از ایستادگی تا تولد نور؛ خانهای که هنوز در میدان است

به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، میدانستم صفاییه امروز شلوغ است. در گروهها اطلاعیهی تجمع بیعت و حمایت از رهبری و مرجعیت را دیده بودم، اما من برای ثبت دو حضور اینجا بودم. در خیابان صفاییه قم.
از لحظهای که وارد خیابان شدم، مرد و زن، کودک و پیر، همه در یک مسیر بودند. از چند نفر نشانی مسجد را پرسیدم و با جمعیت هممسیر شدم.
در دلم گفتم: «خدایا، همین چند قدم را از من بپذیر. من هستم. تا پای جان.»
مسجد پر بود از نشانههای عظمت و شکوه؛ بنرهای تسلیت، مردان و زنانی که آمده بودند برای بزرگداشت مردی که همه عمر برای سرافرازی ملت و وطنش از جان گذشته بود.
در ورودی، پاسداران ایستاده بودند.
میان جمعیت، چهرهای آشنا به چشمم خورد. استاد محققی؛فرماندهی میدان روایت و رسانه.
اما اینبار در قامت برادر شهید.
استوار، آرام، ایستاده بود. قامتش، نه خم شده و نه لغزیده.
شهید، برادر بزرگتر استاد بود. و حالا برادری ایستاده بود، بیهیچ نشانی از ازدستدادن؛ انگار شهید حاج حسن محققی، تکثیر شده بود در روح همه.
در مجلس بانوان، همسر شهید، سه خواهرش و یکی از عروسها حاضر بودند.اولینبار بود که فقط چند روز بعد از شهادت، همسر شهیدی را از نزدیک میدیدم.
آرام و مطمئن؛ گویی این آرام بودن، بخشی از رسالتش بود.
با خودم زمزمه کردم:
«چطور برای مردی بااین همه بودن، میشود زجه نزد؟»
به سویش رفتم.
دستش را بین دستانم گرفتم.
نمیدانستم چه باید بگویم. ایستاده بودم روبهروی زنی که انگار از جنس خاک نبود. فقط گفتم: «آمدهام بگویم… متشکرم. بهخاطر همهچیز.» ولی دلم هزار جمله دیگر داشت که زبانم یارای گفتنشان نبود.
در میان آن مکالمههای آرام، جملهای گفت که در ذهنم حک شد:
«اگر ما هم لیاقت داشتیم، خدا مثل همسر شهید باقری، ما را میپذیرفت.»
سکوت کردم.
نه از بیکلامی، بلکه از اینکه واژهها، اندازهی این عمق نبودند.
وقتی اسمم را پرسید، گفتم:
«یک نفر به نیابت از مردم این سرزمین آمده تا بگوید: خداقوت، دستمریزاد، و زبان قاصر است...»
«مکث کرد، لبخندی بیصدا، بر جانم نشاند. گویی تمام ایرانم، در آغوشم کشید، شبیه پناه.
او خسته نبود.
مثل یک فرمانده در میدان نبرد ایستاده بود.
باورم نمیشد در فراقِ همسفرِ همهی زندگیات، بتوان چنین بود.
از نزدیک لمس میکردم «مقاومت» یعنی چه.
وقتی ذهنم خانوادهی شهید را با دیگرانی که عزیز از دست دادهاند مقایسه میکرد، چیزی روشن در دلم میدرخشید:
اینجا فقدان نبود، تکثیر بود.
انگار حاج حسن در روح همهشان بازتاب یافته بود.
پسرشهید هم، در حملهی ناجوانمردانه شبانه اسراییل مجروح شده.
و همسرش، این روزها منتظر تولد نوزادیست که هنوز پدربزرگش را ندیده.
یکی شهید شد،
یکی جانباز،
و یکی در راه است...
این یعنی خانهای که هنوز در میدان است.
خانوادهای که هنوز زنده است.
که هنوز میزاید، و میسازد.
خواستم خداحافظی کنم. دلم نمیآمد.
...در ذهنم قاب آن زن مانده، ایستاده با چادری که هنوز سنگر است، با نگاهی که به آسمان نزدیکتر است تا زمین.
و در دل صدای کودکی که هنوز به دنیا نیامده:
«پدربزرگم پر کشید، پدرم ایستاد… من هم خواهم آمد.»
فاطمه سادات هاشمی