حاشیههای شورانگیز
پتو را تا بالای سرم بالا کشیده بودم و از سرمای مطبوع کولر گازی پر سر و صدای اتاقم لذت می بردم که ناگهان گوشی ام زنگ خورد. با بی حوصلگی سر از زیر پتو بیرون آورده و نگاهی به گوشی کردم. یکی از دوستان خبرگزاری بود. بی اعتنا به زنگ های مکرر آن دوست عزیز به ساعت نگاهی انداختم. ساعت از 8 صبح گذشته و هنوز 12 ساعتی به اذان مغرب مانده بود. گوشی را به کناری انداختم و ترجیح دادم در بی خبری کامل از اتفاقات امروز، به عبادت لذت بخش ماه رمضان بپردازم؛ پس پتو را بالاتر کشیدم و خوابیدم.
وقتی که به خواب می رفتم، اصلا انتظار این را نداشتم که در طول این 12 ساعتی که قرار بود بخوابم این همه اتفاقات عجیب و غریب برایم بیافتد. اصلا هم قرار نبود با زبان روزه، تشنه و گشنه در ظهر یک روز تعطیل پشت لپ تاپ و کیبوردم بنشینم و از حاشیه های آخرین جمعه ماه رمضان بنویسم. اصلا قرار نبود من هم جزیی از یک راهپیمایی باشم.
یک ساعتی از خوابیدنم نگذشته بود که حضور ابوی محترم را بالای سرم احساس کردم. آرام پتو را پایین دادم، لباس بیرون پوشیده بود و به نظر می آمد سر حال و قبراق از شب گذشته، صبح جمعه می خواهد جایی برود.
- بیدار شو، بیدار شو که داره دیر میشه! من بیرون منتظرتم.
در عالم خواب و بیداری بدون سخنی نشستم، تا آنکه بفهمم کی و کجا هستم، کمی زمان برد. گوشی را جلوی چشمانم گرفتم. 4 تماس بی پاسخ، 2 پیامک.
پیامک اول را باز کردم،« من رامبد جوان هستم از شبکه...» پیام دوم را باز کردم؛ پیامک از طرف همان دوست اول صبحی بود.«ساعت 11:30 دم مسجد آیت الله جزایری، دیر نکنی.»
با غرولند از جایم بلند شدم و لباس پوشیدم. پس از پرس و جو متوجه شدم ابوی محترم هم قصد رفتن به راهپیمایی را دارند. در طول راه به خودم ناسزا می گفتم که ای کاش پیامک را باز نمی کردم و گوشی ام را خاموش می کردم و اینکه آخر کی توی این گرما می آید راهپیمایی که حالا من دومی اش باشم یا آنکه حالا اگر من باشم مگر فلسطین آزاد می شود. در همین افکار بودم که ماشین روبروی یکی از فرعی های خیابان امام ایستاد.
ظهر گرما یک روز تابستانی در اهواز، آن هم در هفته آخر ماه رمضان سبب شده بود بازار زیاد هم شلوغ نشده باشد. البته من اینگونه و به اشتباه فکر می کردم. زمانی که از پیچ همان کوچه فرعی راهم را به سمت مسجد آیت الله جزایری باز کردم با خیل عظیمی از آدم ها مواجه شدم که روبروی مسجد ایستاده بودند. زن و مرد، پیر و جوان، مادرها با کالسکه و پدرها تکیه زده بر ستون های خیابان امام منتظر آغاز راهپیمایی بودند. به بلاهتم خندیدم و جایی در کنار کره کره های بسته یک مغازه ایستادم. بلندگوهای تعبیه شده در بازار سرپوشیده امام به کار افتادند و از جمعیت خواستند شعارها را تکرار کنند.
شعارها همان شعارهای سابق بود. مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر انگلیس و... . سعی کردم با دوستم تماس بگیرم، گوشی را جواب می داد اما صدای مردم اجازه نمی داد تا بشنوم کجاست. پیام دادم «من رفتم. دم مصلی می بینمت.»
ساعت از یازده و نیم گذشته بود و جمعیت آرام آرام به راه افتاد. همه شعار می دادند کوچک و بزرگ. انگار نه انگار امروز روز جمعه است و ماه، ماه رمضان. موتور مردم راه افتاده بود و بلند بلند شعار می دادند و راه می رفتند. جوان ها تندتر از پیرها راه رفته و پیرها بلندتر از جوان ها شعار می دادند. کمی که گذشت خودم را میان جمعیتی دیدم که همگی در تب و تاب گفتن الله اکبر هستند. من هم همنوا با دیگران شعار می دادم و هل من مبارز می طلبیدم که کم کم تشنگی بر من فشار آورد و در برابر گرما کم آوردم. ترجیح دادم فقط راه بروم و انرژی ام را برای ما بقی راهپیمایی نگه دارم. از میانه جمعیت کم کم خودم را به سمت حاشیه راه کشاندم و قدری ایستادم تا خستگی ام در برود.
شاید اگر آنجا نمی ایستادم و دست بر زانو به جمعیتی که همچون آب روان از جلوی ام می گذشت نگاه نمی کردم، اکنون در حال نوشتن حاشیه های یک جمعه گرم تابستان میان ماه رمضان نبودم.
آن قدر آنجا ایستادم که خیل راهپیمایی کنندگان در حال کمتر شدن بوده و تراکم جمعیت بسیار اندک شده بود. چشمم به پیرزن عربی افتاد که لنگان لنگان، تند و گاهی آهسته قدم بر می داشت و عکسی را در دستانش بالا گرفته بود و زیر لب حرف می زد و به نظر می آمد کسی به او توجه نمی کند. چشم پیرزن به دو سه جوانی افتاد که تند تند راه می رفتند تا خود را به قسمت پر جمعیت راهپیمایی برسانند. او هم پا تند کرد اما چون لنگ می زد به هن و هن افتاده بود. وقتی که متوجه شد نمی تواند به جمعیت بی شمار شعار دهندگان برسد تک و تنها و با صدای بلند شروع به ناسزا گفتن به اسراییل و آمریکا کرد. همه کسانی که همان دور و اطراف به آرامی راه می رفتند و یا با بغل دستیشان حرف می زدند به سوی پیرزن روی برگرداندند و با تعجب به او نگاه کردند.
پیرزن که حالا خسته از راه آرامتر قدم می زد و به روبروی جایی که من ایستاده بودم رسید؛ عکس توی دستانش را بالاتر گرفت، تصویر درون قاب چوبی در دستان پیرزن، عکس پرسنلی جوانی بود که زیرش با خط نستعلیق نوشته بودند شهید.... .
ناگهان پیرزن خطاب به همه افرادی که درکنارش راه می رفتند گفت: به حق پسر شهیدم علیرضا، بگو الله اکبر. ناگهان صدای الله اکبر همه کسانی که آنجا در حال راه رفتن بودند قلبم را به تپش در آورد. پیرزن داد می زد: به حق شهدا الله اکبر و مردم نیز تکبیر گویان جوابش را می دادند. از حاشیه بازار بیرون آمدم و به جمعیتی که دور پیرزن جمع شده بودند پیوستم. یکی از راه رسید و بطری آبی به پیرزن تعارف کرد. دیگری شروع کرد به تکبیر گفتن و جمعیت بیش از پیش مقید به جواب گفتن شدند. من که نگاهم را از پیرزن بر نمی داشتم دیدم آب را رد کرد و زیر لب گفت که روزه است. یکی عکس شهید را بالا گرفته بود و با تمام توان فریاد می زد و شعار می داد و مردم هم از او تبعیت می کردند.
جان دوباره گرفته بودم. پا تند کردم و از جمعیت کوچکی که دور پیرزن جمع شده بود جدا شدم. می خواستم ببینم باز هم از این اعجازها خواهم دید یا نه. از همان لحظه بود که تصمیم گرفتم حاشیه این روز را بنویسم. به جمعیت که رسیدم پا کند کرده و آرام آرام با مردم شعار داده و راه می رفتم و برای پیدا کردن سوژه این ور و آن ور می چرخیدم. همان لحظه بود که فهمیدم همه راهپیمایی کنندگان چشمه ای از اعجاز را در خود دارند و من از این همه معجزه بی خبر بودم.
کمی آنطرفتر از من، مردی مسن در حال هل دادن ویلچر دختر نوجوانی بود که به نظر می آمد معلول ذهنی باشد بهتر که نگاه کردم دیدم مرد هم دست راستش قطع شده. دل را به دریا زدم و به مرد نزدیک شدم. سلام عرض کردم. علیکم السلامی گفت گفتم هوا خیلی گرمه امروز. گفت: آره هواشناسی گفته 52 درجه است. گفتم پس چرا شما با این وضع آمدید. با دختر خانوم اذیت نیستید. گفت: نه بچه با ما اذیت نباشه ما باهاش راحتیم. دلیل را پرسیدم و مرد جواب داد. جانباز 70 درصد، شیمیایی با دستی از ساعد قطع شده. دخترش هم بخاطر شیمیایی بودن پدر، با اختلالات ذهنی به دنیا آمده بود. به چهره معصوم دخترک نگاه کردم. زیر لب می گفت مرگ بر اسراییل.
کمی در کنار آن جانباز شیمیایی به راهم ادامه دادم و شعار می دادم. شعارها کم کم رنگ و بوی حال و هوای سیاست های امروزی را گرفت. مردم شعار می دادند که از حق هسته ای کوتاه نمی آیند و تحریم بروی آن ها اثری نخواهد داشت. می گفتند که پشت نماینده هایشان ایستاده اند. رو به جانباز کردم و گفتم: آقا به نظرتون چی میشه آخرش. لبخندی زد و گفت: خیره ان شالله. اگر هم توافق نشد، الخیر فی ما وقع تا حالا با این انقلاب اومدیم، بقیه اش هم میایم. مرد در هر صورت راضی به رضای خدا بود.
از جانباز جنگ خداحافظی کردم و کمی سریعتر خودم را رساندم به جمعیتی از عشایر خوزستان که دست در دست هم شعار می دادند. عرب و بختیاری در کنار همدیگر ضدولایت فقیه شعار می دادند و مرگ بر منافق می گفتند.
در همین اوضاع و احوال جمعیت دیگری به سرعت از کنارم عبور کرده و راه خود را از میان جمعیت باز می کرد.پیرمردی در میان آن ها بود که با چهره بشاش و خندان به جمعیت راهپیمایی کنندگان اضافه شده بود.پیرمرد کسی جز آیت الله موسوی جزایری، نماینده ولی فقیه استان و امام جمعه اهواز نبود. پیرمرد همچون جوانان محکم و راسخ قدم می گذاشت و در حین پاسخ گفتن به سلام اطرافیان شعار نیز می داد.
خستگی به من چیره شده بود و گرمای طاقت فرسای ظهر اهواز امانم را بریده بود اما توانم با دیدن همه اقشار جامعه در راهپیمایی روز قدس چندین برابر می شد. پرچم های ایران، حزب الله و فلسطین در دست مردم به اهتزاز در آمده بود و پلاکارد های قدس لنا و مرگ بر اسرائیل در دستان همه دیده می شد.
شعارها قطع نمی شد و مردم در جواب هر شعاری، بلندتر فریاد می زدند. پارچه بلندی منقش به پرچم ایران در دستان مردم دست به دست می شد و جلو می رفت. در این بین چشمم به جمعی افتاد که علی رغم پوشش عربیشان همچون اعراب ایرانی لباس نپوشیده بودند. خوب که نگاه کردم پرچم های کوچک یمن در دستانشان خود نمایی می کرد. کمی تند تر راه رفتم و به آنها رسیدم. مطمئن بودم ایرانی نیستند با عربی دست و پا شکسته ام بعد از سلام و علیک از یکی پرسیدم اهل کجایید؟ جواب داد: یمن. گفتم اینجا چه می کنید؟ با لبخند تلخی گفت: آمده ایم راهپیمایی. زمانی در شهرهمون برای فلسطین شعار می دادیم. حالا دیگر شهری نداریم، مهمان شمائیم. گفتم خوش آمدید. پس خنجرهایتان کو؟ پاسخ داد شمشیر و خنجر برای یمن است فرهنگ یمن است. اینجا نمی گذارند. خندیدم و برایشان آرزوی پیروزی کردم و ازشان جدا شدم.
مسیر رو به پایان بود و آفتاب داغ همه جمعیت را کلافه می کرد اما با این حال جمعیت حاضر دست از شعار دادن نمی کشیدند. ماشین های آتش نشان بروی مردم آب می پاشیدند، دو سه پیرمرد پشت ماشین های حمل بلندگو نشسته بودند و در همان حال شعار می دادند. جوانترها به ویژه آنهایی که از پایگاه های بسیج و مساجد آمده بودند پرشور و شعور شعار می دادند. جانم فدای رهبر و ما اهل کوفه نیستیم می گفتند.
در عجب بودم همه این مردم، شب قبل بیدار بودند! شب نخوابیده اند. از صبح زود ایستاده اند تا بگویند آهای کل جهان ما پشت فلسطینیم. تا با مشت های گره کرده بگویند نه آفتاب سوزان و دمای پنجاه و چند درجه با زبان روزه توان ما را می گیرد و نه قدرتهای پوچ و پر از خالیتان پشت ما را می لرزاند.
راه به مصلا ختم می شد. جایی برای ابراز بندگی به خالق. جایی که همه، چه پیر و رهبر و چه جوان و رهرو، چه مادر و کالسکه فرزندش ، چه پدر و ویلچر دخترش، چه پیرزنی در غم فرزند شهیدش و چه مهمانی به امید دوباره دیدن شهر و کویش همه در برابر خداوند متعال تسلیم اند.
راهپیمایی روز قدس اهواز، مصلای مهدیه تمام شد. با همه اعجازهایش، با همه حاشیه هایش. حاشیه های که خود اصل ماجرایند. خود دلیل راهپیمایی امروز ما هستند.
/9466/ز502/س
علی ملحانی