مهاجرتی که هجر یار دَر بَر دارد
داشتم خبر وزیرِ سفر کرده به شهرمان را آنلاین برای سردبیر میفرستادم که نوتیفیکیشن چند پیام، پشت سر هم روی صفحه گوشیام بالا آمد و حواسم را کمی پرت خودش کرد؛ اولش توجهی نکردم و با خود گفتم حتما یکی از روابط عمومیهاست که در این همهمه خبری، نشست خبری برگزار کرده است؛ اما این پیامها یکی دو تا نبود بلکه هِی تکرار میشد آن هم از طرف شمارهای عجیب و غریب با کد +39.
زدم روی اعلان و پیامها را باز کردم، نوشتههای طولانی و چند سطری؛ از نوع حرف زدنش معلوم بود که دوستی قدیمی است؛ دوستی که نمیدانستم کداممان نارفیقی کرده و در یکی از ایستگاههای میانی، قطار رفاقت را ترک کرده است که حتی شمارهاش هم در لیست مخاطبین برایم ذخیره نبود.
وصال در ایران و فراق در ایتالیا
خلاصه زیاد بیت و قافیه نچینم و بروم سر اصل مطلب یعنی محتوای آن پیام که اگر از بخش دلتنگیهایش برای روزهای دانشگاه و سلف و بازیگوشیهایمان وسط کلاسهای درسی فاکتور بگیرم، همان ابتدا نوشته بود که لطفا کمکش کنم و از طرف او به دفتر وکالت فلان وکیل در فلان خیابان رفته و در مراحل اجرای طلاقاش کمک کنم!
تازه این رفیق را از میان خاطرات سالهای نه چندان دور بیرون کشیدم؛ با خواندن پیاماش پرت شدم به آن زمانها؛ فکرم رفت به اولین روزی که همدیگر را شناختیم، به روزی که با یک پسر آشنا شد و یک دل نه صد دل، قلبشان برای هم رفت؛ او همیشه با آب و تاب برایمان از کیان میگفت؛ یاد آن عروسی مفصلاش در یکی از هتلهای شهرمان که حتی روی دستمال کاغذیها هم عکس دختر و پسر چاپ شده بود هم افتادم، به ماه عسل رفتنشان به دبی و چندین قاب دیگری از خاطرهها که از او در ذهنم داشتم.
اصلا یادم نمیرود، آن زمانها تازه استوری گذاشتن در اینستاگرام مُد شده بود و این دو همدیگر را در استوری "محبوب و جانان" خطاب میکردند، خیلی عاشق بودند، عاشق افراطی! پسر در یک اداره دولتی کار میکرد و سِمَت خوبی هم داشت، زندگی قشنگی داشتند و میخواستند، با هم بسازند آن زندگی رنگی رنگیشان را.
تا اینکه یک روز این رفیق دوران دانشگاه ما سودای رفتن سر گرفت، میخواست دکترا بخواند، میخواست پیشرفت کند و این پیشرفت را در مهاجرت میدید. یادم است همان سال اپلای کرد و به یک شهر اروپایی رفت و بعد از رفتنش هم همهمان مبهوت روزگار در قطار بیتوقف زمان پیش رفتیم و دیگر هیچ خبری از هم نداشتیم؛ فقط از چند دوست مشترک شنیده بودم که همسرش هم بعد از یک سال به او ملحق شده بود تا از نو رنگ تازه دیگری را به زندگیشان بپاشند اما از این پیامهای جلوی چشمم مشخص بود که انگار دست زمخت روزگار، رنگ سیاهی را برای زندگی رنگی آنها مناسب دیده بود.
در جواب آن همه حرف رفیق، فقط نوشتم چرا! درجا سین کرد: «چی چرا؟» گفتم پس آن عشق و عاشقی کجا رفت؟ مگر خودت نمیگفتی آن چشمها دنیای امنی در مقابل غول تنهایی در هر جای دنیا برای توست؟
بالای صفحه چت هِی نشان میداد "مخاطب در حال نوشتن"؛ میدیدم که مدام دارد مینویسد و پاک میکند، میخواست بهانه بتراشد، گریز بزند؛ میدانستم تَهِ دلش میخواهد بنویسد عشق کشک است! یا جذابیتهای جِنووآ (شهری در ایتالیا) آنقدری زیاد بود که تازه فهمیدم که من زود ازدواج کردم و خودم را زیر بار مسوولیت بردم.
اما فقط نوشت: «نساختیم، خیلی تلاش کردیمها، ولی نشد!» دوباره شروع به نوشتن کرد و این بار بخت و اقبال را بهانه کرد و از طرف دیگر حرفهای صد من یه غاز و نظریههای زرد روانشناسی زرد روانشناسان اینستاگرامی و جملات قصار هلاکوییگونه را تحویلم میداد؛ نوشته بود، نباید از طلاق و جدایی ترسید، نوشته بود گاهی باید نترسید و برای رشد کردن منتظر کسی جز خودت باشی! داشت بدون واهمه از کم محبتیهای همسرش میگفت که هیچ کاری برایش نکرده است و اگر شغل و موقعیتاش در ایران را از دست داده است به خاطر تصمیم خودش بود، اگر ماهانه چند هزار یورو برای رفاه او به ایتالیا میفرستاد باز هم تقصیر خودش بود؛ داشت میگفت این کارها برایش ارزشی ندارد و به جای این کارها باید رمانتیک بودن بلد میشد! ناراحت بود از اینکه چرا روز ولنتاین را یادش نبود و برایش کادو نخریده یا چرا در دورهمی دوستانهشان در ایتالیا او را همراهی نکرده و گرفته خوابیده است.
اصلا باورم نمیشد که این همان نیلوفری است که من میشناختم، همان نیلوفری که در بیوی تمامی فضاهای مجازیاش نوشته بود "از بوی لباسهایم میفهمند، تُ محبوب منی".
وصال در ایران و فراق در آمریکا
آنقدری از دست رفیق دوران دانشگاهم و حرفهایش ناراحت بودم که دوست داشتم زنگ بزنم به آن مشاوره نامشاورش و هر چه از دهانم درمیآید را بهش بگویم! اینکه چطور بدون هیچ بررسی و شناختی تیشه بر زندگی اینها زده بود و دختر را تشویق به از بین بردن زندگی که برپایه فداکاری و عشق ساخته شده بود، کرده است و با این نامشاورههایش زندگی چند نفر را به باد داده است.
داشتم ماجرای تلخ و گزنده رفیقم را برای مادرم تعریف میکردم و ازش راهنمایی میخواستم که چه کار کنم؛ آیا صلاح است، طرف دوستم را بگیرم و دستی دستی کمک کنم که طلاقش را بگیرد و یا زنگ بزنم به مشاورهاش و کمی حالش را بگیرم؛ مادرم زیرچشمی به من خیره شد صداش بغض داشت: انگار این طلاقهای مهاجرتی مُد شده استها! پریدم وسط حرفش؛ مُد شده؟ چطور؟
گفت هانیه و فربد یادت نیست؟ همین اواخر روزهای کرونایی بود که از هم جدا شدند! راست میگفت! دخترِ دخترخاله مامانم. هیچ وقت نحوه آشنایی آنها را هم از یاد نمیبرم؛ دختر، لیدر گروه طبیعتگردی بود و پسر هم عاشق طبیعت؛ در طبیعت با هم سرمست شدند، یکی شدند و به قول خودشان میان تار و پود طبیعت، نواختند ریتم عاشقانههایشان را.
اصلا قرار بود وسط جنگل یک کلبه چوبی عاشقانه بسازند و هر پنجشنبه و جمعه همه فامیل کول و بارشان را جمع کنند و بروند آنجا! هانیه همیشه میگفت که دنبال دلخوشیهای کوچکم.
آن زمان که آنها با هم عقد کردند تازه گرین کارت فربد آمده بود؛ هانیه هم قرار بود برود؛ اما آن روزها از سرِ شانس به دوران ترامپ خورد و کمی ویزا برای ایرانیها سخت شد؛ میدیدم مدام استوری میگذاشت از جلوی سفارت آمریکا در ترکیه! از اینکه یک روز دیگر هم گذشت و یک روز کمتر به وصال هم رسیدن ماند. به قول امروزیها رابطهشان شد، لانگ دیستنس!
هانیه چند سال تیرماه را با طناب میکشید تا بلکه فربد مرخصی بگیرد و برای دیدن یار به ایران بیاید. هانیه گاهی برای محبوب مینوشت، از هراسهایش، از اینکه شاید نشود و ویزا به او ندهند؛ اصلا دیگر او، همان لیدر شیطون طبیعتها نبود، مدام از سَرِ دلتنگی چنگ میزد به عکسهای دو نفرهشان؛ میرفت وسط جنگل و پهن میکرد ننویی که یادگار فربد بود و گوش میداد به موزیک مورد علاقه هر دویشان.
تیرماه روزهای کرونایی بود، پروازهای کم کم داشتند، کنسل میشدند، خبر رسید که هانیه قرار است برود؛ ویزایش آمده و فربد هم برای بردن یارش آمده بود تا با هم بروند و همه آن سالهایی که دور از هم بودند را جبران کنند؛ کل فامیل زنگ زدیم و دورادور برای او و همسرش آرزوی خوشبختی کردیم.
از عکس و استوریهایش حالمان خوش میشد، از اینکه جاگیر شده و دارد خود را با یک فرهنگ جدید وفق میدهد ولی نشان میداد که همه این تغییرات میارزد به در کنار بودن یار.
چند ماهی گذشت و دیگر هیچ عکس مشترکی با هم نداشتند، دیگر خبری از آن استوریهای عاشقانه نبود و هنوز یکسالی از رفتن هانیه نگذشته بود که خبر جداییشان پیچید در کل فامیل! میگفتند در آن زمانهای دوری، فربد با یکی آشنا شده است و رابطهشان هر روز که میگذشت، صمیمیتر شده بود. تا اینکه یکهو خبر آمدن ویزای هانیه کمی او را از این رابطه دور کرده است ولی به قول خودش تسلیم تقدیر نشده و رابطه دوم را به رابطه اصلی خود ترجیح داده است و به همین راحتی همه آن چند سال انتظار را گذاشت در دیروز.
وصال در ایران و فراق در بلژیک
همه این دو ماجرا باعث شد تا یک گزارشی از طلاقهایی مهاجرتی بنویسم؛ به همین منظور داشتم در مورد سوژه و نحوه پرداخت آن با یکی از همکاران مشورت میکردم که او هم چند نمونه از افرادی که میشناخت را مثال زد؛ از یکی از دوستهایش برایم تعریف کرد که بعد از ازدواج تصمیم گرفتند با هم به آلمان مهاجرت کنند ولی بعد از چند سال و اتمام تحصیلاتشان، پسر خواسته تا به میهن برگردند، دختر امتناع کرده و جدا شدهاند.
اما یکی از همکاران رسانهای خودمان را هم گفت که بعد از ۱۲ سال زندگی مشترک، تصمیم گرفتند جدا شوند و علت این جدایی هم، عشق و علاقه همسر همکارمان به خارج از کشور بود.
این همکار رسانهای مان تقریبا یک دهه قبل از ورود من به عرصه رسانه وارد این حوزه شده است؛ از آن خبرنگاران خوش فکر و تحصیل کرده است؛ سالها در خارج از کشور درس خوانده و حال به خاطر اِرق ملی و عشق به وطن به ایران بازگشته است. تا قبل از اینکه همکارم نگفته بود، نمیدانستم او و همسرش جدا شدهاند.
شمارهاش را گرفته و همان ابتدا موضوع گزارشام را باهاش در میان گذاشتم؛ از پشت گوشی صدایش خنده داشت:« ای روزگار، یک عمر ما همه را سوژه کردیم و الآن خودمان سوژه شدیم؟ ولی انصافا موضوع خوبی است زیرا دقیقا مشابه این سوژه هم برای خودم اتفاق افتاده است و هم چندنفر از دوستانم که بعد از مهاجرت، رابطه زیبای عاطفی و زن و شوهریشان به هم خورده است».
خُب، خود شما چرا جدا شدید؟ چند ثانیهای سکوت کرد:« باور میکنید نمیدانم؟ یعنی من برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفتم و اصلا همسرم قصد مهاجرت نداشت و به خاطر من و اینکه تنها هم نماند برای مدتی محدود به خارج از کشور رفتیم؛ اصلا باورم نمیشد که فرهنگ آن کشور روی همسرم غالب شود و آن خانم وطن دوست و خانواده دوست و کمی ترسو را تبدیل کند به کسی که وقتی به او گفتم حالا دیگر وقت برگشتن است، بگوید به سلامت».
گفتم، دقیقا بهتون گفت "به سلامت" ؟ دوباره هیچ صدایی از پشت گوشی نیامد:« آره، همینجوری خلاصه و مفید! گفت که اینجا همان جایی است که انگار به او تعلق داشته است، گفت که زندگی عاشقانه مفهومی ندارد و انسان هر روز باید دنبال ترقی و رشد باشد و خودش را محدود به انسانها نکند و آخر سر هم خیلی راحت گفت که نمیخواهمت و من در بلژیک مانده و زندگی رویایی و آرمانی خودم را تشکیل خواهم داد».
از کرده خود پشیمان هستید؟ از اینکه خودتان بردید خارج و با آن فرهنگ آشنایش کردید! مثلا شاید اگر نرفته بودید، الان وسط زندگی شیرینتان بودید! فوری جواب داد: «نمیدانم!شاید».
وصال برخی از چهرههای معروف اینستاگرامی ایرانی در ایران و فراق آمریکایی و فرانسوی و ترکیهای
موضوع طلاقهای مهاجرتی یا هر اسم دیگری که رویش بگذاریم، موضوعی نیست که بتوان به همه تعمیم داد و برای تمام زوجهای مهاجر یک نسخه مشترک نوشت و به صراحت گفت که هر زوجی که مهاجرت میکند بعد از مدتی طلاق میگیرند و از هم جدا خواهند شد، نه! بلکه افرادی هم که اسمشان در این گزارش آمده، جزو آدمهایی بودند که من آنها را میشناختم و شاید زوجهای مهاجر خیلی موفقی هم داریم که بعد از مهاجرت بیشتر تبدیل به آغوش امن همدیگر شدهاند.
خُب اگر بخواهم چند نفر از افراد پُرممبر که شاید در فضای مجازی چشمتان به صفحه مجازیشان خورده، را مثال بزنم، میتوان به مطهره، سلما، بهار اشاره کرد که هر کدام داستانی برای جدایی مهاجرتیشان برای گفتن دارند.
البته اگر در دور و اطراف شما هم چنین زوجهای بوده که بعد از مهاجرت به یک کشور دیگر، رفیق نیمهراه هم شدهاند را میتوانید بگویید و در تکمیل این گزارش کمک کنید.
برای ریشهیابی این موضوع به سراغ نویده رئوفی فرد، روانشناس، پژوهشگر و نویسنده رفتیم تا از دلایل رغبت به جدایی بین زوجهای مهاجر برایمان بگوید.
رئوفیفرد، روانشناس: «به این موضوع میتوان از دو منظر نگاه کرد یعنی یک سری از این زوجها در ایران ازدواج کرده بودند و زندگی مشترکشان را به خارج از کشور میبرند و برخیها هم هستند که ازدواج نکرده بودند ولی با هم آشنا میشوند تا برای رفتن به خارج با هم و در کنار هم تلاش کنند».
«عموما زوجینی که ازدواج کردند و تصمیم دارند تا به یک کشور دیگر بروند و از صفر شروع کنند، خیلی از پلها را همین جا تخریب میکنند و میروند؛ به زبان سادهتر، موقعیت اجتماعی که در ایران داشتند، درآمدی که دارند، تعلق خاطرهایی که دارند و همه و همه را از بین میبرند و قطعا این از بین بردنهای یکهویی، تاثیر روی مهاجر خواهد داشت».
«حال فکرش را بکنید یک فرد با پکیجی از داشتهها، همه چیز را رها کند و دوباره از صفر شروع کند؛ خُب با این حال، آن فرد با این بارهای روانی وارد راهی میشود که هیچ شناختی با آن راه ندارد پس در این میان برخی از آنها مستعد ابتلای به افسردگی، عصبانیت و غیره میشوند».
« البته گاهی مواقع در مهاجرت زوجین، احتمال این وجود دارد که یکی از زوجین برای مهاجرت، عزم کمتری دارد و مصمم کامل نیست پس وقتی یک همچنین فردی با خلاهای موجود در تصمیماش که تقریبا برایش تحمیل شده است، همگون شود، دچار مشکلاتی شود».
ابتلا به افسردگی در اغلب مهاجرهای ایرانی
«ابتلا به افسردگی در اغلب مهاجرهای ایرانی بسیار زیاد دیده میشود که در یک یا دو سال ابتدایی به اوج خود میرسد که بخشی از این افراد متوجه شده و سریع به یک تراپیست مراجعه میکنند اما برخی متوجه نشده و شکافهای زیادی در خانوادهاش ایجاد میشود».
«اگر بخواهم واضحتر بگویم، فردی که ریشههای قوی خانوادگی و میهنی در وطن خود دارد و بخواهد به همه این ریشهها پشت پا بزند و برود برای شروع از صفر، قطعا با فروپاشی روانی روبرو خواهد شد».
«در این میان فردی که میخواهد مهاجرت کند ابتدا باید به این فکر کند که شاید از نظر جسمی مهاجرت میکنم، ولی آیا از نظر فکری هم خودم را برای مهاجرت آماده میکنم و برای پذیرش فرهنگ کشوری که قرار است به آنجا بروم، آگاه میسازم و یا نه»؟
« اگر ظرفیتی که در وجود فرد مهاجرت کننده وجود دارد با آنچه که قرار است با آن روبرو شود و فرهنگاش را زندگی کند را نزدیک به هم سازد، قطعا چالش و اصطکاک کمتری خواهد داشت اما زمانی ذهن خود را بسته و بدون توجه به فرهنگ و آداب آنجا پیش روی و همان فرهنگ را با خود حمل میکنی به جای دیگر و بدون هیچ سنخیتی بر فرهنگ محل زندگیات قدم برداری چالشها هر روز برایت بزرگ و بزرگتر خواهند شد.
«حال، زوجی که بیشتر خود را با فرهنگ آن طرف سازگار میکند، قطعا کسی جلودارش نخواهد بود و اگر این زوج هم خانم باشد، میزان راحتی که انسانها به نسبت داخل ایران بسیار زیاد است و به خاطر فرهنگ جاری این را راحتتر میگویند».
«البته زوجینی هم هستند که فکر و اندیشه آنها به راحتی پذیرای تغییرات است و صرفا با مهاجرت یک تغییر مکان دادهاند و اتفاقا در خارج از کشورشان بسیار راحت هستند».
« من مراجعه کنندههای زیادی داشتم که در ایران زندگی قشنگی داشتند، با هم زندگیشان را ساختند و همه هم حسرت زندگی آنها را میکشیدند ولی یک روز تصمیم به مهاجرت گرفتند و سر سال از هم جدا شدند».
«ریشه اصلی این اتفاقات این است گاها زوجین شکافهای عمیقی در رابطهشان دارند که آن را به چشم نمیبییند که این ترکها بعد از مهاجرت زبان باز کرده و مدام بزرگ و بزرگتر میشوند»..
«البته نمیتوان اثراتی از قبیل تغییر مکان، نبود یک سری محدودیتها عموما برای دختران و زنان، رسیدن به موقعیتهایی که شاید در وطن نمیتوانستند در این حد داشته باشند، رسیدن به استقلال مالی در بین دختران، شناخت افراد هم سن و سال خود در موقعیتهای بهتر و غیره را در این جداییها کتمان کرد».
«موضوع دیگر قابل بحث هم وجود دارد که آن هم تفکر غالب جامعه به عدم پذیر مهاجرت تنهایی دختران است؛ یعنی شاید دختر یک خانواده علاقه به مهاجرت دارد ولی با مخالفت شدید خانواده روبرو شود، از اینرو راه میانبر را در ازدواج میبیند تا بلکه از طریق او مهاجرت کند».
«خلاصه، مهاجرت یک پوست اندازی جدید است و در این راه استفاده از تراپیست در مهاجرتها یک شعار نیست، بلکه نیاز است و هر فردی میداند که در درون خود چند لایه شکافتی وجود دارد، از اینرو قبل از مهاجرت باید به درون خود بریم و آن قسمتها رسوب شده را بالا بیاوریم».
«اگر بخواهم یک ارزیابی کلی از بین دوست و آشنا و افراد مراجعهکننده به من در طلاقهای مهاجرتی اشاره کنم، باید بگویم که این طلاقها اکثرا از طرف زنان و دختران است».
"پاورقی": اسماعیل میراب توپچیباشی، وکیل دادگستری: پروندههای زیادی از طریق سفارت یا خانوادههای یکی از زوجین به دست وکلا میرسد که برای احکام طلاق است؛ برای مثال خود بنده، در سال گذشته بیش از ۳۰ پرونده طلاق از بین زوجین مهاجر به طرفیت یکی از زوجین داشتم!