کودتا، مصدق، قدرت
به گزارش خبرنگار سرویس سیاسی خبرگزاری رسا، دکتر محمد مصدق از ملاکان و شاهزادگان قجر بود که در تمام طول حکومت رضا شاه، در تبعید بود.
بعد از سقوط رضا شاه در سال ۱۳۲۰ مصدق به ایران برنگشت چون باور داشت صحنهی رقابت و قدرت هنوز مشخص نیست.
با پایان اشغال نظامی ایران، خوابیدن غبارها و آشکار شدن فضای سیاسی کشور و راه افتادن موتور حکومت برای دخالت در انتخاباتها، مصدق متوجه شد که وقتش رسیده. این شد که در سال ۱۳۲۸ به سرعت به ایران برگشت و حزب جبههی ملی را تأسیس کرد.
حزب جبههی ملی به رهبری مصدق در انتخابات همان سال شرکت کرد اما متوجه شد ساعد، نخست وزیر وقت با پشتیبانی شاه در نتایج آرا دست برده است.
بنابراین با حمایت آیتالله کاشانی و دوستان حزبش، در جلوی کاخ شاه تحصن کردند تا ساعد برکنار شود و انتخابات مجددا برگزار شود.
شاه کوتاه آمد. ساعد برکنار شد. انتخابات مجددا برگزار شد و مصدق توانست به مجلس راه یابد.
او در اولین گام، با پشتیبانی آیتالله کاشانی و به کمک دوستش دکتر فاطمی، تا اسفند ۱۳۲۹ توانست نفت را ملی کند.
ملی کردن نفت اتفاق خوبی بود اما عواقب داشت. انگلستان، مهندسین خود را از شرکت نفت خارج نمود و اعلام کرد: بدون ما صنعت نفت ایران یک هفته هم دوام نمیآورد.
اما کارگرهای زرنگ شرکت نفت، موفق شدند صنعت نفت، اعم از استخراج و انتقال و تصفیه و پالایش را خودشان سرپا نگه دارند.
انگلیس که دید صنعت نفت ایران فلج نشد، تصمیم گرفت به روش دیگری مقابله کند. تحریم!
انگلیس عملا خلیج فارس را بر ایران بست و اجازهی فروش نفت را به ایران نمیداد. انگلیس اعلام کرد: به زودی دولت ایران به خاطر کمبود بودجه فرو میپاشد.
مصدق برای رفع تحریمها دست به دامن آمریکاییها شد و در دادگاه لاهه شکایت کرد. تا نتایج مشخص شود، باید یک جوری دولت را اداره میکرد.
مصدق تصمیم گرفت به مردم اوراق قرضه بفروشد. نبوغ او در تأمین بودجه و حمایت مردم و علما از او، باعث شد که به یک قهرمان تبدیل شود.
دادگاه لاهه، به نفع ایران حکم داد و انگلیس مجبور شد تحریمها را بردارد و خلیج فارس را باز کند. این اتفاق، مصدق را به یک اسطوره تبدیل کرد. چراکه اعراب، از مصر تا الجزایر و عربستان و عراق هم فهمیدند که میتوانند در برابر انگلیس از حقوق خود دفاع کنند.
تنها کسانی که در ایران از اسطوره شدن مصدق ناراحت بودند، محمدرضا شاه و درباریان بودند.
انتخابات جدید مجلس، قرار بود در تیر ۱۳۳۱ برگزار شود. مصدق در آمریکا بود تا حکم نهایی دادگاه لاهه را بگیرد، پرونده را ببندد و پیروزمندانه بازگردد.
واقعا ترسناک بود که پیروزی او در لاهه، با پیروزیاش در مجلس ادغام شود. محمدرضا شاه، از موفقیت فضایی یک شاهزادهی قجر به خود میلرزید.
این شد که دربار با کمک ارتش و سرلشگر زاهدی، در انتخابات دخالت کردند و نگذاشتند آرای نیمی از استانهای کشور که در آنها غالب آرا برای مصدق بوده شمارش شوند.
مجلس هفدهم با ۵۵ صندلی خالی تشکیل شد. اما خبر شکهکننده این بود که همین مجلس دستکاری شده هم به مصدق رأی داده تا او بتواند نخست وزیر بماند.
مصدق میدانست که بازوی شاه، ارتش است. و برای جلوگیری از دستکاری انتخاباتهای بعدی، حتما باید ارتش را از شاه بگیرد.
برای همین، به شاه نامه نوشت که یا اختیار ارتش را هم به من بده، یا این که من استعفا میدهم و مردم را به جانت میاندازم.
شاه هم گفت: خفه بمیر کچل.
مصدق هم استعفا داد!
شاه هم خوشحال، در یک اقدام رونالدینیویی، یک شاهزادهی محبوب قجر دیگر را که هم رفیق خودش بود هم رفیق مصدق، به عنوان نخست وزیر انتخاب کرد و مجلس هفدهم هم دست به سینه، قبول کرد: احمد قوام!
بر خلاف پیشبینی شاه، نخست وزیر شدن احمد قوام، خون مردم را به جوش آورد. از تودهای ها گرفته تا آیتالله کاشانی، همگی از مصدق حمایت کردند. مردم روز ۳۰ تیر ریختند توی خیابان. ارتش مردم را به گلوله بست.
با این حال، مردم خودشان را به خانهی احمد قوام رساندند. ریختند و غارتش کردند. قوام بیچاره، استعفا داد و تمام.
با استعفای قوام، مصدق با قدرت و شکوه بیشتر به جایگاه نخست وزیری برگشت، و پاتختی اش هم، ارتش بود که شاه روبانپیچ آن را به او تقدیم کرد.
شاه و انگلیسیها که از بازگشت مصدق به قدرت ناراحت بودند، تصمیم گرفتند این روالهای قانونی و سوسولبازی را کنار بگذارند و شمشیر را از رو ببندند.
سفارت انگلیس به خاطر دعوا با مصدق سر ملی شدن نفت، هنوز تعطیل بود. ملکه، دنیس رایت را مخفیانه به ایران فرستاد:
مصدق را کله پا کن. خودت هم بشو سفیر ما در ایران و خدایی کن.
دنیس رایت مستقیم رفت سفارت آمریکا و آن جا مستقر شد. بدون این که به دولت ایران بگوید کیست و چرا آمده.
فقط هندرسون سفیر آمریکا میدانست دنیس رایت چه میخواهد.
دنیس، نشست و با شاه و سرلشکر زاهدی نقشه ریختند که سر مصدق را زیر آب کنند.
قرار شد شاهنشاه روز ۹ اسفند ۱۳۳۱ اعلام کند که قصد سفر خارجی دارد(احتمالا باز هم بهانهاش خستگی بوده) و برای خداحافظی و سفارشان و...، مصدق را به کاخ خودش بکشاند.
وقتی مصدق خواست از قصر خارج شود، شعبون بی مخ و رفقایش بریزند سر مصدق و کلکش را بکنند. بعد هم در روزنامهها چاپ شود که: مردم فقیر، به خاطر اعتراض، مصدق را کشتند.
مو لا درز نقشه نرفت. به جز یک بخش. هندرسون، سفیر آمریکا.
مصدق برای خداحافظی رفته بود پیش شاه که، هندرسون مدام با تلفن دربار تماس میگرفت و التماس میکرد بگذارند با مصدق حرف بزند. هندرسون قصد داشت به او بگوید که یا همین الان از قصر فرار کند یا این که اصلا از آن جا خارج نشود. وگرنه خونش ریخته است.
اما سرلشگر زاهدی اجازه نمیداد تلفن را به مصدق بدهند.
تا این جای نقشه همه چیز خوب پیش میرفت و حتی هندرسون همنتوانست مانع دسیسهی دنیس رایت شود.
اما یک جای کار را حساب نکرده بودند. سرلشگر محمود افشار طوس.
محمود افشار، از نسل نادر شاه بود. همچنین جلوی تجزیهی آذربایجان غربی و کردستان و خوزستان و گلستان را هم گرفته بود و یک جورهایی، رقیب اصلی سرلشگر زاهدی محسوب میشد.
محمود افشار، طرفدار مصدق بود و به همین خاطر، توسط او به فرماندهی نیروهای شهربانی منصوب شده بود.
سرلشگر افشار، جاسوسهای کاربلدی داشت و به موقع از دسیسهی دنیس رایت و شاه و زاهدی و بلوای شعبون بی مخ آگاه شد.
خودش را به کاخ رساند و با شعبون بی مخ و افرادش درگیر شد. شعبون بی مخ کشتیگیر قدری بود ولی حریف پنجههای محمود افشار نشد و همگی فرار کردند.
سرلشگر افشار، مصدق را به سلامت به خانهاش برگرداند. اما دنیس رایت دست بردار نبود. او، دوباره شعبون بی مخ را شبانه پشت خانهی مصدق فرستاد تا او را بکشند.
این بار هم محمود افشار فهمید و خودش تنهایی، از پشت بامها رفت خانهی مصدق و پیرمرد را با پیژامه و لباس خواب برداشت برد به یک جای امن.
سپس با تار و مار، افتاد به جان شعبون بی مخ و افرادش.
شکست دو توطعهی قتل مصدق، دنیس رایت انگلیسی را حسابی پکر کرده بود.
حالا دیگر حتی فیل هم جلودار مصدق نبود. پس اول رفت سراغ شاه و در اردیبهشت سال ۱۳۳۲، تمام اموال و املاک خصوصی پهلوی را به نفع مردم مصادره کرد.(همون بنیاد مستضعفانه. چون امام خمینی هم دوباره بعد انقلاب این املاک رو از پهلویها گرفت و مصادره کرد)
ارزش املاک پهلوی، آن زمان ۴۰۰ میلیارد تومان برآورد میشود. ۴۰۰ میلیارد تومان سال ۱۳۳۲. حقوق یک ماه یک کارگر، کلا ۲۰ تا تک تومانی بود. دیگر خودتان حساب کنید.
مصادرهی اموال پهلوی توسط مصدق، حسابی شاه را فشاری کرده بود.
همهی تیرهای دنیس رایت هم به خطا رفته بود. سرلشگر زاهدی هم در رقابت با محمود افشار باخت داده بود و آبرویی نداشت.
مذهبیها و علما، تودهایهای کومونیست و همهی مردم، طرفدار مصدق بودند. مجلس هفدهم هم هرچند عاشق چشم و ابروی مصدق نبود، اما از همان اول، از ترس چیزی نمیگفت.
دنیس رایت رفت سراغ هندرسون، سفیر آمریکا و گفت: مگه مرض داری؟ چرا هی ما رو لو میدی آدم فروش؟
هندرسون توضیح داد که: چون با من هماهنگ نکردی کوتوله. فکر کردی کی هستی. هر غلطی خواستی بکنی، اگه به من نگی، خرابش میکنم. حالا خود دانی.
دنیس رایت قدری فکر کرد و گفت: از این به بعد، مخلصتم هستم. فقط بگو چجوری از این مخمصه بیرون بیاییم؟ دیگه توپ هم مصدق رو تکون نمیده.
هندرسون گفت: بشین و تماشا کن.
اولین شکار هندرسون، محمود افشار بود.
چند نفر را به واسطهی سرلشگر زاهدی اجیر کرد و آنها را فرستاد تا محمود افشار را در خواب، بدزدند و ببرند در یک غار در کوههای اطراف تهران بکشند و خلاص.
کار خیلی هم تمیز در نیامد و عوامل قتل محمود افشار توسط شهربانی پیدا شدند. مصدق که خیلی عصبانی بود، دستور شکنجهی آنها را داد.
مصدق تصمیم گرفت از تهدید بزرگ کشته شدن محمود افشار، یک فرصت بسازد. سرکوب تمام مخالفینش در مجلس و دربار.
این شد که قتل را مدام گردن این و آن انداخت و این باعث شد که همه گیج شوند. آیت الله کاشانی، به خاطر این اقدامات خلاف شرع و اتهامزنی بدون سند مدرک، به مصدق اعتراض کرد. طرفداران دو آتشهی مصدق که خون جلوی چشمشان را گرفته بود، خانهی آیتالله را آتش زدند و از این به بعد، رابطهی مردم مذهبی با مصدق شکرآب شد.
تیر تفرقهی هندرسون، درست به قلب روابط مصدق و آیتالله کاشانی نشست.
او افرادی را به تجمعات طرفداران مصدق میفرستاد تا عکسهای کاشانی را روی صورت سگی بچسبانند. یا به عروسک و کاریکاتورهای او ادرار کنند.
از آن طرف، افرادی را به مسجدها میفرستاد تا علیه مصدق شعار دهند.
شکار بعدی هندرسون، دکتر فاطمی بود. یار غار مصدق و رفیق دوران تبعیدش. ایجاد تفرقه برای کسی مثل هندرسون اصلا سخت نبود.
اختلافافکنی معمولا تخصص انگلیسیها بود اما هندرسون جوری این کار را انجام میداد که دنیس رایت انگلیسی کف کرده بود.
اقدام بعدی هندرسون، به حرکت در آوردن مجلس هفدهم بود.
به تحریک هندرسون، مجلس مصدق را به خاطر شکنجهی زندانیان و به آشوب کشیدن کشور، در تیر ماه ۱۳۳۲ عزل کرد.
هندرسون فکر میکرد دیگر کار مصدق تمام شده. اما او به سرعت مقابله به مثل کرد و طبق قانون اساسی، درب مجلس را بست.
مجلس هفدهم عملا توسط مصدق تعطیل شد. تا کی؟ تا وقتی یک رفراندوم برگزار شود و مردم در آن مشخص کنند آیا مجلس هفدهم برای همیشه منحل شود، یا این که دوباره کارش را شروع کند و در نتیجه، مصدق را عزل کند و تمام.
رفراندوم توسط آیت الله کاشانی تحریم شد. دکتر فاطمی هم اعلام کرد این کار مصدق، باعث میشود دیکتاتوری دوباره به کشور مسلط شود.
اما حزب توده و کمونیستها از مصدق و رفراندوم حمایت کردند!
هندرسون خوب میدانست که جو غالب در کشور، علیه مصدق است و امکان ندارد که او بتواند در رفراندوم پیروز شود.
اما مصدق باز هم ورق دیگری را روی میز گذاشت. دستکاری انتخابات.
مصدق دستور داد در هر شهر، صندوق ها دو قسمت شوند. آنها که به انحلال مجلس رأی «آری» میدهند صندوق جداگانه و آنها که به این کار، رأی «خیر» میدهند، صندوقهای دیگری داشته باشند.
وقتی محل رأیگیریها جدا شد، مصدق دستور داد طرفدارانش اطراف صندوقهای «خیر» تجمع کنند و نگذارند کسی رأی «خیر» بدهد.
در تمام ایران کمتر از هزار رأی «خیر» جمع شد. در حالی تعداد رأی «آری» بیش از دو میلیون رأی بود.
مجلس با این شگرد منحل شد. مصدق یک بار دیگر پیروز شده بود.
دنیس رایت به هندرسون پوزخند میزد که: دیدی تو هم نتونستی؟!
هندرسون به سرعت برق و باد، پلن B خودش را رو کرد.
مجلس هفدهم منحل شده بود. و هنوز مجلس جدید هم تشکیل نشده بود. پشت مصدق هم از حامیان بزرگش مثل محمود افشار و آیتالله کاشانی و دکتر فاطمی خالی شده بود.
هندرسون، ضربهی بعدی را به وسیلهی شاه زد: عزل مصدق توسط شخص شاه!
عزل مصدق توسط شاه، خلاف قانون اساسی بود. اما این حرفها مانع شاه و هندرسون نمیشد.
شاه آن قدر از عزل مصدق میترسید که حکم را امضا کرد و به همراه زنش ثریا فرار کرد رامسر.
شاه طی حکمی دیگر، سرلشگر زاهدی را به عنوان نخست وزیر معرفی کرد.
قرار شد، شب ۲۵ مرداد ۱۳۳۲، سرهنگ نصیری، حکم عزل مصدق را جلوی در خانهاش به او بدهد و همان جا دستگیرش کند.
باقی رفقای مصدق را هم نیروهای گارد دستگیر کنند و خلاص.
برای این که بلوا نشود هم تمام خطوط تلفن و تلگراف را قطع کردند و خیابانها توسط نیروهای ارتش قرق شد.
شبکهی افسران طرفدار حزب توده در ارتش، عملیات را لو دادند. خبر در همه جا پیچید و کودتای هندرسون بر ملا شد.
شاه هم در همان رامسر سوار هواپیمای شخصیاش شد و فرار کرد عراق و بعد هم رفت ایتالیا.
کشور، لقمه شد و مستقیم رفت توی گلوی مصدق و حالا، وقت آن رسیده بود کار حکومت سلطنتی را تمام کند.
هندرسون که فکر نمیکرد مصدق بتواند به کمک تودهایها کودتا را شکست دهد و شاه را فراری دهد و کشور را بلمباند، بازی جدیدی رو کرد.
درست موقع قورت دادن قدرت، هندرسون چنگ در گلوی مصدق انداخت و گفت: اگر با تودهایها ائتلاف کنی، آمریکا به ایران حمله میکند.
یک اولتیماتوم پنج روزه هم داد. مصدق که هم از قدرت نظامی آمریکا میترسید و هم در قضیهی دادگاه لاهه، خود را مدیون آنها میدانست، دست از همهی افکارش کشید.
مصدق اعلام کرد محمدرضاشاه میتواند به قدرت برگردد.
همچنین اعلام کرد که به تودهایها اجازه نمیدهد در ادارهی کشور دخالت کنند.
این پیام مصدق، تودهایها را عصبانی کرد. آنها هم پشتش را خالی کردند.
هندرسون، حالا با خیال راحت به شکار خود مصدق میرفت.
سه روز بعد در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، هندرسون با پولهای دنیس رایت، چماقدارهای شعبون بی مخ و افراد گارد و سرلشگر زاهدی، ضربهی آخر را هم زد و اسطوره را که روزی به زلزله هم نمیلرزید، از جا کند و از بین برد.
نویسنده: مسلم عارف