۲۴ مرداد ۱۳۹۸ - ۲۰:۱۳
کد خبر: ۶۱۶۸۰۳
یادداشت؛

وقتی نقابِ عشق را برمی‌داریم/ دیگرخواهیِ خودخواهانه

وقتی نقابِ عشق را برمی‌داریم/ دیگرخواهیِ خودخواهانه
عشق، نوعی دگرخواهی است (یعنی توجّه و خدمت به دیگری)، ولی در درون‌اش خودخواهانه است. در هسته‌ی عشق، نوعی خودخواهی نهفته است.

به گزارش خبرگزاری رسا، حسن محدثی در یاداشتی نوشت؛

وقتی نقابِ عشق را برمی‌داریم، معمولاً نوعی خودخواهی می‌بینیم. کمی بدبینانه و سگ‌مسلکی است، امّا شاید بتوان گفت: هر چیزی نقابی دارد؛ مگر آن‌که خلاف‌اش ثابت شود. من سگ‌مسلکی را دوست ندارم.

سگ‌مسلک (کلبی‌مسلک) همه چیز را منفی و سیاه می‌بیند. اما خوش‌بینیِ بیش از حد هم احمقانه است. عشق، نوعی دگرخواهی است (یعنی توجّه و خدمت به دیگری)، ولی در درون‌اش خودخواهانه است. در هسته‌ی عشق، نوعی خودخواهی نهفته است. آدمی در تجربه‌ی عاشقانه، با همه‌ی وجودش به‌ دیگری اعتنا می‌کند و او را می‌خواهد، امّا تا زمانی‌که به وصال آن دیگری نرسیده است، حسّی از ناکامی و درد را در خود تجربه می‌کند. شوریدگی‌ها و ناله‌های عاشقان در آثار ادبی و داستان‌های عامیانه‌ی عاشقانه‌ی دنیا، نمود بارزی از این ناکامی و درد است.

در واقع، عاشق، معشوق را برای خود می‌خواهد و وقتی او را به‌دست آورد، بدان غیرت‌مند می‌شود و گه‌گاه حسّی از تملّک به معشوق پیدا می‌کند. برخی صاحب‌نظران حتّا از وجود چیزی چون «احساس غیرت» و «احساس تملک» و «انحصارطلبی» در تجربه‌ی عاشقانه سخن گفته‌اند و آن را «غریزه‌ای ناظر به صیانت ذات» دانسته‌اند.

در حقیقت، در هر رابطه‌ی عاشقانه‌، دیگری در نهایت، دیگریِ من است یا به قول یک متفکر برجسته‌ی دانمارکی در چنین عشقی، دیگری، خودِ دیگر ماست یا منِ دیگر ما است. یعنی او من است در قالبی دیگر. در واقع، من در فرد دیگری بروز یافته‌ام و امتداد یافته‌ام. در حقیقت، در عشق ما به دنبال خواسته‌ها و ویژگی‌های مدّ نظرِ خودمان در شخصی دیگر هستیم. چیزی از من و چیزی در من هست که او بدان پاسخ می‌دهد. نقشی را به دیوار زده‌ام و دوست‌اش دارم، چون مرا به من نشان می‌دهد.

اگر نقشی را بر دیوار بزنم که هر روز مرا انکار کند، معلوم است که طاقت نخواهم آورد. به زیرش می‌کشم. به گورِ پدرش خندیده. دردناک است که هر روز انکار شوم. برعکس، اگر خشنودم کند و حسِّ خوبی بدهد، من به او متمایل خواهم بود. خشنودی من در حضور اوست. پس در عشق، معشوق همان امتدادِ خود من است. در حالی که از نظر این متفکّر دانمارکی وقتی که به همسایه عشق می‌ورزی، دیگری (مثلاً همسایه) تویِ دیگر است؛ یعنی فرد دیگری مثل تو. فرق فاحشی است بین دیگری‌ای که برای من است و منی که برای دیگری است. او دیگر امتداد تو نیست. یک وجود مستقل در کنار تو است. در اوّلی (یعنی در عشق به تو محبوبِ نازنین‌ام) می‌خواهم با تو یگانه شوم تا «من» فربه‌تر شود. مثلاً مردی که

«جویای زنی بود که به [بازی] گُلف، شیمی معدنی، رابطه جنسی در فضای باز و موسیقی باخ علاقه داشته باشد، به دنبال خودش بود، منتها از نوع زنانه‌اش».

امّا در دومی من می‌خواهم مستقل از تو اما در کنار تو باشم تا تو ایمن و آسوده و کام‌یاب شوی. حالا باید من تو را جدای از خویش و مستقل از خویش به‌رسمیت بشناسم و دوست بدارم؛ نه به خاطر خودم که به خاطر تو. وجود مستقل تو چه بسا می‌تواند انکار وجودِ من باشد. مثلاً قامت بلند تو قامت کوتاه مرا نمایان می‌سازد. زیبایی تو زشتی مرا برملا می‌کند. نیکویی تو بدی مرا فریاد می‌زند. با این حال، من به تو عشق می‌ورزم و این عشق‌ورزی یعنی فَرارَوی از مرزهای وجود خویش. جانا من برای تواَم.

به قول این متفکّر دانمارکی، در عشقِ از نوع خودخواهانه‌اش، عوامل «تعیین‌گر طبیعی (گرایش‌ها و تمایلات)» حضور دارند و دو من در یک من جدید و در یک منِ «خودخواهانه‌ی جدید متّحد می‌شوند»، در حالی که در عشق به همسایه یا «عشق معنوی» نمی‌توان با دیگری متّحد شد. هر یک راه خود را می‌روند. در عشق به همسایه تو به دیگری اعتنا می‌کنی، نه به‌خاطر خودت بلکه به خاطر دیگری. این خیلی با تمایل خودخواهانه فرق دارد. حتّا وقتی که به نیازمندی کمک می‌کنی تا وجدان‌ات آسوده شود یا کمک می‌کنی تا از این خیرخواهی، خودت لذّت ببری و احساس خوب بودن بکنی، یعنی هنوز خودت و خودخواهی‌ات در میان است. یعنی که در پس نیّتِ خیر تو، سوء نیّتی خوابیده. شخصیتِ اصلی رمانِ «سقوط» آلبر کامو این را به خوبی توضیح می‌دهد. او می‌گوید:

«من در زندگی لااقل به یک عشق بزرگ دچار شده‌ام، عشقی که همیشه خود هدف آن بوده‌ام!»

این دقیقاً همان چیزی است که عرض کردم: ‌دیگرخواهیِ خودخواهانه! این‌جا ماجرا خیلی ظریف می‌شود و الآن طاقت این همه ظرافت را از کجا بیاورم؟! پس بگذریم.

ارسال نظرات