از شهدای شکنجه شده انقلاب عکس انداختم
به گزارش خبرگزاري رسا، «احمد نصیرپور» متولد سال 1338 در شروع مبارزههای انقلابی دهه 50 حدوداً جوانی 15 ساله بود که بهزحمت مادرش را راضی کرده بود تا یک دوربین عکاسی بخرد و کارش شده بود تنظیم دوربین و نگاه کردن از پشت لنز به آدمها و پیدا کردن سوژههایی که شاید همه قادر به دیدن آن بودند؛ اما نه از زاویهای که احمد میدید. همین اتفاق باعث شد که هرلحظه ذوق و شوق او برای عکاسی و فشار دادن دکمه شاتر دوچندان شود.
به سالهای پیروزی انقلاب نزدیک میشدیم و نصیرپور 17 ساله شده بود. حالا سوژههای عکاسی او رنگ و بوی دیگری گرفته بودند. فقط کافی بود دوربینش را تنظیم کند، آنوقت جلوی لنز دوربینش صدها زن و مرد با مشتهای گرهکرده قرار میگرفتند که برای راهپیمایی به خیابانهای شهر آمده بودند و شعار اعتراض به رژیم شاهنشاهی را سر میدادند.
عکاس بودم و عکسی ندارم
این روزها احمد نصیرپور خیلی حال و حوصله حرف زدن ندارد؛ اما تا کلامش به توضیح اولین فریمهای عکسی که در بحبوحه انقلاب گرفته باز میشود. از عکسهایی میگوید که هیچوقت ظاهر نشد چون امکاناتش را نداشت. میگوید: «من عکس میگرفتم؛ اما شرایط ظهورش را نداشتم. هرکدام از حلقه فیلمهایم را به افرادی امانت دادم تا برایم ظاهر کنند و بیاورند؛ اما آنها رفتند که رفتند. و آرزوی دیدن خیلی از عکسها برای همیشه بر دلم ماند.» هرچند او در سن 18 سالگی برای روزنامه کیهان عکاسی کرد و همچنان عکسهای اوایل انقلاب او در آرشیو روزنامه کیهان باقی است اما بازهم خودش هیچیک از عکسهایش را ندارد.
یکدیگر را شیر میکردیم
نصیرپور میگوید: «اولین صحنههایی که از اعتراضات مردمی به خاطر دارم و توانستم عکاسی کنم وقتی بود که مردم کلانتری نازیآباد را گرفتهبودند. آن موقع نگاه خبری در عکاسی را بلد نبودم و فقط از هیجانات مردم عکاسی میکردم. بعدها تلاش میکردم در همه راهپیماییها شرکت کنم. اغلب با رفیقم «حسین فاطمی» به راهپیمایی میرفتیم. او سر نترسی داشت و من هم با دیدن او به وسط میدان میرفتم. در همان شلوغی همه حواسم را میدادم به اینکه چطور دوربین آنالوگم را تنظیم کنم تا بتوانم عکسهای خوبی بگیرم.»
مستر عکس بگیر
یکی از همین راهپیماییها بود که به سربازهای اسلحه به دست خیلی نزدیک شده بودیم. سرباز مرتب به من میگفت عکاسی نکنم، من هم جوان بودم و سر نترس داشتم. حالا که فکرش را میکنم از اینهمه جسارت خودم و رفیقم حسین فاطمی تعجب میکنم.
در جوانی صورت سفیدتر و موهای روشنی داشتم و اغلب لباسهای روشن میپوشیدم که با مد آن روزها متفاوت بود. تظاهرکنندگان و سربازها هر وقت من را میدیدند فکر میکردند من خبرنگار خارجی هستم. دریکی از همین صحنهها که مردم و نیروهای گارد امنیتی باهم درگیر شده بودند. یکی از افسران مرتب فریاد میزد «مستر عکس نگیر» و با اسلحه به سمت من میآمد. اما هیچ ترسی احساس نمیکردم. همان موقع بود که به یکی از جوانهای انقلابی شلیک کردند. شاید از اولین شهدای انقلاب بود. به او نزدیک شدم و صدای مردم در گوشم میپیچید که فریاد میزدند: «مستر عکس بگیر تا همه ببینند اینها با مردم چه میکنند.» وقتی عکس را گرفتم دوربین را محکم زیر بغلم گذاشتم و همراه با حسین فاطمی بهسرعت دویدیم تا از صحنه دور شویم. بهقدری در کوچهپسکوچههای خیابان پیروزی دویده بودیم که نفسی برایمان نمانده بود. بیشتر ترسمان این بود که دوربین را از ما بگیرند. هرچند این عکسها هم مثل دیگر عکسها هیچوقت ظاهر نشد. شاید هم ظاهر شد؛ اما من ندیدم.
وقتی یار غارم رفت
چند وقتی گذشت. یکی از راهپیماییهای اصلی تهران بود در میدان ژاله. من آن روز نمیدانم مریض شده بودم یا درگیر مسئله مهمی بودم که وقتی حسین فاطمی به دنبالم آمد نتوانستم با او به راهپیمایی بروم و او خودش تنها رفت. بعدازظهر همان روز خبر حسین را آوردند که در راهپیمایی 17 شهریور شهید شده است. حالا یکی از دبیرستانهای محله نازیآباد را به نام «حسین فاطمی» نامگذاری کردهاند.
شهدای زندانهای سیاسی و دوربین
احمد نصیرپور بعدها عکسهای شناسنامهداری از جبهه جنگ در طول 8 سال دفاع مقدس گرفت. تصویر سربازها و عشق آنها به وطن همیشه برایش سوژههای نابی را خلق میکرد. مثل عکس سربازی که قد و قوارهاش بهاندازه تفنگ در دستش بود و ...
او در همان دوران انقلاب هم به دلیل نزدیکی و مجاورت منزلشان به بهشتزهرا، به غسالخانه بهشتزهرا سر میزد و عکسهای زیادی از شهدا گرفته است. میگوید: «هر چه به بهمن 57 نزدیکتر میشدیم تعداد شهدا نیز بیشتر میشدند. اغلب روزها را به بهشتزهرا میرفتم و از شهدا عکاسی میکردم البته بیشتر عکسها را پنهانی میگرفتم. در بهشتزهرا نام شهدایی را که میدانستند و شناساییشده بودند را بالای سر آنها مینوشتند؛ اما برای شهدایی که شناسایی نشده بودند توضیحات مینوشتند. من از همه آن صحنهها عکاسی میکردم. هرچند همیشه حضور نیروهای ساواک عرصه را برای خبرنگاران و عکاسان تنگ میکرد، مخصوصاً وقتی شهدای زندانهای سیاسی را به غسالخانه میآوردند. من مجبور بودم بدون فلاش عکس بندازم تا ساواکیها متوجه دوربینم نشوند.
در بین شهدای زندانهای سیاسی شکنجه بیداد میکرد. جسد جوانی را دیدم که همه بدنش با آتش سیگار سوخته بود یا جسد جوان دیگری که دو دستش را از آرنج قطع کرده بودند و صدها تصویر دردناک. صحنههایی که امروز حاضر نیستم آنها را به خاطر بیاورم. هنوز هم متعجبم که چطور در جوانی چنان دلی داشتم که میتوانستم این صحنهها را نگاه کنم چه برسد به اینکه روی آنها زوم کنم و دکمه شاتر را فشار دهم.»
عکاسی از امام؛ آرزویی که زود تعبیر شد
آخرین فریمهای عکسهای انقلابی او در روز 12 بهمن گرفته شد؛ روزی که امام به بهشتزهرا رسید. نصیرپور میگوید: «من از جایگاهی که امام مستقر شد و سخنرانی کرد خیلی فاصله داشتم. بنابراین با کمک مردم روی منبع آب رفتم تا بتوانم از بالا عکاسی کنم و جمعیت مردم را بگیرم. خیلی ناراحت بودم که نتوانستم از چهره امام عکاسی کنم. همان شب تصاویر امام از تلویزیون پخش شد و من چهره ایشان را از صفحه تلویزیون عکاسی کردم.
اما چند ماه دیگر عکاس روزنامه کیهان شده بودم و در پوست خودم نمیگنجیدم آن روزی که با آقای تهرانی، سردبیرمان به حسینیه محل اقامت امام رفتیم، نزدیک در گفتند: «فقط یک نفر میتواند وارد شود.» آقای تهرانی گفت: «احمد تو برو تا بتوانی از چهره امام عکس بگیری.» من در فاصله چند ماه که به خاطر حسرت، چهره امام را از صفحه تلویزیون عکاسی کرده بودم، حالا جلوی امام بودم و همه تلاشم را میکردم تا بتوانم دوربینم را خوب تنظیم کنم تا عکسی که در لابراتوار ظاهر میشود عکس خوبی باشد.»/1360/