خانواده یک رزمنده در لحظه به لحظه جهاد او سهیم هستند
به گزارش خبرگزاري رسا، یکبار در خلال یک حادثه، هر دو پای پسرم محمود که آن موقع سه سالش بود، زیر آوار ماند و له شد. من آن موقع حین خدمت بودم که خبرم کردند و به خانه آمدم. محمود هشت ساعت در اتاق عمل بود و مدتها درگیر دوا و درمانش بودیم. همین اتفاق کافی بود تا همسرم از من بخواهد به تهران برگردیم، اما ایشان ایستاد تا من هم در انجام وظایفم ثابت قدم باشم.
داستان حضور خانواده رزمندهها در مناطق عملیاتی دفاع مقدس، ماجرای شنیدنی، اما کمتر گفته شده جنگ است که مشخص نیست چرا کمتر به آن پرداخته میشود. دفاع مقدس هرچند مسئلهای عمومی برای تمام کشور بود، اما بار اصلی جنگ را قشری از مردم به دوش میکشیدند که مردانشان بیشترین حضور را در جبهه داشتند و زنان و خانوادههایشان نیز دوشادوش آنها مجاهدت میکردند. حاج حسن افراخته نیز یکی از رزمندههای پای کار جنگ است که از آشوبهای کردستان گرفته تا شرکت در عملیات بزرگ دفاع مقدس، حوادث بسیاری را در پرونده مجاهدتهای خودش به ثبت رسانده است. در اغلب مواقع، خانواده حاج حسن نیز او را همراهی میکردند و در این مسیر حوادث متعددی را پشت سر گذاشتهاند. گفتوگوی ما با این رزمنده دفاع مقدس، علاوه بر مرور خاطرات وی، گذری نیز بر حضور خانواده رزمندهها در مناطق عملیاتی دفاع مقدس دارد که خواندنش خالی از لطف نیست.
چطور پایتان به بحث انقلاب و دفاع مقدس کشیده شد؟
من سال 42 در محله امامزاده یحیی تهران متولد شدم. این محله پر از هیئتهای مذهبی بود و ما هم که از کودکی در این هیئتها حضور داشتیم جرقه فعالیت سیاسی و مبارزه با رژیم طاغوت از محیط همین هیئتها برای ما زده شد. من از نوجوانی کشتی میگرفتم و یادم است همراه یکی از حریفان تمرینیام به نام آقای حسینی با هم اعلامیه جابهجا میکردیم. یک روز که با حسینی سوار موتور از باشگاه ایران امروز در بهارستان به شاه عبدالعظم میرفتیم، حسینی حواسش پرت شد و درست مقابل کلانتری شهرری، به یک پاسبان کوبید و او را پخش زمین کرد. مأمور پلیس هنوز از جایش بلند نشده، فحش رکیکی به دوستم داد. او هم از موتور پیاده شد و زد زیر گوش پاسبان و ناگهان چند نفر از داخل کلانتری ریختند روی سر حسینی و او را کتک زدند. از من هم پرسیدند کی هستی و این ساک چیست؟ گفتم کشتیگیریم و داخل ساک وسایل ورزشیمان است. اصلاً یادم نبود داخل ساک، اعلامیههای حضرت امام را گذاشتهایم. خلاصه مأمورها ساک را باز کردند و هر دوی ما را تحویل ساواک دادند. اولین دستگیری من 17 روز بیشتر طول نکشید، اما باعث شد در موضوع مبارزه با رژیم، مصممتر شوم.
شما آن موقع 15 سال داشتید، چطور میشد که بچههای انقلاب اینقدر زود به بلوغ فکری میرسیدند؟
جو خیلی تأثیرگذار بود. عرض کردم من به هیئتهای مذهبی محلهمان میرفتم و در این هیئتها با چهرههایی، چون شهید بروجردی، شهید دیالمه، شهید داود کریمی و برخی بزرگان دیگر آشنا شدم. وجود یک شهید بروجردی کافی بود تا یک نوجوان را به لحاظ فکری دچار تحول اساسی کند. در محله ما به برکت جو مذهبی و انقلابیهای بنام، اغلب اهالی حضرت امام را به نام و رسم میشناختند. آن هم در زمانی که خیلیها هنوز از امام و ماهیت نهضتش اطلاع چندانی نداشتند.
بعد از انقلاب چه کارهایی انجام دادید، چه زمانی وارد سپاه شدید و اولین حضورتان در مناطق عملیاتی کجا بود؟
مثل خیلی از انقلابیها ابتدا به کمیته رفتیم و وقتی سپاه تشکیل شد، در همان روزهای اول، وارد این نهاد انقلابی شدیم. ما دوره اولی بودیم و در پادگان ولیعصر (عج) تهران مستقر شدیم. اوایل پاییز 58 هم وقتی شهید وصالی با گردان پنجم راهی کردستان شد، همراه این گردان به مهاباد رفتم و تا پایان دفاع مقدس در مناطق عملیاتی حضور داشتم.
یعنی 16 سالگی عضو سپاه شدید؟
بله، آن زمان خیلی قید و بند سن و اینطور مسائل مطرح نبود. از من 16 ساله گرفته تا بزرگانی مثل شهید سعید گلابخش (محسن چریک)، شهید وصالی و شهید پیچک و چهرههایی مثل سردار کوثری و... در پادگان ولیعصر (عج) گرد هم آمده بودیم تا هر کسی هر قدر که توان دارد برای انقلاب تلاش کند و از جان مایه بگذارد. شرط اصلی پاسداری، جانفشانی بر سر آرمانها و ماندن در خط انقلاب و حضرت امام بود.
یکی از دلایل ماندگاری انقلاب، وجود جوانهایی بود که فارغ از مسائل مادی، هر چه در توان داشتند برای پیشبرد انقلاب انجام میدادند، شما که جو آن زمان را دیدهاید، چه نظری دارید؟
یادم است اوایل قرارداد ما را شش ماهه میبستند. بچهها به شوخی یا جدی میگفتند دلیلش این است که قرار نیست بیشتر از شش ماه زنده بمانیم. به جرئت میتوانم بگویم خیلی از آن جوانهایی که وارد نهادهای انقلابی مثل سپاه میشدند، تصورشان این بود که آمدهاند خونشان را بدهند تا درخت انقلاب ریشه بگیرد. من خودم از روزی که وارد سپاه شدم تا حدود پنج الی شش ماه بعد که به مهاباد رفتیم، حتی یک ریال حقوق نگرفته بودم. اصلاً این چیزها مطرح نبود. یادم است یک روز در مهاباد دیدیم بالگرد شنوک نشست و یکی از بچهها به نام آقای اکبرنژاد با یک کیف سامسونت پیدایش شد. اصغر وصالی همه ما را صدا کرد و گفت هر کسی میخواهد پول بگیرد، بیاید. منظورش حقوق و این چیزها بود. بعضی از بچهها گفتند نیازی ندارند و نگرفتند. باقی هم هر کدام به اندازه نیازشان گرفتند. خود من فقط 120تومان گرفتم که آن را هم برای خرید وسیلهای نیاز داشتم وگرنه همان را هم نمیگرفتم. بعدها که حقوق در سپاه تبدیل به رویه شد، مجردها 2200 تومان و متأهلها 2400 تومان میگرفتند. نگاه، نگاه مادی نبود. عشق به خدمت یک عده جوان انقلابی را جمع کرده بود و کسی کاری به حقوق و حق مأموریت و این چیزها نداشت. هر کسی آن قدر کار میکرد تا به تکلیف عمل کرده باشد. بارها پیش میآمد که یک گردان دوره مأموریتش تمام میشد و به تهران برمیگشت، ولی برخی از نیروهای گردان داوطلبانه در منطقه عملیاتی میماندند و به خدمتشان ادامه میدادند بدون اینکه کسی از آنها چنین کاری را خواسته باشد.
چه سالی ازدواج کردید؟ خانواده از چه زمانی درگیر مسائل رزمندگی شما شدند؟
من سال 61 وقتی 19 سالم بود ازدواج کردم. اوج جنگ بود و به عنوان یک رزمنده، مرتب بین مناطق عملیاتی و خانه در تردد بودم. ازدواجمان هم به سادهترین شکل برگزار شد. فکر نکنم تعداد مهمانها به بیش از 30 نفر میرسید. یک خاطره جالب تعریف کنم: روز عروسی یکی از آشناها به نام مرحوم طالبی داشت لطیفه تعریف میکرد که یک نفر زنگ زد و گفت امشب عملیات است (فتح خرمشهر). آقای طالبی تا این را شنید، یکهو شروع کرد به نوحه خواندن. اطرافیان علت را پرسیدند که گفت در کربلا هم حضرت قاسم تازه داماد بود! خلاصه زندگی مشترکمان را به سادهترین شکل شروع کردیم و دو، سه سال بعد از ازدواج، همسرم و دو فرزند کوچکمان را به مناطق عملیاتی بردم.
بخش اعظمی از مجاهدت رزمندهها مرهون ایستادگی خانوادههایی است که آنها را همه جا همراهی میکردند. شما سهم خانوادهها را در مجاهدت رزمندهها چقدر مؤثر میدانید؟
به نظر من فرقی بین جهاد یک رزمنده در جبهه و پایداری همسر یا مادر یا خانوادهاش در پشت جبهه وجود ندارد. من وقتی برای اولین بار همسر و فرزندانم را به اهواز بردم، همسرم با دیدن شعله چاههای نفت اهواز فکر کرده بود آنها تانکهای عراقی هستند که در آتش میسوزند. یعنی چنین تصوری از شهر اهواز داشت، ولی برای اینکه دغدغههای من کمتر شود، همراهم به آنجا آمد و حوادث زیادی را هم به چشم دید.
چه حوادثی؟
یکبار در خلال یک حادثه، هر دو پای پسرم محمود که آن موقع سه سالش بود، زیر آوار ماند و له شد. من آن موقع حین خدمت بودم که خبرم کردند و به خانه آمدم. محمود هشت ساعت در اتاق عمل بود و مدتها درگیر دوا و درمانش بودیم. همین اتفاق کافی بود تا همسرم از من بخواهد به تهران برگردیم، اما ایشان ایستاد تا من هم در انجام وظایفم ثابت قدم باشم. اتفاقی که برای محمود افتاد در سال 64 بود. بعد از این اتفاق که ناشی از بمباران دشمن بود، خانهمان را عوض کردیم و به محله زیتون کارگری اهواز رفتیم، جالب است که کمی بعد همان خانه هم در بمباران دشمن آسیب دید. در و پیکرش شکست، اما شکر خدا به بچهها آسیبی نرسید. در تمام این حوادث همسر و مادرم که مقطعی پیش ما آمده بود، صبورانه تحمل میکردند و سعی داشتند حتیالمقدور دغدغههای من را کمتر کنند.
غیر از حوادثی که ذکر کردید، همین حضورتان در جبهه و دیر به خانه آمدن و احتمالاً مجروحیتهایتان هم مشکلاتی بود که خانواده تحمل میکردند.
بله همین طور است. خیلی وقتها که به مأموریت میرفتم، چندین روز همسرم و بچهها در خانه تنها میماندند. یا برخی از مقاطع شش ماه یکبار هم نمیتوانستم به آنها سر بزنم. بندگان خدا همیشه نگران حالم در جبهه بودند. البته این شرایط یک امر عمومی برای اغلب رزمندهها بود و خانوادههای بسیاری چنین وضعیتی داشتند. من یکبار در کربلای پنج به شدت مجروح شدم. از جفت پاهایم گرفته تا سرم و خیلی جاهای بدنم ترکش خورد و مدتی کاملاً بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، گفتند باید به تهران منتقل شوم. آن موقع شهید علی توکلی پسرعمویم (نام فامیلیشان را تغییر داده بودند) کنارم بود. ایشان از معاونهای بنده بود و همه جا با هم میرفتیم. به علی گفتم قبل از اینکه به تهران بروم، دوست دارم مادرم را ببینم. علی هم یک ماشین آماده کرد و با هر بدبختی بود من را داخل ماشین نشاندند و به در خانهمان در اهواز بردند. مادرم را صدا زدند آمد جلوی در و من حتی نتوانستم از جایم بلند شوم. بنده خدا در چنین وضعیتی من را دید و برای اینکه نگران نشود، به او دلداری دادم و گفتم به تهران میروم و انشاءالله چند روز بعد شما را به تهران برمیگردانند. خانوادهها همه این سختیها را تحمل میکردند تا رزمندهها در جبهه با دغدغه کمتری جهاد کنند. جهادی که به حتم در ثواب لحظه به لحظه آن، خانوادهها نیز سهیم هستند./1360/