۰۶ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۶:۵۲
کد خبر: ۲۷۷۳۹۶
خاطرات ایثارگران روحانی؛

یاد شهدا، کلام که نه فقط اشک می‌خواست

خبرگزاری رسا ـ حجت‌الاسلام سید رسول موسوی از ایثارگران دفاع مقدس در بیان خاطره‌ای از آن دوران طلایی و شکوهمند هشت ساله، گفت: وقتی می‌رفتیم طرف خرمشهر، اتوبوس را نزدیک شلمچه نگه داشتند؛ میرمحمود بنی هاشم جزئیاتی از شهادت و رشادت رزمنده‌ها گفت و همه اشک ریختند.
حجت الاسلام سيد رسول موسوي

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حجت الاسلام سید رسول موسوی فرزند سیدآقا سال 1325 در روستای عور مشکین شهر به دنیا آمده؛ طلبگی را از سال 1339 در اردبیل شروع کرده، بعد از هشت سال به قم رفته و آنجا هم ده سال به تحصیل علوم دینی پرداخته؛ اواخر آذر ماه 1361به جبهه رفته و چهار ماه در جبهه حضور داشته؛ موسوی سال 1384 از عقیدتی سیاسی نیروی انتظامی مشکین بازنشسته شده است.

 

روحیه ها مضاعف شد
اواخر آذر ماه 1361 به همراه «عباسعلی عشقی» امام جمعه مشکین، «میرزا ولی علوی» و «محمد عبدالله‌پور» عازم جبهه شدیم. از باختران به سومار رفتیم؛ چند روزی مهمان تیپ عاشورا بودیم. یک شب «کبیری» فرمانده تیپ به ما گفت: همین روزها عملیاتی در پیش است.

 

نماز مغرب را خواندم و بین‌الصلاتین حدود بیست دقیقه ای برایشان از اهمیت جهاد گفتم؛ بعد از نماز روحیه ها مضاعف شد و نیروها آماده نشستند به انتظار فردا!

 

یاد شهدا
وقتی می رفتیم طرف خرمشهر، اتوبوس را نزدیک شلمچه نگه داشتند؛ میرمحمود بنی هاشم جزئیاتی از شهادت و رشادت رزمنده‌ها گفت و همه اشک ریختند؛ بنی‌هاشم طوری به هق هق افتاد که دیگر نتوانست بقیه حرفش را بگوید؛ تا چند دقیق های از داخل ماشین ‌های‌های گریه به گوش می رسید و در اطراف پراکنده می شد؛ یاد شهدا، کلام که نه فقط اشک می‌خواست!

 

فرمانده لشکر در حلقه نیروها
در چادر تبلیغات در همسایگی چادر فرماندهی می ماندم. «میرمحمود بنی‌هاشم» فرمانده گردان حضرت قاسم(ع) بود و جانشینش هم «مصطفی اکبری»؛ روزی بعدِ نماز مغرب و عشا گفتند برادر «امین شریعتی» فرمانده لشکر عاشورا میهمان گردان است؛ از چادر بیرون که آمدم دیدم نیروها با شور و شوقی عجیب اطراف فرمانده لشکر حلقه زده‌اند؛ در آن لحظات شادی‌ام حد نداشت.

 

چرا که رزمنده‌ها چنان با محبت از فرماندهشان استقبال می کردند که گویی اگر دستش را نگیرند هماندم پرواز می کند! وقتی به چادر فرماندهی رفت، مرا هم صدا کردند؛ فرمانده، جوان لاغر اندامی بود و نگاه مهربانی داشت؛ در آن یک ساعت حضورش در گردان، ازدحام رزمنده‌ها در اطراف چادر همچنان بر پا بود!/978/ت303/ی

ارسال نظرات