منش حاج قاسم از زبان رفیقش؛ شهید سلیمانی نگاه انتقام به مردم نداشت
جهادگری که سالهاست سلاح نظامی را بر زمین گذاشته و جهاد سازندگی را شروع کرده. قبه های نظامی را از سردوش برداشته و لباس رهیاری اجتماعی را به تن کرده است. مردی که تلاش می کند با ترویج همیاری اجتماعی به رسالت بزرگ فرمانده شهیدش حاج قاسم، یعنی کمک به آبادانی سرزمینش بپردازد.
همچون دیگر بچه های لشکر۴۱ ثارالله در سال جهاد و حماسه با حاج قاسم زلف گره زده است، ۶۲ سال سن دارد و همچون دیگر یاران شهید سلیمانی در بینابین مصاحبه و مرور خاطراتش از حاج قاسم بغض بیخ گلویش را می گیرد و گوشه چشمانش تر می شود، به قول آن شاعر کرمانی، از کویر آمده ها بغض سفالی دارند... حالا تو فکر کن یاد شهیدی که امتی را شیدای خود کرده، چه می کند با این سفال هزار بار بند خورده که سال ها حضور آن شهید عزیز را درک کرده است.
محمدحسین حسین زاده اهل دیار گلباف کرمان و رفیق و همرزم حاج قاسم در گفتوگو با خبرنگار فارس، گوشهای از خاطرات ۴۰ ساله اش با سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی را نقل میکند که در ادامه می خوانیم.
سرآغاز آشنایی
آشنایی ام با شهید سلیمانی در سفر او به شهر گلباف خلاصه می شود. فرمانده سپاه گلباف بودم. گلباف شرقی ترین روستا نسبت به کویر لوت است. این روستا بین بم و کرمان و همچنین زادگاه من و شهید حسین پورجعفری است. به تاریخ شناسنامه ای متولد سال ۱۳۴۰ هستم و تقریبا با شهید پورجعفری هم سن و سال و در واقع بچه محل بودیم. در بحبوحه عملیات های فتح المبین و بیت المقدس حاج قاسم تازه تیپ ثارالله را تشکیل داده بود. ما برای جلساتی به سپاه کرمان می آمدیم. در یکی از جلسات شهید سلیمانی برای شرکت در جلسه ای از اهواز به کرمان آمده بود. من در آن جلسه برای اولین بار او را ملاقات کردم. بعد از جلسه از ایشان خواهش کردم که به گلباف بیاید و سخنرانی کند. حاج قاسم قبول کرد و رفاقتم با شهید پورجعفری و سلیمانی اینطور شکل گرفت. اما بعد از حدود یک سال که به جبهه رفتم به واسطه نوع کاری که داشتم بیشتر با هم ارتباط گرفتیم و ارتباط ما از یگان های دریایی و مهندسی شروع شد و تا به امروز مرید شهید سلیمانی هستم.
چرا به شهادت نمی رسد!
من و همه نزدیکان شهید از همان سال ۶۰ و ۶۱ برایمان جای سوال بود، با وجود اینکه حاج قاسم در عملیات ها در نقاطی فعالیت می کرد که بیشترین صحنه خطر و بیشترین شهدا را داشت؛ با خودمان فکر می کردیم، چرا حاجی به شهادت نمی رسد؟ من فکر می کنم خداوند برای حاج قاسم مقدراتی را دیده بودند تا حاج قاسم این گونه عزیز خداوند و عزیز دل ها شود.
همه لشکر مرید حاج قاسم بودند
در واقع همه این شهدا مثل شهید یوسف الهی که حاج قاسم از نام و ارادت خود به آن ها سخن به میان آورده و از آن ها به عنوان بزرگان معنویت و معرفت نام برده بود؛ خودشان در زمره مریدان حاج قاسم بودند. قبل از این که شهید سلیمانی مرید آن ها شود، آنان دلبسته و هواخواه حاج قاسم بودند. شهید مغفوری که همانند شهید یوسف الهی برای حاج قاسم بسیار عزیز بود خود یکی دیگر از آن شهدا بود که همیشه دست معنویتی و معرفتی خود را برای حاج قاسم بر سینه می گذاشت و در واقع مرید حاجی بود. شهید سلیمانی گفته بود: «در عملیات کربلای هشت، کنار اروند ایستاده بودیم. طبق پیش بینی ها قرار بود آن شب آب آرام باشد. یک دفعه همه چیز بهم ریخت و طوفان شد و آب مواج شد و رگبار شروع به باریدن کرد. همه چیز بهم ریخته بود. حاجی گفته بود آن شب به حضرت زهرا(س) متوسل شدیم و عملیات را انجام دادیم.»
امنیت از مسیری به نام مسیرِ معیشت می گذرد
بعد از پایان دفاع مقدس، برقراری امنیت شرق کشور اولین ماموریت بر دوش حاج قاسم بود. حاج قاسم نگاه انتقام و جنگ خونریزی به مردم نداشت او با دید هدایت و محبت به همه خطاکاران نگاه می کرد. او با تجربه ای که از جنگ و آشنایی عمیقی که با زندگی عشیره ای و ایلی داشت، شناخت کاملی از این فرهنگ پیدا کرده بود و همچنین با توجه به نوع نگاهی که حاج قاسم به بندگان خدا داشت، جزو معدود افرادی بود که می توانست در این بخش و در این خطه از سرزمین، فرماندهی قابل قبول و اثر گذار داشته باشد.
حاج قاسم بعد از ماموریت امنیت شرق کشور ما را جزو اولین نفرات در بخش مهندسی لشکر فراخواند و گفت موضوع امنیت شرق کشور فقط بُعد برخورد نظامی و امنیتی نیست، بلکه امنیت از یک مسیر به نام مسیرِ معیشت می گذرد. بنابراین از ما خواست که به حاشیه جازموریان (نقطه آبی و مرزی بین سیستان بلوچستان و جنوب کرمان) برویم و با بررسی آن نقاط که چند هزار هکتار بود مناطق مناسبی را شناسایی کرده و چاه های آب حفر کنیم و این زمین ها و چاه های آب را به مردم بدهیم. حاج قاسم اعتقاد داشت که اگر بحث معیشت مردم آن مناطق را برطرف کنیم، موضوع امنیت و بیشتر مباحث امنیتی هم برطرف خواهد شد.
ما به فرمان حاج قاسم و با توجه به تهدیدات آن مناطق و شرایط امنیتی خاص آنجا، به جازموریان رفتیم. یادم هست روز پنج شنبه ای بود و شب برای خواب نیازمند جایی بودیم. به چند سوله که در مستند «خورشید» هم پخش شد، مراجعه کردیم. بعد از نماز مغرب اتومبیلی به کنار سوله آمد و در آنجا توقف کرد. ما در ابتدا نگران شدیم. از پنجره سوله بیرون را نگاه کردیم و بعد از چند دقیقه به بیرون آمدیم. متحیرانه دیدیم که حاج قاسم با چند نفر دیگر از اتومبیل پیاده شد. حالا شما تصور کنید در آن منطقه با آن شرایط که امنیتی وجود نداشت و خطر هر لحظه ما را تهدید می کرد، فرمانده جنوب شرق و قرارگاه قدس بدون هیچگونه تشریفات امنیتی با یک اتومبیل به همراه دو نفر دیگر با لباسی معمولی به آنجا آمده بود.
آن شب حاج قاسم در کنار ما و در همان سوله خوابید و صبح بعد از صبحانه یک سری اتومبیل و موتور سوار با سرنشینانی که لباس های محلی و عشایری و سنتی بر تن داشتند در سوله جمع شدند. حدودا چهل نفری بودند. بعد از مدتی فهمیدیم آنها سران طوایف و آدم های مهم طایفه های اطراف هستند. حاج قاسم برای آنها صحبت کرد. بیشتر صحبت شهید سلیمانی در حوزه فرهنگی و اجتماعی بود و در لا به لای صحبت هایش می گفت من هم از جنس عشایرم و شما را می فهمم و سختی ها و مشکلات شما را خوب درک می کنم. خاطرم هست حاجی از جنبه های مثبت و با زبان نرم صحبت می کرد و به وجوه اشتراک می پرداخت.
البته چند دقیقه ای هم در این باره صحبت کرد که شما ( سران قبایل و طوایف) می توانید همه آن هایی که سلاح دارند و ناامنی ایجاد کرده اند را بیاورید تا سلاحشان را تحویل دهند و گفت اگر آن ها تسلیم شوند مورد رافت و مهربانی قرار خواهند گرفت. ادامه داد اگر هم نیامدند هیچ مشکلی نیست، با آن ها برخورد خواهد شد. حاج قاسم خودش برای حفر چاه ها و برقراری و مهیا کردن شرایط برای زندگی آنانی که دست دوستی او را رد نکرده بودند، بسیار پیگیر بود. در مدت زمانی که ما آن جا بودیم بارها و بارها به آن منطقه میآمد و با اهالی طوایف صحبت می کرد.
میلاد نور
یادم هست که میلاد حضرت زهرا(س) بود. شهید سلیمانی زنان و دختران یکی از روستاهای محروم جنوب استان کرمان را گرد هم جمع کرد و برای شان صحبت کرد و از آن ها درباره حضرت فاطمه(س) سوال می کرد، مثلا می گفت: «چه کسی از شما حضرت فاطمه(س) را می شناسد؟ کدام تان می تواند یک جمله از حضرت فاطمه(س) بگوید؟ و...» البته طبیعی بود که آن ها اطلاعی نداشته باشند، حتی برخی شان نمی توانستند به زبان ما صحبت کنند، اما شهید سلیمانی فارغ از این تصورات برای شان صحبت می کرد و از حضرت فاطمه(س) سخن می گفت و به مناسبت میلاد حضرت فاطمه(س) به آن ها هدیه می داد.
قالیچه گوشه اتاق
شهید سلیمانی با این گفتار تاثیر عمیقی را بر سران طوایف و اشراری که در بین آن ها بودند گذاشت. سران طوایف با اشرار تفاوت داشتند. این طور نیست که همه سران طوایف از اشرار باشند. این تاثیر تا اندازه ای بود که وقتی سران طوایف به کرمان می آمدند، میهمان حاج قاسم می شدند، یا به مهمانسرایی که حاج قاسم برایشان معین می کرد می رفتند و یا خودشان به دیدن حاجی می آمدند و حاج قاسم خودش از آن ها پذیرایی می کرد، حتی برای شان چای می آورد. فراموش نمی کنم در جلسه شورای لشکر بودیم یادم نیست آقای مجید حسن زاده بود یا حسین پور جعفری، یکی از این دو عزیز کنار گوش حاج قاسم چیزی گفتند. شهید سلیمانی به محض شنیدن خبر، جلسه را تعطیل کرد. وقتی از جلسه خارج شدم، دیدم حاج قاسم با یکی از سران طوایف در گوشه اتاق روی قالیچه ای نشسته اند و درحال گپ و گفت و خوش و بش بودند، حاج قاسم در حال تعارف کردن فنجان چای به او بود. می توانم قسم بخورم که در آن لحظه هیچ گونه غرور و غره فرماندهی و نظامی در چهره حاجی ندیدم.
این بچه چقدر زیباست
برای پیگیری پروژه حفر چاه ها و تامین بودجه آن در منطقه جازموریان برای جلسه ای به تهران آمدیم. بعد از پایان جلسه در مسیر فرودگاه مهرآباد و در ترافیک دور میدان آزادی بودیم. سر شب بود و اتومبیل ها در ترافیک ایستاده بودند. یکی از کودکان کار به سمت اتومبیل ما آمد و به تمیز کردن شیشه اتومبیل ما مشغول شد. واقعیت این است که معمولا در بیشتر مواقع ما واکنشی نسبت به این رفتار کودکان کار در خیابان ها نداریم. نهایت بازخوردمان این است که اجازه تمیز کردن شیشه را به آن ها نمی دهیم. من و دو نفر دیگر در صندلی عقب نشسته بودیم، یادم نمی رود حاج قاسم شیشه اتومبیل را پایین داد. حاجی دست کودک را گرفت و او را به سمت شیشه اتومبیل نزدیک کرد و شروع کرد با او به صحبت کردن و از نام و نشان و اصالتش پرسید. همزمان که با کودک صحبت می کرد با دست موهای سر کودک را شانه می کرد و رو کرد به ما و گفت: « نگاه کنید این بچه چقدر زیباست. اگه کسی به عنوان حامی پیدا می شد و کمی به سر و شکل این کودک رسیدگی می کرد این کودک از فرزند من و شما بسیار زیباتر می شد.»
می خواهم بگویم این نگاه حاج قاسم بسیار زیباست و این صحبت به خاطر روح لطیف شهید سلیمانی بود. برخی فکر می کنند حاج قاسم فقط مختص خانواده شهدا است. البته بی گمان حاجی خود را از خانواده شهدا جدا نمی دید و به نوعی خود را متعلق به خانواده شهدا و ایثارگران می دانست، اما باید بگویم اصلا این طور نیست که توجه به خانواده شهدا به این معنی باشد که شهید سلیمانی به دیگر افراد و قشرها بی تفاوت باشد، اگر بخواهیم خاطراتی از این دست روایت کنیم، بی شک قلم بر کاغذ شرمسار می شود.
جاده ابریشم، مسیر همدلی
سال های اولی که آقای سلیمانی به فرماندهی نیروی قدس سپاه پاسداران اسلامی منصوب شده بود در روز قدس به کرمان آمده بود. ما به راهپیمایی رفته بودیم. آن روز گوشه ای ایستادم تا پس از سخنرانی حاج قاسم را ببینم. بعد از دیده بوسی های متعارف مردمی، اهالی کرمان که از ابتدای جنگ عادت کرده بودند، همیشه و هر کجا حاج قاسم حضور داشت، دورش جمع می شدند و پس از احوال پرسی، درخواست ها و جواب نامه های شان و... را از او مطالبه می کردند؛ فرصت دیدار مهیا می شد، ایستادم تا کمی اطراف او خلوت تر شود. جلو رفتم. بعد از احوال پرسی گفت: با من برای انجام کاری همراه شوید. رابطه ما فقط دیدار نبود معمولا رابطه کاری پر رنگ تری را با هم داشتیم.
البته از بعد از جنگ و برقرای امنیت شرق کشور، نه من نیروی حاج قاسم بودم و نه او رئیس من بود. این بسیار مهم است می خواهم بگویم در آن زمان من از سپاه بازنشسته شده بودم و از نظر سازمانی و ریاستی هم رابطه ای بین ما وجود نداشت یا مثلا عزیزانی مثل آقای شهریاری که هر وقت حاج قاسم به کرمان می آمد همانند یک سرتیم حفاظت داوطلبانه در رکاب حاج قاسم بودند، همه این روابط که بین ما و حاج قاسم وجود داشت مبنای روابط سازمانی و ریاستی نداشت بلکه ارتباطی دلی و احساسی بود که من و همه دوستان به حاج قاسم پیدا کرده بودیم.
ما آن جمعه آخر ماه مبارک رمضان به یک دفتر معمولی رفتیم و در آن جا گفت وگو کردیم. شهید سلیمانی به من گفت: « طالبان در حال سقوط است.» آن روزها هنوز طالبان به طور کامل سقوط نکرده بود و روزهای آخر طالبان بود. حاجی ادامه داد و گفت شما به افغانستان بروید و پیشنهاد کاری که برای احوال مردم افغانستان مناسب باشد را برایم بیاورید. ما به درخواست حاجی به مشهد رفتیم و به همراه شهید شاطری به افغانستان رفتیم. در بررسی هایی که انجام دادیم متوجه شدیم مردم هرات برای درمان بیماری ها و حتی زایمان به بیمارستان های مشهد مراجعه می کنند.
اهالی هرات برای رسیدن به مشهد مجبور بودند از جاده ای مرزی که در آن زمان هیچ شباهتی به جاده نداشت و بیشتر شبیه مسیری بیابانی بود، عبور کنند. علاوه بر سختی راه آن ها در راه رسیدن به مرز ایران با خطرات امنیتی فراوانی روبرو بودند و شش ساعت زمان نیاز بود تا لندکروز یا تویوتا مسیر یکصد و بیست کیلومتری را از مرز دوغارون و تا هرات افغانستان را طی کند. ما به این نتیجه رسیدیم که جاده سازی در این مسیر علاوه بر اینکه کارعام المنفعه ای برای مردم خواهد بود، مسیر ترانزیتی ایران به هرات افغانستان را سبب خواهد شد. (منطقه ویژه اقتصادی دوغارون در نقطه صفر مرزی با کشور افغانستان و در فاصله ۱۸ کیلومتری تایباد در مسیر جاده ابریشم کانون فعالیت های اقتصادی است.) نتایج و گزارش را به حاج قاسم دادیم و پیشنهاد خود را بیان کردیم و گفتیم بهترین پیشنهاد ساخت این جاده برای رفاه اهالی این مناطق است.
بی تردید بیشترین پیگیری ها برای احداث این جاده را شخص حاج قاسم انجام داد. من به او گفتم این کار، کار بسیار سختی است و تامین منابع هم بسیار سخت خواهد بود. حاجی گفت من سرم بسیار شلوغ است. فکر نکن من ناراحت می شوم. باید پاشنه درِ اتاق من را از جای در بیاوری تا این کار انجام شود. یادم نمی رود برای انجام و پیگیری های این جاده برای ملاقات با شهید سلیمانی پنج یا شش ساعت را در اتاق کنار شهید پورجعفری می نشستیم و از خاطرات می گفتیم تا حاج قاسم را به اندازه ده دقیقه ملاقات کنیم و گزارش دهیم و راهکار بخواهیم.
موهای بلند و خالکوبی داشتند
حاج قاسم در این سی سال روزهای عاشورا در حسینیه ثاراالله که در دهه شصت افتتاح و در دهه هفتاد توسط خودش توسعه پیدا کرده بود، کنار درب به عنوان میزبان هیئت های مذهبی می ایستاد. یکی از این سال ها نزدیک ظهر عاشورا شرایطی پیش آمد که کنار حاج قاسم ایستادم. یکی از هیئت هایی که برای عزاداری سیدالشهدا(ع) در حال ورود به حسینیه بودند از نظر شکل ظاهری با دیگر هیئت ها متفاوت بودند. جوانان در این هیئت موهای بلند و خالکوبی و... داشتند. حاج قاسم سر خود را کنار گوشم گذاشت و گفت: «این بچه ها را می بینی؟ این ها چقدر بچه های خوبی هستند، این جوان ها هم بچه های خوبی هستند و هم رزمندگان خوبی می شوند.» نگاه متفاوت حاج قاسم برایم تامل برانگیز بود.
حتی در سفرهای هوایی خود برخورد بسیار مناسبی را با مهمانداران داشتند و هیچ وقت از روی چهره و ظاهر قضاوت نمی کرد. مثلا اگر خانم مهماندار کنار حاج قاسم میآمد و می پرسید چیزی نیاز ندارید، حاجی همیشه با عبارت « نه دخترم» به آن ها جواب می داد. می خواهم بگویم که قضاوتی را بر مبنای ظاهر میهماندار با ظاهر دختر خودش قائل نبود و حتی درباره شرایط زندگی و شرایط مالی و رضایت از شغل و درآمد از آن ها سوال می کرد.
حاج قاسم در روح ما ریشه دوانده است
حاج قاسم جذبه ای داشت که هر کسی با او پیوند برقرار می کرد و به عنوان همراه به او وصل می شد مریدش می شد و این رابطه معمولا برقرار می ماند. این طور نبود که مانند یک سازمان اداری تا زمان خاصی ارتباط برقرار باشد و رابطه با یک جابجایی سازمانی حذف نمی شد. مثلا ابراهیم شهریاری که تا قبل از شهادت حاج قاسم در کنارش بود، حداقل پانزده سال پیش بازنشسته شده است اما زمانی که او از حاج قاسم صحبت می کند اصلا نمی توان در کلامش ذره ای احساس کرد که شهید سلیمانی دیگر فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله نیست و همین طور آقای شهریاری هم سال هاست که دیگر نیروی لشکر نیست. به فضل خدا یکی از آن هزاران نفری که کنار شهید سلیمانی تنفس کرد و از عطر وجودش بهره مند شد، من بودم. هیچ کدام از ما نمی توانیم حس کنیم که حاج قاسم شهید شده است. به این دلیل که حاج قاسم در روح ما ریشه دوانده است.
قاسم سلیمانی اعزامی از رابُر
در تصویری که بسیار مشهور است و شهید سلیمانی با دستمالی بر سر برای مدافعین حرم صحبت می کند می گوید: «شما اگر از ما بپرسید بهترین زمان عمرتان کجاست؟» ما می گوییم: « زمانی که در جنب کانال ماهی گیری در کربلای پنج بودیم.» قصه کانال ماهی اینگونه است، این موقعیت، کانالی به عرض سیصد یا چهارصد متر بود. کنار کانال دژی توسط عراق و حامیانش احداث شده بود. عراقی ها در وسط این دژ با دستگاهی کانالی به اندازه یک آدم حفر کرده بودند. این قدر آتش در آن قسمت سنگین بود که عبور و مرور از آن جا سخت و تصور زنده ماندن هم بسیار محال بود. در طول کانال تا چشم کار می کرد، جنازه بود. با توجه به اینکه در قسمت مهندسی لشکر بودم، در این کانال خاکریز زدیم. وقتی آفتاب طلوع می کرد برای اینکه در دید و تیررس دشمن بودیم، کار کردن بسیار سخت می شد.
حاج قاسم در خاطراتش نوشته، چون فکر می کردم در آن عملیات شهید می شوم و به بیسیمچی خود آقای کریمیان گفتم، اگر شهید شدم یونس زنگی آبادی فرمانده لشکر است. خاطرم هست حاج قاسم در جان پناهی که در کانال کنده بودند به همراه مصطفی عرب نژاد و مجید حسن زاده که زخمی شده بود با بیسیم مشغول هدایت نیروهای جلوی خط بود. من هم آن جا و در گوشه ای ایستاده بودم و حاجی را نگاه می کردم. حاجی بادگیری بر تن و یک خودکار در دست داشت. بعد از دو یا سه دقیقه خط کشیدن با خودکار، جمله « قاسم سلیمانی اعزامی از رابر» روی لباسش نقش بست، من آن جا فهمیدم که حاجی برای آن که تصور می کرد در این عملیات شهید می شود، با این کارش خواست که بعد از شهادت جنازه اش شناسایی شود.