اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۹۰
یکی از سربازها گفت «به حرف او اعتنا نکنید. پسرک دروغ میگوید. او خائن است. با همین پارچه سفید به جنگنده ایرانی علامت داد و موضع ما را مشخص کرده است وگرنه جنگنده ایرانی از کجا میدانست که ما در این منطقه هستیم، حتماً این پسرک خائن علامت داده است.»
پرخاشکنان به آن سرباز گفتم «یاوه میگویی. اینجا خاک ایران است و خلبانهای ایرانی خاک خودشان را میشناسند و خوب هم میشناسند. دیگر احتیاجی به علامت دادن این طفل نیست.»
در همین حال سرتیپ جواد اسعد شیتنه متوجه اوضاع شد و به طرفمان آمد. از چهرهاش پیدا بود که از بمباران موضع شدیداً خشمگین و ناراحت است، از ما پرسید «این پسرک کیست؟ چه میخواهد؟»
همان سرباز دوباره گفت «یک خائن است و با پارچه سفید به جنگنده ایرانی علامت داد و موضع ما بمباران شد.»
پسرک با شجاعت گفت «تو دورغ میگویی. من برای نجات مادر و دو خواهرم به اینجا آمدهام. این حرفها که میزنی معنی ندارد.» بعد رو به ما کرد و ادامه داد «اگر باور ندارید بیایید به روستا تا من آنها را به شما نشان بدهم و بگویم که حرفهای این سرباز دروغ است.»
سرتیپ جواد اسعد شیتنه با عصبانیت دستور داد پسرک را به پست فرماندهی بیاورند. پسرک را چند نفر از سربازها به پست فرماندهی بردند و سرتیپ شخصاً از پسرک بازجویی کرد.
صدای فریاد سرتیپ تا بیرون میآمد. او نعره میکشید «تو خائنی. تو به ما خیانت کردی.» و پسرک هم با گریه و زاری قسم میخورد که «نه اینطور نیست. من حقیقت را برایتان گفتم.» سرتیپ گوشش بدهکار نبود. مانند حیوان درندهای موهای قشنگ و مجعد پسرک را در چنگ داشت و مداوم به صورتش سیلی میزد و با لگدهای سنگین خود پاهای نازک و سوخته او را مجروح میکرد. پسرک مانند گنجشک در دست سرتیپ وحشی اسیر شده بود و هر چه تقلا میکرد فایدهای نداشت. گاهی پسرک مستأصل میشد و مادرش را صدا میزد.
سرتیپ پسرک را تهدید کرد «حالا اعدامت میکنم. سزای آدم خائن اعدام است. اگر حقیقت را نگویی همین الان میدهم اعدامت کنند.» پسرک تکرار کرد «دروغ میگویند. من برای نجات مادر و دو خواهرم به اینجا آمدهام.»
بالاخره سرتیپ چند کماندو را احضار کرد و گفت «این پسرک لجوج خائن را ببرید آن طرف تیربارانش کنید.» آن چند کماندو پسرک را کشانکشان از پست فرماندهی بیرون آوردند و به طرف بیابان و خارج از موضع بردند.
فریاد پسرک در بیابان پیچیده، کسی نبود به داد او برسد. صحنه به قدری دردناک و غیرعادی بود که کماندوها اعدام پسرک را به عهده یکدیگر میگذاشتند. دست آخر کماندوها به این نتیجه رسیدند که همان سربازی که به سرتیپ اسعد گفته بود «این پسرک خائن است.» خودش او را اعدام کند.
طفل معصوم در مخمصه عجیبی گرفتار شده بود. من دنبال آنها آمده بودم تا ببینم کار به کجا میکشد و پیش خودم میگفتم الان سرتیپ اسعد دستور میدهد پسرک را برگردانند تا به روستایش برود و مادر و دو خواهرش را از مهلکه خارج کند.
کمی از موضع دور شدیم، پسرک را در محلی نگه داشتند. پسرک داد و فریاد میکرد و جیغ میکشید. آنها بدون اینکه چشم او را ببندند سرپا نگهش داشتند و چند قدم از او فاصله گرفتند تا همان سرباز بیچاره به طرفش نشانه برود.
کمی دورتر از آنها به این منظره عجیب نگاه میکردم. همه فکرم مشغول مادر پسرک بود. چشم انتظار پسر است تا برگردد و آنها را نجات بدهد. حتماً پسرک حکم مرد خانه را دارد. مادرش آنقدر مردانگی در او سراغ داشته که او را به عنوان نجاتدهنده خود و دو دخترش به طرف نیروهای ما فرستاده است. تنها مرد و حامی موجود بقایای خانواده همین پسرک است و اگر او اعدام شود آنها چه خواهند کرد. آیا مادرش خواهد فهمید چه بلایی بر سر پسرک شجاعش آوردهاند؟ آیا مادرش خواهد فهمید پسرش در دست چه جنایتکارانی اسیر بوده است؟ آیا خواهد فهمید جنازه پسر قشنگش کجاست؟
تا صبح فردای آن روز، که نیروهای ما آن موضع را ترک کردند، کسی به سراغ پسرک نیامد. اگر مادر و دو خواهر این پسرک شجاع زنده هستند و مطالب مرا میخوانند باید تا ابد برای چنین پسری و ملت شما و اسلام به چنین فرزندانی مباهات کند. من از امت مسلمان شما و امام خمینی حفظهالله شرمندهام که چنین داستان دلخراشی را تعریف میکنم. ملت شما و دنیا باید بداند که فجایع و مصیبتهایی که بر ملت ایران در این تجاوز وحشیانه وارد شده است به هیچوجه قابل توصیف و شمارش نیست. من، به عنوان یک سرباز دشمن، تنها میتوانم گوشه بسیار کوچکی را که خود شاهد بودهام برایتان نقل کنم. خدا میداند که چه به روز مردم مرزنشین در روستاها و شهرهای مرزی آوردهاند. من توبه کردهام و از خداوند طلب مغفرت میکنم. یادآوری آن لحظات، رعشه بر اندامم میاندازد اما من برای اسلام و برای کم شدن گناهانم تمامی فجایعی را که دیدهام، همانطور که واقع شدهاند، برایتان تعریف میکنم. امیدوارم خداوند گناهانم را ببخشد و از اینکه عمر دوبارهای به من داده است تا جبران گناهانم را بکنم هزار هزار بار شکر او را میگویم و چشم امید دارم که مورد عفو الهی قرار بگیرم...