهای که شاید هنوز هم ارزش بالای این دوران را درست درک نکرده باشد. توران میرهادی ده ها سال خود به مثابه یک معلم و مدیر کار کرد و در دوران پختگی بود که شورای کتاب کودک را بنیان گذاشت و کاری عظیم را در قالب دانشنامه کودک و نوجوان آغاز کرد. بنابراین اینکه گفته شود او یکی از بنیانگزاران اصلی نهادهای پایه ای برای آموزش و پروزش مدرن کودکان در ایران است، به هیچ رو گزاف نیست. توران که هنگام رفتنش در سنی بسیار بالا، آنچنان در اندیشه و ذهن همه مردم فرهیخته عزیز بود که هر اندازه هم بگوییم، کم گفتهایم.
سال ۹۶ را در حالی آغاز می کنیم که هر یک از این سه تن، در میان بسیاری دیگر از عزیزانی که از میان ما رفتند، بر سر سفره ما نیستند و دوست دارم از آنها در زیباترین و پر معنا ترین موقعیت و لحظات زندگیشان، در زمانی که کودکانی شاد و پر جنب و جوش و پر هیجان بوده اند، یاد کنم: سه پسر و یک دختر شاد و شاداب و پر شور و نشاط که در حیاط یک مدرسه پر از سبزی و درخت بازی می کنند، برون از زمان و برون از مکانهایی واقعی، و هر کدام از آنها را تا پایان عمرشان می توان با مضمون کودک و کودکی همراه کرد: یک کودکی بازیگشوانه و رنگین در وجود کلانتری، یک کودکی غم بار اما بازیافته در وجود ارجمند، یک کودکی شعرگونه و روایت شده در وجود کیارستمی، و یک کودکی فرهیخته و پرورش یافته در وجود میرهادی.
یادشان همیشه زنده وعزیز باقی خواهد ماند و جایشان هر سال بر سر سفره نوروزی ما./1325//102/خ