۲۰ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۳:۲۲
کد خبر: ۷۶۳۳۱۴
ردای سرخ(۶۵)؛

عمل به وصيّت‌نامه

عمل به وصيّت‌نامه
ماها مداخله كرديم و پيرزن گريه مى‌كرد و مى‌گفت او حق گردن پسر من دارد و در متن وصيّت‌نامه‌اش نوشته: وقتى مسير كربلا باز شد، عكسم را در حرم امام حسين عليه السلام بگذاريد.

مشغول زيارت بوديم و هركسى در حال و هواى خودش بود و اما يك‌دفعه قيل‌وقالى بلند شد. دور پيرزن را گرفتند و با آن لهجۀ عربى و صداى بلند اعتراض كردند. ما هم زيارت را ول كرديم و رفتيم سروقتشان كه بلايى سر پيرزن نيايد. صرف‌نظر از اينكه اين ايده مى‌توانست متن دلنوشته را خيلى معركه بكند، ولى من ديگر حواسم به اين چيزها نبود.

دو سال پيش به كربلا مُشرّف شديم. هنوز حكومت صدّام سرجايش بود. الآن شايد اگر بود، كسى به كار پيرزن ايراد نمى‌گرفت. آن روزها خب وضعيت زائران حساس بود و من فكر مى‌كردم حتّى اگر بخواهى حرفى بزنى، بايد حواست را جمع كنى. پيرزن عكسى در دستش بود و همه‌جا معمولاً با خودش مى‌آورد و البته، گاهى هم قاب عكس را در ساكش مى‌گذاشت. براى من اين‌طور مواردى معمولاً جلب توجه مى‌كند كه شايد بتوانم متنى، دلنوشته‌اى، داستانى ازش بيرون بكشم.

از زمانى‌كه از مرز گذشتيم، او عكس را با خودش داشت و زير چادرش مى‌گرفت و من مشتاق بودم كه سر از كارش دربياورم و البته، مقدارى هم نگرانش شدم. خيلى از مادرهاى شهدا، عكس بچه‌شان را در دست خودشان مى‌گرفتند و زير چادرشان قايم مى‌كردند. من هم فكر كردم از همان مدل رفتار است. زير عكس هم نوشته شده بود: شهيد خداداد كريمى. عكس متعلق به يك روحانى عمامه‌سفيد بود كه عينك به چشم داشت. من نگران بودم نكند مأموران بعثى حساس شوند كه اين عكس چه كسى است و مى‌خواستم چندبارى بگويم عكس را زير چادرت قايم كن كه بعثى‌ها قاعدتاً از شهداى ما زخم خورده بودند و ممكن بود براى پيرزن دردسر درست كنند.

ازش پرسيدم: پسرتان است‌؟

گفت: نه مادر، رفيق پسرم است.

بعد تعريف كرد كه رفاقتشان هم برمى‌گردد به آن دوران تظاهرات و مبارزه با پهلوى. بعد پيرزن مات طورى نگاه كرد كه انگار حالا همان‌جاست و همين الآن است كه پسرش سراسيمه به خانه آمده و گفته كه، خداداد را گرفته‌اند. پيرزن گفت: خداداد عين بچۀ خودم بود، هيچ، اگر حرفى مى‌زد بلافاصله پاى بچۀ من وسط مى‌آمد.

آسمان آن لحظه دور سر پيرزن چرخيد و پسرش را گَلِ چوبۀ دار كنار خداداد ديد.

عمل به وصيّت‌نامه

بعد پسرش از خانه سراسيمه بيرون مى‌رود. پيرزن با آن حال خراب و نزار پشت سرش رفته، زنگ درِخانۀ خداداد را زده‌اند.

درواقع، پيرزن آن روز يقين داشته كه خداداد اسم پسرش را زير شكنجه به ساواك داده. پسرش به مادر خداداد مى‌گويد: هرچه كتاب و اعلاميه در خانه هست جمع كن و جايى پنهان كن مادر.

پس به‌خاطر همين پيرزن آن‌قدر به خداداد احترام مى‌گذاشت و عكسش را آورده بود تا در زيارت كربلا طواف بدهد. خداداد مقاومت كرده بود و رفيقش دستگير نشده بود. به‌هرحال، خواستم به او يادآور شوم كه نگذار بعثى‌ها عكس را ببينند و اما بعد ديدم كه وقتى عكس را زير چادرش مى‌گيرد، پيرزن را نترسانم و موضوع متنىِ خودم را خراب نكنم. به علاوه، بعثى‌ها هم انگار مأمور شده بودند كه دست از پا خطا نكنند و اسائۀ ادبى نكنند و تنشى شكل نگيرد.

مرز مهران از پيرزن پرسيدم كه: ديگر خاطره‌اى از خداداد ندارى‌؟ سرِ اعلاميه‌ها و عكس‌ها و نوارها چى آمد؟ مادر خداداد چه كارشان كرد؟ بعد گفتم ممكن است از مطالبى كه مى‌گويى يك متن يا دلنوشتۀ روزنامه‌اى كار كنم.

فكر نكنم پيرزن خيلى اطلاع درستى از اعلاميه‌ها داشت و اما مى‌گفت مادر خداداد بعد از آزادى، جايشان را به خداداد گفته و خداداد رفته سروقت اعلاميه‌ها و باز برگشته‌اند سر كارهاى قبلى خودشان. اما بعد پيرزن مى‌گفت خداداد در حملۀ بستان مجروح شده، عمليات طريق‌القدس. البته، من اين اسم را بايد بيشتر بررسى كنم، چون نمى‌توانم خيلى به حافظۀ پيرزن در يادآورى اسم عمليات اعتماد صددرصدى داشته باشم. اما مى‌گفت با پسرش به عيادت خداداد رفته و آن قدر به

خداداد احترام مى‌گذاشته‌اند كه به او مى‌گويند: ما آمده‌ايم شهيد زنده را زيارت كنيم. خداداد اما انگار از تعريف و تمجيد هيچ خوشش نمى‌آمده و گفته: من كجايم شهيد زنده است، مگر طوريم شده در راه خدا؟ اگر من آدم درستى بودم كه شهيد شده بودم. به‌هرحال، تعريف‌هاى ديگرى هم از خداداد كرد كه من بايد فكر كنم چطور در متن آن‌ها را بگنجانم، مثل عرفانى مسلك بودنش و دائم‌الذّكر بودنش، مثل اينكه حتّى در مجروحيت هم پيوسته قرآن مى‌خوانده. پرسيدم: طلبۀ كجا بوده‌؟

پيرزن گفت: اوّل كه در شهركرد خودمان بود و بعد رفت اصفهان. و من يادداشت كردم.

وقتى مقابل حرم از ماشين پياده شديم، براى مثل منى كه بار اوّل بود به كربلا مُشرّف مى‌شدم، آن‌قدر رؤيايى بود كه ديگر كارى به كار كسى نداشته باشم و حواسم به ديگر زائران نباشد و موضوع و متن را بى‌خيال شوم، اما اتفاقى در حرم مطهر افتاد كه همه را متوجه پيرزن كرد. او كه تا آنجا عكس شهيد را زير چادرش يا در ساكش مى‌گذاشت حالا آمده بود و ايستاده بود دور حرم مطهر و بعد ميخ و چكشى هم از زير چادرش كشيده بود بيرون و مى‌خواست عكس شهيد را بچسباند به ديوار حرم امام حسين عليه السلام. خيلى زود خادمان حرم دورش جمع شدند و كار به قيل‌وقال كشيد. او مى‌گفت شهيد است، در تنگۀ چزّابه شهيد شده. مى‌خواسته آن تنگه را آزاد كند. چندماه طول كشيده كه پيكرش برگردد به وردجان، جايى كه زندگى مى‌كنيم. من وظيفه دارم عكس را اينجا بچسبانم.

ماها مداخله كرديم و پيرزن گريه مى‌كرد و مى‌گفت او حق گردن پسر من دارد و در متن وصيّت‌نامه‌اش نوشته: وقتى مسير كربلا باز شد، عكسم را در حرم امام حسين عليه السلام بگذاريد. بعد هم متن وصيّت‌نامه را هى مى‌گرفت جلوى خُدّامِ حرم و بعد ماها، و هى مى‌گفت: عكس را بهم پس بدهيد، عكس را بهم پس بدهيد.

ارسال نظرات