اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۳۵
همه اموال خانهها به غارت رفت. از یخچال، فرش، رادیو و سایر لوازم خانگی چیزی به جا نماند. بیشتر آنها را به شهر بصره بردند. شنیدم مردم بصره از خریدن آنها اکراه داشتند زیرا آنها را اموال غارت شده مسلمین میدانستند. وقتی بین نظامیان بعثی این اسباب و اثاثیه خرید و فروش میشد.
عدهای از افراد نظامی متوجه شده بودند که زن و شوهر پیر با دختر جوانشان در شهر ماندها ند و دائماً سراغ آنها را میگرفتند. یک جیپ برای آنها غذا و آذوقه میبرد.
شبی سروصدای زیادی از خانه بلند شد و ما به محل رفتیم. پیرزن فحاشی میکرد. او به همه مقامات عراق توهین میکرد. وقتی علت را پرسیدیم معلوم شد پنج تن از نظامیان ما شبانه به خانه هجوم برده و به دختر آنها تجاوز کرده بودند. فرمانده گردان، سرهنگ نعمان، در مقابل این فاجعه هیچ واکنشی نشان نداد. این سرهنگ، بعثی و آدم بسیار کثیفی بود. رزمندگان اسلام هم او را میشناختند و شبها با بیسیم روی کانال او میآمدند و به مرگ تهدیدش میکردند. سرهنگ نعمان آن شب آمد و نمیدانم چکار کرد که غائله خوابید و همه رفتند.
یک مورد هم در یکی از قریههای عشایری دزفول اتفاق افتاد. چند خانه با دینامیت ویران شد و صبح روز بعد که من آنجا را دیدم نزدیک به بیست جسد از زن و مرد و کودک در محل پراکنده شده بود.
عملیات رمضان بسیار وسیع و گسترده بود. بین دو طرف آتش سنگینی ردوبدل میشد. ما در خط مقدم بودیم. من ماندم داخل سنگر و بیرون نیامدم. بسیاری از سربازان ما منتظر حمله شما بودند تا خودشان را اسیر کنند. نیروهای شما از پشت هم به ما حمله کردند. داخل سنگر بودم ـ با یک سرباز دیگر به نام عبدالحافظ. با هم قرار گذاشتیم افراد جامانده را جمع کنیم و تحویل نیروهای اسلام دهیم. قبل از این کار فکری به نظرمان رسید و آن این بود که سیمهای تلفن گردان و تیپ را قطع کنیم. با سرباز عبدالحافظ بیرون آمدیم و سیمها را قطع کردیم. این سرباز بسیار مؤمن و مؤید جمهوری اسلامی بود. متأسفانه شهید شد و من نیت کردم که هر طور هست به جمهوری اسلامی خدمت کنم یا شهید شوم. نیروهای ما عقب نشستند و حدود صدوپنجاه نفر جا ماندند. من بلافاصله آنها را جمع کردم و گفتم از سنگرهایشان بیرون نیایند و خود مشغول جمعآوری مهمات برای رزمندگان شما شدم. تعداد بسیار زیادی اسلحه در یک جا انباشتم و بعد داخل سنگری رفتم تا صبح شود. صبح به سراغ سنگرها رفتم و افراد را صدا زدم که «هوا روشن شده است. بیایید برویم به طرف نیروهای اسلام.» همه جمع شدند. منتظر نیروهای شما بودیم ولی کسی در آن طرف نبود. همه نگران و مضطرب بودند. ناگهان یک رزمنده شما پیدا شد که به طرف ما میآمد. جلوتر آمد. پیرمرد محاسن سفیدی بود که چفیهای دور گردن بسته و رادیو ترانزیستوری کوچکی را به گوشش چسبانده بود. به طرف پیرمرد رفتم. او اسلحه نداشت. تعجب کردم. بعد از مصافحه و روبوسی آن صدوپنجاه نفر را به دستش سپردم. راستش وضعیت آن پیرمرد بسیچی مرا به خنده انداخت. به پیرمرد این سؤال را فهماندم که چرا بدون اسلحه است. گفت «من که نمیترسم، چرا اسلحه داشته باشم؟» بعد از چند ساعت سه نفر از پاسداران آمدند و یک نفربر هم آمد و ما را به پشت جبهه تخلیه کرد. در راه که میآمدیم من میدیدم آمبولانسهای شما قبل از برداشتن زخمی خودشان زخمیهای عراقی را برمیداشتند و این بسیار جالب بود. حتی یکی از آمبولانسها به چند مجروح عراقی که رسید مجروح ایرانی را پیاده کرد و آنها را سوار کرد و برد. وقتی به اهواز رسیدم همه چیز تمام شده بود. اما بعد از این چگونه باید درد آن روزها را تحمل کنم، نمیدانم!