قصه دختران خانه کوچک
اسمت چی بود؟ آهان گفتی سارا! میدونی سارا، من یک فرشته خدا هستم که به این دنیا آمدم تا همه با دیدن من اسم خدا را به زبان بیاورند! به خدا باور کن راست میگم.
کنار هم روی زمین نشسته بودیم، خیره نگاهش میکردم و او داشت از همه چیز برایم تعریف میکرد! خیلی از داستانهایش برایم تکراری بود و قبلا هم گفته بود مثلا بازهم از آن نامادریاش میگفت که مدام با پشهکش به سر و صورتش میزد، یا آن روزی که از روی پله دهم خانه هُلش داده بود و دست و پایش شکسته بود! از مرضیه خانم، همسایه مهربانش هم دوباره یاد کرد که چطور همچنان تو دلش مونده براش یک چارقد سرخابی رنگ با جنس نخی بخرد.
پُر از حرف بود؛ نمیخواست ثانیهای تلف شود برای گفتن همه حرفهایش.
نامش فهمیه است و در مرکز نگهداری زنان و دختران با معلولیت ذهنی آذرشهر زندگی میکند. اوایل از سر تکلیف خبرنگاری سراغی از اینجور جاها میگرفتم ولی بعدها از سر تعدیل حال.
اینجا دقیقا همان جایی است که غم از لبخندهایمان تفکیک میشود؛ اینجا جایی است که از کم و کاست زندگی غافل میشوی و با چند تکه آبنبات و دفتر نقاشی و مدادهای کوتاه و بلند رنگی برای ساعاتی پرت میشوی به سیاره دیگر که آدمهایش حتی معنی بدجنسی، حسادت، رقابت را هم نمیدانند چه برسد که ذرهای از آن را در وجودشان داشته باشند.
این خانه همان جایی است که معاشرت با آدمهایش کار سختی نیست، همین که با لبخند بگویی فلانی سلام، چطوری دختر! زود آغوش مهربانی خود را باز میکنند و میپرند وسط قلبت. اینجا امکان ندارد عزیر دیروز و غریبه فردا باشی زیرا همین که شناختنت؛ میشوی عزیردلشان.
قرار بود این دفعه که رفتم کلی مدادرنگی برایشان بخرم تا نقاشیهایی که یاد گرفتهاند را بکشند و مدام بپرسند؟ خوب شد؟ مال کدام یکی قشنگ شد؟ این رنگ را بزنم؟
چند بسته مدادرنگی خریدم و راهی آن خانه شدم، قرار است تا ناهار را کنار هم بخوریم؛ فهمیه گفته، سفارش اکید کرده تا سوپ پُر از جو بپزند.
به خاطر اینکه تلفظ اسمام برایشان سخت است، خودم را سارا معرفی کردم تا بتوانند به راحتی اسمم را بگویند! و این شد که از آن روز به بعد شدهام سارای آنها که شغلش نوشتن روزنامه و کار در رادیو و تلویزیون است و قراره چند نفر از آنها را هم در روزنامهاش مشغول به کار کند و در تلویزیون هم نشانشان بدهند.
آرزو...!
آرزوی این خانه جلو در ایستاده بود تا سر و کله من را دید، خندید؛ آرزو از آن دخترهایی هست که با نگاهش لبخند روی لب هم میکارد؛ دختری سفیدپوست، قدبلند؛ آرام که همه لحظاتش را با نقاشی کردن میگذراند. همیشه نقاشیهایش دخترانه است، یک جورهایی نور میپاشد حتی آن چند خط خطی که با رنگهای آبی و بنفش و سبز روی کاغذ میکشد.
بسته مداد رنگی را به طرفش دراز کردم؛ مداد رنگیها را گرفت و محکم به در سینهاش فشرد! مستقیم نگاهم نمیکرد و وقتی چشم تو چشم میشدیم سریع مسیر نگاهش را عوض میکرد! از بس خجالتی است؛ چقدر ذوقاش در میان بیذوقیهای دنیا بهم چسبید.
فهمیه...!
فهمیه را از دور دیدیم؛ با صدای بلندی میگفت، میبینی بوی سوپ جودار چقدر خوشمزه است؟ آخر سوپ با جوی خیلی زیاد غذای محبوباش است. داشت جانانه از این لحظات لذت میبرد؛ با یک دلخوشی به ظاهر ساده!
فهمیه، چتری موهایت چقدر قشنگ شده؟ کی زده؟ با دست به ملیحه اشاره کرد!
فهمیمه دختری ریزنقشی که بعد از ۱۰ برادر به دنیا آمده است؛ با پدرش اختلاف سنی 50 و چند سال داشت؛ مادرش را هم همان بچگی از دست داده و سالها با زن بابایش زندگی میکرد؛ وقتی که باباش فوت شد، ۱۰ برادرش شدند نابرادر و هیچ کدام مسئولیت نگهداری از تک خواهرشان را بر عهده نگرفتند! زن بابا هم آنقدری از این دختر کار میکشید و میزدش که آخر سر همسایه بغل دستیشان دلش سوخته و این دختر را تحویل این مرکز نگهداری داده است.
خانم خلیلی رئیس بهزیستی آذرشهر هم آمده تا از آن سوپ پرجو بخورد، داشتیم با هم در مورد آخرین وضعیتها زنان کوچک این خانه حرف میزدیم؛ خانم خلیلی بدون اغراق چهره دوستداشتنی بین این دخترهاست. این را میتوان از گرفتن گوشه چادرش توسط دخترها و حرفهای درگوشی بینشان فهمید که هر بار خانم خلیلی سرش را تکان میداد و میگفت قربون چشمات بشوم، چشم، حتما میخرم.
زهرا...!
مدادرنگیها را بین بچههای طبقه اول، پخش کردم، بسته مدادرنگی الهه را هم کنار تختاش گذاشتم، چونکه سرما خورده بود و حال و احوال درست حسابی نداشت و به همه تاکید کرده بود که مزاحماش نشوند؛ زهرا خانم، یک زن ۵۰، ۵۵ ساله با چشمهای رنگی است؛ خوب میتواند حرف بزند! ازدواج هم کرده بود ولی از همان بچگی کمی معلولیت ذهنی داشته است! میگفت در دهات زندگی میکردیم و تا به خودم بیایم، پدرم شوهرم داد! مرد خوبی بود؛ دوستم داشت اما بعد از چند سال دیگر سر ناسازگاری زد و از خانه بیرونم کرد. میگفت عقل درست حسابی نداری؛ آخه دوست داشت زنش زبر و زرنگ باشد!
همه کارهایی که در آسایشگاه یاد گرفته بود را دونه دونه نشانم داد! مثلا تابلو فرشهایی که رج به رجاش را خودش بافته است؛ مربیشان آنقدری از زهرا راضی بود که میگفت دست زهرا خیلی تند است و زود زود تابلو فرش میبافد و این طور پیش برود میتواند تولیدی خودش را هم راهاندازی کند.
ملیحه...!
صدای اذان از رادیوی قدیمی کنار تخت ملیحه بلند شد؛ گفتم تا ناهار آماده میشود، من بروم نمازم را بخوانم و بیایم! ملیحه سریع از جایش بلند شد و به طرف کشوی میزش رفت! سجاده بزرگ شیری رنگ را درآورد و بهم داد! سارا بیا با این نماز بخون و بعدش به خدا بگو ملیحه سلام رساند و گفت آن چیزی که چند تا شب پیش ازت خواستم را کِی میدی؟ گفتم ای شیطون، چی خواستی؟ دندانهایش را روی هم فشار داد و کمی هم گردنش را کج کرد و با ناز گفت: خودش میدونه به تو ربطی نداره.
از صراحت کلامش خندهام گرفته بود؛ خُب راست میگفت واقعا به من ربطی نداشت اصلا چرا به حرفهای خصوصی اون و خدا جونش فضولی کنم؟
ملیحه دختر عجیبی است؛ هیچ وقت آن روسری را از سرش برنمیدارد؛ همیشه ورد زبانش خداست، هر وقت که آنجا بروم از من تسبیح و پارچه سبز میخواهد! ملیحه دختری است که همیشه حرف برای گفتن دارد، خیلی ساده حرف میزند و از حرف زدن هم خسته نمیشود! آنقدری که ساعتها میتواند حرف بزند و آخر سر هم بگوید چقدر تو حرف میزنی؟ برو بخواب دیگه.
ملیحه واقعا دختر عجیبی در این پیچیدگی دنیاست، فقط کافیست پیشاش کمی غیبت کنی و آن موقع خواهی دید که چهطور آن دختر مهربان و خوشصحبت با پشت دست به دهانت میزند تا بیشتر از آن ادامه ندهی.
یک نماز دسته جمعی...!
رو به قبله ایستادم و همین که الله اکبر گفتم، دیدم دخترها پشت سرم صف کشیدند؛ هر کدام با لحن و زبان خود! یکی بدون روسری! یکی با روسری، یکی ملافه روی تختاش را روی سرش کشیده و یکی اصلا به طرف قبله نایستاده است! اما هرچه بود این اولین باری بود که من شده بودم امام جماعت! آن هم امام بندههایی که تک به تکشان پاک بودند و برای خدا عزیز.
چقدر این نماز چسبید، چقدر جمع این آدمها گرم و امن است! عطر ناب حضورشان جوری دو دستی بغلت میکند که انگار همان آدم قبلی نیستی که از هیولای اندوه به اینجا پناه آورده است.
خانه کوچک با ۷۰ دختر...!
نوشتن از تک به تک آن ۷۰ دختر با روحیات غیرقابل پیشبینی از عهده منِ آدم معمولی خارج است؛ گاهی دوست دارم یک سیاره خیالی در ذهنم بسازم و دست اینها را بگیرم و برویم آنجا زندگی کنیم! لااقل میدانی پشت این لبخندها دروغ نیست، بدانی از روی منفعت و تکلف بهت نمیخندند. باهاشون حتی برای جلد براق بیسکویت هم میتوانی ذوق کنی. با اینها نه ته پیازی و نه سر پیاز، فقط یک انسانی هستی که دارد بی غل و غش زندگی میکند.
گفتم فهمیه ناهار خیلی خوشمزه بود، تا الآن اینقدر به وجود و اهمیت جو تو سوپ دقت نکرده بودم که چقدر میتواند یک غذا را خوشمزه کند! ابروهای خود را چند دفعه پشت سر هم بالا و پایین آورد و با بادی که به غبغب نشاند بهم گفت که حالا اگر این سوپ نارنجی را سفید درست کنیم و این همه جو بهش بریزیم دیگر از شدت لذتاش احتمالا سکته کنی.
مریم...!
روی زمین نشسته بودیم و داشتم به حرفهای فهیمه گوش میدادم؛ از دور دیدم که پشت در روبروی نشسته و دارد از لایِ در نگاهمان میکند! شناختمش اسمش مریم است! مریم هیچ صدایی ندارد! یعنی کسی تا الآن صدایش را نشنیده است؛ همیشه دوست دارد تا موهایش کوتاهِ کوتاه باشند! معمولا میگویند پشت هر مو کوتاه کردن دختری، یک بیمهری بزرگی جان گرفته است! شاید در پی سکوت مریم و موهای یک سانتیاش هم قصهای پرغصه نهفته است. هر وفت که ببیننت زود با دستهایش یک قلب درست میکند تا نشان دهد تو دوست خوب منی!
مریم عاشق حیوانات است، از شانس، آسایشگاه آنها هم وسط یک باغ بزرگی است! به خاطر همین هر وقت دیدمش چند تا سگ و گربه و پرنده دورش جمع شده بودند! مریم برای من آن دختری است که از طریق کمد اتاقش وارد سرزمین "نارنیا" میشود.
دیگر وقت خداحافظی از این سیاره قشنگ که در آن کینه، ناراحتی، غم، غیبت، بدخواهی، بدجنسی، تهمت، زورگویی و ... نیست، رسیده است؛ باید دوباره برگردم به سیارهای که در آن زندگی میکنم! دیگر سارا نیستم؛ برمیگردم به نقش اصلی خودم، تیتروار حرفهایشان را داخل دفتر یادداشتم مینویسم؛ معصومه: به عروسمان بگو به من نگوید عقب مانده و دیوانه و اجازه دهد تا برادرزادهام را بغل کنم؛ سمیرا: یک مانتوی صورتی رنگ برایم بخر دفعه بعد! منتظرمها! وحیده: رژ قرمز بخر برایم؛ آرزو: از آن مدادرنگیها با قاب فلزی خیلی دوست دارم! بهارک: این عکسم را چاپ کن بیار تا بزنم روی کمدم و بقیه .....