۲۸ مهر ۱۳۹۲ - ۱۰:۲۹
کد خبر: ۱۸۷۵۴۵
به مناسبت میلاد امام دهم؛

بهره‌ای از مناقب امام هادی علیه‌السلام

خبرگزاری رسا - دهمین امام شیعه، حضرت امام علی النقی، هادی علیه‌السلام بنابر مشهور در نیمه ذی الحجه سال 212 هجری در منطقه‌ای حوالی مدینه به نام "صریا" به دنیا آمد. ایشان بعد از پدر بزرگوارش امام جواد علیه‌السلام، دومین امامی است که در خردسالی به امامت رسید و حدود 34 سال، مدت امامت ایشان بوده است.
بهره‌ای از مناقب امام هادی علیه‌السلام
 
دهمین امام شیعه، حضرت امام علی النقی، هادی علیه‌السلام بنابر مشهور در نیمه ذی الحجه سال 212هجری در منطقه‌ای حوالی مدینه به نام "صریا" به دنیا آمد. ایشان بعد از پدر بزرگوارش امام جواد علیه‌السلام، دومین امامی است که در خردسالی به امامت رسید و حدود 34 سال مدت امامت ایشان بوده است. مادر بزرگوارش بانویی مجلّله به نام "سمانه مغربیه" بوده است.
 
زیارت جامعه کبیره که از زیارات معتبر، پر محتوا، عمیق و در واقع یک دوره امام شناسی است، از یادگارهای این امام همام می‌باشد.
 
 
مقدار مال بسیار
 
متوکّل عباسی علیه‌اللعنه مریض شده بود و نذر کرد که اگر خدا او را از بیمارى عافیت بخشد، مالى بسیار صدقه دهد. وقتی بهبود یافت، از علما پرسید که اندازه "مال بسیار" چقدر است؟
 
در تفسیر آن اختلاف کردند و به حقیقت معنى دست نیافتند؛ سپس این مسأله را از امام‏ هادى‏ علیه‌السّلام پرسید، ایشان فرمود: هشتاد درهم صدقه دهد. متوکّل دلیل آن را پرسید، امام علیه‌السّلام فرمود: خداوند به پیامبرش صلّى اللَّه علیه و آله فرمود: «لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ فِی مَواطِنَ کَثِیرَةٍ؛ قطعاً خداوند شما را در مواضع بسیارى یارى کرده است...» ما آن پیکارهاى پیامبر خدا صلّى اللَّه علیه و آله را شمردیم تا هشتاد پیکار رسید و خداوند این عدد را «بسیار» نامیده است. متوکّل از این سخن شادمان گشت و هشتاد درهم صدقه داد. تحف‌العقول/جامعه مدرسین/ص481
 
 
علمای عصر غیبت
 
از امام‏ هادى علیه‌السّلام نقل شده که فرمود: اگر در زمان غیبت امام قائم علیه‌‌السّلام علمائى نبودند که دعوت کننده به سوى او بوده و به او اشاره کنند و با براهین الهى از او دفاع نمایند و بندگان مستضعف خدا را از دام ابلیس و اعوانش رهایی بخشند و از بند نواصب(دشمنان اهل بیت) رها کنند، همه مردم از دین خدا دست کشیده و مرتدّ مى‏شدند؛ لکن علماء کسانى هستند که زمام قلوب شیعیان ضعیف ما را در دست داشته و مهار مى‏کنند؛ هم‌چون ناخداى کشتى که سکّان آن را در دست دارد؛ این گروه همان شخصیت‌هاى برتر و افضل در نزد خداوند عزّ و جلّ مى‏باشند. احتجاج طبرسی/نشر مرتضی-مشهد/ج1/ص18
 
 
نصیحت شیطان!
 
حضرت عبد العظیم حسنى از امام‏ هادى‏ علیه‌السّلام روایت مى‏کند که فرمود: شیطان نزد نوح علیه‌السلام رفت و گفت: حق عظیمی بر گردن من داری، اینک به نصیحت من گوش کن که من به تو خیانت نمى‏کنم. نوح از پذیرفتن سخنان او خوددارى کرد؛ ولى خداوند به او وحى کرد که با او هم‌کلام شو و حرفش را بپذیر که من او را با حجتی بر تو به نطق در می‌آورم.
 
نوح گفت: سخن بگو. شیطان گفت: هنگامى که مشاهده کنیم فرزند آدم بخیل، حریص، حسود یا ستمکار و یا عجول باشد، به سرعت او را مانند گویی می‌گیریم؛ اگر این خُلقیات در یک انسان جمع شوند، ما او را شیطان رانده شده مى‏دانیم.
نوح علیه السّلام گفت: آن احسانى که من به تو کردم چه بود؟
 
شیطان گفت: تو بر مردم دنیا نفرین کردى و در یک لحظه همه آنها را وارد جهنم نمودى و من آسوده شدم، اگر این وضع پیش نمى‏آمد من باید سال‌ها به آنان مشغول مى‏شدم! بحارالانوار/دار احیاء تراث العربی/ج69/ص195
 
 
شناخت مرگ
 
حضرت علىّ بن محمّد الهادى علیهما‌السّلام بر بالین یکى از اصحاب خود رفت که بیمار شده بود و از ترس مرگ، گریه و بی‌تابى مى‏کرد. حضرت به او فرمود: اى بنده خدا، ترس تو از مرگ بدین سبب است که آن را نمى‏شناسى، آیا هر گاه بدنت را چرک و کثافت فرا گیرد و از شدّت کثافت و چرکى که بر تو است، آزرده شوى و به بیماری پوستى و جوش مبتلا گردى و بدانى که شستشو در گرمابه همه آنها را بر طرف مى‏کند، آیا به آنجا نمى‏روى تا خودت را از آن آلودگی‌ها پاک کنى؟ یا این‌که به گرمابه نمی‌روى تا آن کثافت‌ها بر بدنت باقى بماند؟
 
عرض کرد: آرى، اى فرزند پیامبر خدا! [دوست دارم خود را پاک گردانم].
 
فرمود: پس مرگ، نقش همان گرمابه را دارد و آن آخرین چیزى است که از غربال کردن گناهانت و پاکیزه ساختن تو برایت مانده، پس چون به آن رسیدى و از آن گذر کردى، یقینا از هر غصّه و اندوه و آزارى جدا شده‌ای و به همه خوشی‌ها و شادکامى‏ها رسیده‏اى.
 
بر اثر موعظه آن حضرت، مرد آرام شد، تسلیم مرگ گردید و نشاط پیدا کرد و چشم خود را بست و جان داد. اعتقادات امامیه/ شیخ صدوق/کنگره شیخ مفید/ص56
 
 
گوشه‌ای از معجزات و کرامات حضرت
 
1- دربان متوکل مى‏گوید: از هندوستان مرد شعبده بازى نزد متوکل آمد. متوکل، شعبده بازى را خیلى دوست داشت. این شخص در فن خویش، خیلى ماهر بود. متوکل خواست امام على‏ النقى‏ علیه‌السّلام را شرمنده سازد. به مرد شعبده‏ باز گفت: اگر بتوانى او را خجل سازى، هزار دینار به تو مى‏دهم!
 
دربان متوکل مى‏گوید: متوکل دستور داد نان‌هاى نازک و سبکى بپزند و آنها را بر سر سفره بگذارند و مرا نیز کنار سفره نشاند و امام علیه‌السّلام را هم براى غذا خوردن دعوت کرد. طرف چپ حضرت، متّکایى بود که تصویر شیر بر آن بود.
 
شعبده‏ باز هم روبروى متّکا نشست.
 
وقتى که امام علیه السّلام دستش را به سوى نان دراز کرد، مرد شعبده ‏باز کارى کرد که نان به هوا پرید. دوباره امام علیه‌السّلام دست برد تا نان را بردارد، باز شعبده‏باز کار سابق خویش را تکرار نمود و همه خندیدند.
در این هنگام، حضرت دست خود را به تصویر شیرى که در متّکا بود زد و فرمود: این مرد را بگیر. ناگهان شیر از متّکا پرید و مرد شعبده‏باز را درید و خورد و به جاى سابق خویش برگشت! مردم از این کار، حیران شدند. سپس امام برخاست.
 
متوکل گفت: خواهش مى‏کنم بنشین و این مرد را برگردان.
 
حضرت فرمود: به خدا قسم! او دیگر بعد از این دیده نخواهد شد و رو به متوکل کرد و فرمود: آیا دشمنان خدا را بر دوستان او مسلّط مى‏گردانى. حضرت رفت و آن مرد، دیگر دیده نشد. الخرایج و الجرایح/ قطب راوندی/مؤسسه امام مهدی/ج1/ص400
 
2- در همسایگی امام هادی علیه‌السلام در سامراء، شخصی به نام یونس نقاش بود که با حضرت رفت و آمد داشت و خدمت‌کارى آن جناب را می‌کرد. یک روز در حالى که لرزه تنش را فرا گرفته بود وارد شد. عرض کرد: آقا من خانواده خود را به شما می‌سپارم.
 
فرمود: مگر چه شده؟
 
گفت: تصمیم دارم فرار کنم.
 
حضرت با لبخند فرمود: براى چه؟
 
گفت: "موسى بن بغا"(از فرماندهان حکومت عباسی) یک نگین بسیار قیمتى برایم فرستاد که روى آن نقش بیندازم؛ شروع به کار کردم ولى نگین دو نصف شد؛ حالا فردا قرار است نگین را به او بدهم، شما می‌دانید صاحب نگین، موسى بن بغا است؛ یا هزار تازیانه خواهد زد و یا مرا می‌‌کشد.
 
فرمود: برو به‌خانه‏ات؛ فردا به خیر خواهد گذشت.
 
فردا صبح با لرزه آمده گفت: اینک پیکى از طرف موسى بن بغا آمده انگشتر را می‌خواهد.
 
فرمود: تو برو پیش او جز خوبى چیزى نخواهى دید!
 
گفت: آقا به او چه بگویم؟
 
امام علیه السّلام لبخندى زده فرمود: برو ببین چه می‌گوید؛ گفتم که جز خیر چیزى نخواهى دید.
 
یونس رفت، ولى با خنده برگشت و خدمت حضرت عرض کرد که به من گفت: زنان بر سر نگین انگشتر با هم اختلاف کرده‏اند؛ ممکن است آن نگین را دو قسمت کنى تا تو را بی‌نیاز کنم؟
 
امام علیه السّلام فرمود: خدایا تو را حمد که ما را از ستایش‌گران واقعى خود قرار داده‏اى و سپس فرمود تو در در جواب او چه گفتى؟
 
یونس می‌گوید گفتم: باید مرا چند روز مهلت دهى تا  فکر کنم و ببینم چه کار باید بکنم.
 
فرمود: خوب جوابی دادى. امالی طوسی/دارالثقافه/ص288
 
3- ابو هاشم جعفرى می‌گوید: مبتلا به یک تنگ‌دستى شدید شدم؛ خدمت امام علی بن محمّد علیهما‌‌السلام رسیدم. همین که نشستم فرمود: کدام‌یک از نعمت‌هاى خدا را می‌خواهى شکرگزارى کنى؟ من زبانم بند آمد و ندانستم چه در جواب بگویم.
 
قبل از این‌که سخنى بگویم خودش فرمود: خداوند تو را به نعمت ایمان آراسته که با این نعمت بدنت بر آتش جهنم حرام شده است و به تو سلامتى ارزانى داشته که توفیقى است براى عبادت و بندگى و به تو قناعت روزى فرموده که با این‏ صفت از خوارى و بى‏ارزش شدن نگهداریت نموده؛ من جلوتر این سخنان را برایت توضیح دادم، چون می‌دانستم مى‏خواهى شکایت کنى از خدائى که چنین نعمت‌هایی را به تو ارزانى داشته؛ اینک دستور دادم به تو صد دینار طلا بدهند؛ آن را بگیر! امالی صدوق/نشر کتابچی/ص412
 
4- در اصفهان یک نفر شیعه به نام «عبد الرحمن» بود؛ به او گفتند چه چیز باعث شد که  از میان مردم اهل این زمان، به امامت امام على النقى علیه‌السلام قائل شدى؟
 
گفت: چیزى را از وى مشاهده کردم که موجب شد به امامت او قائل شوم. من مردى فقیر اما با جرأت و سخن‌دان بودم. سالى اهل اصفهان شکایتى داشتند و مرا با عده‏اى به سوى متوکل روانه کردند. رفتیم و به آنجا رسیدیم. روزى نزد درب قصر متوکل بودیم که دستور صادر شد تا امام على النقى را احضار کنند. از کسانى که آنجا بودند پرسیدم: این شخصى که دستور صادر شده که آن را بیاورند، کیست؟
 
گفته شد: مردى علوى است که رافضى‏ها مى‏گویند: او «امام» است. بعد گفتند شاید متوکل او را احضار مى‏کند تا به قتلش برساند. با خود گفتم: از اینجا نمى‏روم تا ببینم این شخصى را که مى‏آورند کیست؟
 
ناگهان دیدم سواری با اسب مى‏آید و مردم نیز طرف راست و چپ او ایستاده‏اند و او را نظاره مى‏کنند. وقتى که او را دیدم محبتش در قلبم افتاد و پیوسته دعا مى‏کردم که خدا شرّ متوکل را از او دفع نماید.
 
همین طور از میان مردم عبور مى‏نمود و به چپ و راست نگاه نمى‏کرد، فقط چشمش را به موهاى گردن اسب دوخته بود و من هم پیوسته براى او دعا مى‏کردم.
 
هنگامى که مقابل من رسید، رو به من کرد و فرمود: خدا دعایت را اجابت کند و عمرت را طولانى نماید و ثروت و فرزندت را زیاد گرداند!
 
عبد الرحمن مى‏گوید: در این هنگام، از هیبت و جلالت او لرزه بر اندامم افتاد و در میان رفقایم بر زمین افتادم. به من گفتند: تو را چه شده است؟
 
گفتم: خیر است و به آنها چیزى از ماجرا نگفتم.
 
بعد از آن به اصفهان برگشتیم و خدا به برکت دعاى او درهاى نیکبختى را به رویم گشود. ثروتمند شدم تا حدى که امروز، ثروت درون خانه‏ام، بالغ بر هزار هزار(یک میلیون) درهم مى‏شود؛ به غیر از ثروتى که در خارج خانه هم دارم، خداوند ده فرزند به من عطا نموده است. اکنون هفتاد سال و اندى از عمرم مى‏گذرد. آرى، من به امامت شخصى قائلم که از قلبم خبر داد و خدا دعایش را در مورد من اجابت کرد. الخرایج و الجرایح/ص392
 
5- ابو هاشم جعفرى مى‏گوید: در سامرا شخصى به مرض برص مبتلا شد و زندگیش تلخ گشت. روزى پیش ابوعلى فهرى آمده و از حالش شکایت کرد.
 
ابو على به او گفت: خوب است بروى و از امام على‏ النقى علیه‌السّلام بخواهى تا تو را دعا کند؛ امیدوارم خداوند به برکت دعاى او شفایت دهد.
 
آن مرد رفت و سر راه امام علیه‌السّلام نشست. وقتى که حضرت از خانه متوکل برمى‏گشت، برخاست تا از حضرت التماس دعا بخواهد؛ حضرت با دستش اشاره کرد و سه بار فرمود: کنار برو. خداوند تو را عافیت دهد. آن مرد برگشت و جسارت نکرد که نزدیک حضرت برود.
 
وقتى که ابو على را دید و جریان را به او گفت، ابو على گفت: قبل از اینکه از او بخواهى تو را دعا کرده است. برو که به زودى خوب خواهى شد.
 
آن مرد به خانه‏اش رفت و شب خوابید. هنگامى که صبح شد، اثرى از آن مرض در بدنش ندید. اثبات الهداة/شیخ حر عاملی/نشر اعلمی-بیروت/ج4/ص434
 
 
6- ابوهاشم جعفری می‌گوید: خدمت امام هادی علیه‌السلام شرفیاب شدم و ایشان با زبان هندی با من صحبت کرد؛ نتوانستم درست جواب بدهم. نزد حضرت ظرفی پر از سنگ‌ریزه بود. حضرت یکی از آن‌ها را برداشت و  سه بار مکید؛ سپس در آورد و به من داد و من آن را در دهانم گذاشتم. به خدا سوگند که از خدمت حضرت بلند نشدم، مگر آن‌که به هفتاد و سه زبان می‌توانستم صحبت کنم که اول آن‌ها زبان هندی بود! مناقب آل ابی‌طالب/نشر علامه/ج4/ص408
 
7- در زمان متوکل زنی ادعا کرد که زینب کبری علیها‌السلام است و مدعی بود که پیامبر صلی الله علیه و آله بر سرش دست کشیده و دعا کرده که در هر چهل سال جوانیش به او برگردانده شود. هر چه به او می‌گفتند که زینب علیه‌السلام فوت کرده، زیر بار نمی‌رفت و توجیه می‌کرد تا این‌که مطلب را از امام هادی علیه‌السلام جویا شدند؛ حضرت هم فرمود که دروغ می‌گوید، زینب سلام الله علیها در فلان تاریخ از دنیا رفته است.
 
متوکل گفت: دیگران هم همین را می‌گویند، ولی من قسم خوردم تا دلیلی پیدا نشده با او کاری نداشته باشم. حضرت فرمود: گوشت فرزندان فاطمه سلام الله علیها بر درندگان حرام است؛ او را در میان درندگان بینداز، اگر از اولاد  فاطمه علیها السلام باشد به او آسیبی نمی‌زنند. 
 
متوکل به زن گفت: اکنون چه مى‏گویى؟
 
زن گفت: او مى‏خواهد من کشته شوم.
 
حضرت فرمود: اینجا عده‏اى از فرزندان فاطمه سلام اللَّه علیها هستند. هر کدام از آنها را که مى‏خواهى میان درندگان بینداز. در این هنگام، چهره‏ همه آنان تغییر کرد.
بعضى از دشمنان حضرت گفتند: چرا او به غیر خودش حواله مى‏دهد؟ خودش برود.
 
متوکل هم علاقه داشت که امام علیه السّلام برود و بدون این‌که او در قتل حضرت دخالتى داشته باشد، کشته شود. از این رو، به حضرت رو کرد و گفت: اى ابوالحسن! چرا خودت نمى‏روى؟
 
امام فرمود: اگر بخواهى مى‏روم!
 
متوکل گفت: پس همین کار را بکن! امام فرمود: ان شاء اللَّه مى‏روم. نردبانى نصب کردند و حضرت، وارد شد. در آنجا شش شیر وجود داشت. وقتى امام به آن‌جا رفت و نشست، شیرها آمدند و دور او حلقه زده و نشستند و سرهایشان را به زمین گذاشتند. حضرت دستش را بر یک یک آنها مى‏کشید و اشاره مى‏کرد که به طرفى برود و شیر مى‏رفت تا این‌که همه برخاستند.
 
وزیر متوکل به او گفت: این خوب نیست. قبل از این‌که این خبر در شهر پخش شود، دستور بده تا امام از آنجا خارج شود.
متوکل گفت: اى ابو الحسن! ما نمى‏خواستیم به تو آسیبى برسد و یقین داشتیم که تو راست مى‏گویى. اکنون دوست داریم که تو بالا بیایى. حضرت برخاست و به طرف نردبان آمد. شیرها هم دنبال او بودند و خودشان را به لباس امام مى‏مالیدند!
 
وقتى که امام پایش را به اولین پله نهاد، سرش را برگرداند و اشاره کرد که بر گردند. همه شیرها نیز برگشتند. حضرت بالا آمد و فرمود: هر کس گمان مى‏کند فرزند فاطمه سلام اللَّه علیها است، برود و در آن‌جا بنشیند.
 
متوکل رو به آن زن کرد و گفت: برو پایین.
 
زن گفت: به خدا قسم دروغ گفتم. من دختر فلانى هستم. احتیاج وادارم کرد تا چنین ادعایى بکنم.
 
متوکل گفت: او را میان درندگان بیندازید. مادر متوکل واسطه شد و نگذاشت او را پیش شیران بیندازند. الخرایج/ج1/ص404 – بحار/ج50/ص149
 
و الحمدلله رب العالمین
 
 
 /999/702ب/ر
 
 
ارسال نظرات