۱۴ شهريور ۱۳۹۱ - ۰۸:۱۱
کد خبر: ۱۳۷۴۱۵
خاطرات حجت الاسلام رضوانی‌پور (1)؛

شهیدانی را دیدم که با سکوت خود به ما پیام مقاومت می‌دادند

خبرگزاری رسا ـ یکی از روحانیان رزمی تبلیغی در خاطراتش نوشت: آتش دشمن سنگین‌تر شد مسأله شهادت را حتمی می‌دیدیم و یا حداقل اسارت و محاصره شدن را، شهیدان بی سر و پای زیادی را می‌دیدیم که با سکوت خود به ما پیام مقاومت و فداکاری می‌دادند.
روحانيت و دفاع مقدس

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا ، متن زیر خاطرات حجت الاسلام محمدرضا رضوانی پور مدیر سابق مدرسه علمیه صاحب‌الامر آشتیان و مدیر فعلی مدرسه امام حسن عسکری تهران از حضور در عملیات فتح خرمشهر ، گردات سلمان است که بیش از 20 ماه در جبهههای حق علیه باطل به مبارزه نظامی و فرهنگی علیه استکبار پرداخته است وی که به قول خودش چند تکه یادگار از آن دوران در بدنش دارد در دفتر خاطراتش نوشت:

عملیات فتح خرمشهر

دوم خرداد سال61 بود که گردان سلمان وارد عملیات شد در ساعت 3 بعد از ظهر یکم خرداد از خاکریزهایی که پشت جبهه‌ها محسوب می‌شد دستور حرکت دادند، دلیران اسلام با شور و شوق وصف ناپذیری اطاعت کردند و آماده حرکت شدند.

 زمان ایثار و فداکاری بود لحظات فراموشی تمام دنیا و دنیاصفت‌ها بود. گردان با آرایش خاصی همراه کم‌ترین تدارکات به حرکت در آمد و در این حال زمزمه ما هو الحی القیوم، یازهرا و یا مهدی بود.

هر کس هر آیه و یا دعایی به یاد داشت مشغول خواندنش شد اما من عمیقاً در معنی آیه فَإِذَا رَکِبُوا فِی الْفُلْکِ دَعَوُا اللَّـهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَی الْبَرِّ إِذَا هُمْ یُشْرِکُونَ ﴿۶۵عنکبوت﴾فرو رفته بودم. به هر حال وقتی ما را از زیر قرآن رد و تشنگان را سیراب می‌کردند، خواندن دعا شدت گرفت.

افرادی که در آنجا مستقر بودند بر ما دعا کرده و بر انبوه نیروهای مردمی با تدارکات بسیار ناچیز اشک شوق می‌ریختند و حضرت مهدی (عج) را جهت یاریمان می‌طلبیدند.

وقتی به صفوف فشرده نگاه می‌کردیم همانند صدر اسلام شاهد نوجوانان و پیرمردان دلیری بودیم که سبب آمادگی بیشتر در ما می‌شد و این در حالی بود که شلیک توپخانه دشمن روی بچه‌ها شدت زیادی داشت.

به هر حال بعد از 5 ساعت پیاده روی به خاکریزی رسیدیم که خط مقدم ما شمرده می‌شد. مقداری استراحت کردیم و در کنار خاکریز دراز کشیدیم،نماز مغرب و عشا را بجا آوردیم ـ خود را مجهزتر نمودیم ـ من کمک آرپی‌جی بودم، فردی به نام حمید خدمه این تفنگ بود.

چون کوله بار مخصوص آرپی‌جی به رایمان ندادند مجبور شدم چند گلوله آرپی‌جی داخل گونی قرار دهم و به کمرم بستم.

به دستور چه کسی و به چه هدفی؟                                                                  

ساعت 10 شب است، حرکت اعجاز آمیز شروع شد، اما به دستور چه کسی و به چه هدفی؟ به دستور بزرگ مرجع تقلید عالم اسلام و با هدف دفع تجاوز کفار؛ فرمان عملیات صادر شد.

بار دیگر همه ما را از زیر قرآن رد نمودند و به آن سوی خاکریز اعزام کردند، گردان در یک ستون اما آهسته و بی سر و صدا، احیاناً اگر برادری صحبت می‌کرد افراد زیادی تذکر می‌دادند. حرکت به سوی رگبار گلوله‌های توپ و .... اما با حالات عرفانی خاص، شدت آتش در این شب  سنگین‌تر از سایر شب‌ها بود و منورهای دشمن منطقه را روشن کرده بودند لذا گردان لحظه‌ای در حرکت بود و لحظاتی به طور درازکش ، هرچه باداباد باید این مسافت طی شود.

چیزی نگذشته بود که شاهد حمل مجروحین توسط واحد امداد بودیم در حالی که تذکر مجروحین به ما ادامه راه و عملیات بود.

رگبار  گلولههای خصم بیابان را فرا گرفت به طوری که از اطرافمان، کنار گوش‌هایمان و لابه لای صفوفمان رگبار عبور می‌کرد و احتمال سالم ماندن 50 درصد بود.

 همه‌ی این‌ها یک طرف و احتمال نرسیدن به هدف‌های تعیین شده طرف دیگر. اما همواره ورد زبانمان یا مهدی و یا زهرا بود. انفجارهای شدید توپ‌ها و خمپاره‌ها خاک‌ها را بر سر و صورتمان می‌ریخت وقتی بلند می‌شدیم فکر می‌کردیم زخمی شدیم وقتی بدنمان عرق می‌ریخت احساس می‌کردیم که فوران خون است.

سبحان الله، راز این امر چیست؟

لازم به ذکر است که بسیاری از مهمات‌های شلیک شده دشمن عمل نمی‌کرد. سبحان الله راز این امر چیست؟ بچه‌ها حالت ملکوتی داشتند و قلم عاجز از توصیف است.

ناگهان حرکت سریع‌تر شد و آتش دشمن سنگین‌تر. و دیگر در فکر رگبار دشمن نبودیم، مسأله شهادت را حتمی می‌دیدیم و یا حداقل اسارت و محاصره شدن، شهیدان بی سر و پای زیادی را می‌دیدیم که با سکوت خود به ما پیام مقاومت و فداکاری می‌دادند.

به هر حال به خاکریز اولی دست یافتیم و هدف ما تصرف سه خاکریز و تسلط بر روی جاده‌ آسفالته دشمن بود، که تا صبح می‌بایست فتح شود تا بلافاصله نیروهای عملیاتی شهر خونین شهر، وارد شهر شهادت شوند.

خاکریز اول

ساعت 12 شب بود. در کنار خاکریز اول بودیم و فرماندهان ما چون وضعیت نابسامان گردان را می‌دیدند قدرت کنترل را از دست داده بودند به این سو و آن سو زیر آتش سنگین دشمن در آمد و شد بودند اما گردان مقدار زیادی تلفات داده در حالی که هنوز وارد جنگ رو در رو نشده است.

وقت به سرعت پیش می‌رفت اما ما هنوز در خاکریز اول بودیم آنجا جای ماندن و معطلی نبود اما آتش سخت دشمن و میدان وسیع مین مانع حرکت بود. بالأخره فرماندهان نیروها را به اطراف خاکریز دوم رساندند.

خاکریز دوم

مواضع دشمن روی خاکریز سومی قرار داشت. خاکریز دوم به صورت دایرهای بود بچه‌ها همه در میان آن دراز کشیدند همه خسته و آرایش بهم خورده به طوری که دسته‌ها و گروهان‌ها در هم ریخته بود.

من آرپی‌جی زن را گم کردم البته قبل از رسیدن به اینجا یک‌بار دیدمش که از ناحیه دست مجروح شده لکن در حال آمدن است ولی بعد او را تا آخر عملیات نیافتم.

 آتش سنگین دشمن و میدان وسیع مین مانع حرکت شده است در حالی که مواضع ما کاملاً برای دشمن مشخص بود و شدیداً  آنجا را زیر آتش قرار داد .

 واحد مهندسی ارتش در حال خنثی کردن مین‌ها

وقت هم به طرف صبح شدن بود و مسافت و هدف مهم باقی مانده بود اینجا وضع حساس بود چه کنیم آیا برگردیم یا بمانیم ارتشی‌ها که با ما ادغام شده بودند می‌گفتند واحد مهندسی مادر حال خنثی کردن مین‌ها است اما هر چه صبر کردیم خبری از باز شدن راه نشنیدیم

مشغول دعا خواندن شدم بسیار امام زمان را یاد می‌کردم از او استمداد می‌کردم چون کافی بود هوا کمی روشن شود و ما قتل عام شویم بدون اینکه کاری کرده باشیم

ناگهان برادر بسیجی بنام... 

عده‌ای می‌گفتند از روی مین‌ها بگذریم و حمله کنیم جلو می‌رفتیم اما دوباره عقب می‌نشستیم شاید ده‌ها فکر در ذهنم خطور کرد تصویری از اسارت، شهادت و انواع مسایل دیگر؛ ساعت 2:30 دقیقه شب بود، ناگهان برادر بسیجی بنام چهائی(1) گفت برادران برخیزید و از روی مین‌ها حرکت کنیم.

گفتن این همان و حرکت هم همان ، برادرانی را مشاهده می‌کردیم که روی مین‌ها رفته بودند و استغاثه می‌کردند اما چون از عملیات سرنوشت خوبی دیده نمی‌شد همه در فکر پیشروی بودند

چندین نفری در یک ستون از وسط میدان مین‌ها سریعاً حرکت کردیم دیگر سر از پا نمی‌شناختیم به خاکریز پر از رگبار عراقی‌ها که رسیدیم مهلت را از آن‌ها گرفتیم ناگهان بدو طرف مخالف خاکریز پراکنده شدیم سریعاً خود را همراه فریاد پرطنین تکبیر بروی خاکریز دشمن رساندیم اینجا دیگر جنگ تن به تن آغاز شد

ادامه دارد

(1) ـ نام آن برادر در خاطرم نیست و فقط فامیلش را به یاد آوردم/995/ت302/ن

ارسال نظرات