شهادت در زیر شکنجه؛ روایتی از زندگی و مجاهدت آیتالله حسین غفاری
به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، اگرچه در تقویم رسمی کشور، فردا هفتم دی به عنوان سالروز شهادت آیت الله حسین غفاری به دست ماموران ستمشاهی ثبت شده ولی بنا بر روایات تاریخی، امروز، شنبه ششم دی مصادف با پنجاه و یکمین سالروز شهادت آیت الله غفاری است؛ مجاهد و مجتهدی که هیچگاه در برابر ستمگران ستمشاهی سر فرود نیاورد و پس از سالها مبارزه زیر شکنجههای رژیم طاغوت به شهادت رسید.
«دلبستگی در سالهای سخت» عنوان کتابی است که به قلم علیالله سلیمی نوشته شده و نویسنده روایتی داستانی از زندگی شهید غفاری را به تصویر کشیده است. این کتاب توسط انتشارات سوره مهر در ۱۵۰ صفحه رقعی به چاپ رسیده است. بخش هایی از زندگی این فقیه و مبارز را در کتاب «دلبستگی در سالهای سخت» مرور میکنیم:
سال مصیبت و اندوه
هر صبح، با طلوع آفتاب، حسین به تنهایی به صحرا میرفت و تا غروب کار میکرد. از وقتی که از شهر تبریز به روستای دهخوارقان برگشته بود، کارش شده بود رسیدگی به امور خانه و مزرعه که هر دو را در غیاب برادرش، حسن، به تنهایی انجام میداد. از این که نتوانسته بود ادامه تحصیل بدهد، احساس خوشایندی نداشت. دلش میخواست هر طوری هست، درس خواندن را ادامه دهد.
آرزو داشت به حوزه علمیه شهر قم برود. درباره شهرت و آوازه حوزه علمیه قم از علمای شهر تبریز زیاد شنیده بود. دلش میخواست هرچه زودتر به قم برود و از محضر اساتید صاحب نامی همچون آیت الله فیض قمی، آیت الله سیدمحمد خوانساری و آیت الله کوه کمرهای بهرهمند شود اما هر بار که این آرزو در یادش تداعی میشد، به یاد مادر زجر کشیده و خواهر فلج خود میافتاد و از رفتن به شهر قم پرهیز میکرد.
میدانست که بعد از رفتن او، مادر و خواهرش تنها خواهند ماند؛ آن هم در شرایطی که بروز قحطی، عرصه زندگی را بر خیلیها تنگ کرده بود. وقوع جنگ جهانی هم این مشکل را حادتر کرده بود. حسین نمیتوانست در چنین شرایطی مادر و خواهرش را که هیچ یک قادر به کار کردن نبودند، به حال خودشان رها کند و خود به دنبال علاقه شخصیاش که همانا درس خواندن بود، برود.
به همین دلیل در کنار مادر و خواهرش ماند و تا آنجایی که میتوانست برای امرار معاش خود و آنها کار کرد اما ناملایمات روزگار انگار نمیخواست خانواده آنها را رها کند؛ چرا که در همین سالها مادر حسین درگذشت و مصیبت دیگری به خانواده تحمیل شد. حسین هنوز داغدار مادر بود که اندکی بعد، خواهرش هم درگذشت. این بار، حسین تنهای تنها شد. دیگر تحمل سکوت خانهای که پدر، مادر و خواهر از آن به دیار باقی شتافته بودند، برایش دشوار بود. به همین دلیل مدتی در دهخوارقان ماند و بعد از چهلم خواهرش، عازم شهر قم و حوزه علمیه آنجا شد. (صفحه ۵۷)
مهاجرت به تهران
روزها از پی هم گذشت و مدت اقامت شیخ حسین و خانوادهاش در شهر قم به پنج سال رسید. در این مدت، علاوه بر شاگردی در محضر اساتید صاحبنامی چون حضرات آیات فیض قمی، سیدمحمد خوانساری، سیدحسین بروجردی، حکیم، آیت الله خمینی، شیخ حسین به روحانی فاضل و با تقوا و شجاعی تبدیل شده بود که میتوانست در هر شهر و منطقهای مبلغ مروج و حافظ راستکردار دین خدا باشد.
در چنین شرایطی او تصمیم گرفت برای تبلیغ دین خدا به شهر تهران مهاجرت کند و در آنجا به فعالیتهای دینی خود ادامه دهد. او که پس از وارد شدن در درسهای خارج فقه و اصول به درجه اجتهاد رسیده بود، همواره خود را نیازمند راهنماییها و توصیههای بزرگان علم و تقوا میدید. برای این منظور قبل از این که شهر قم را ترک کند، بار دیگر به محضر آیت الله خمینی(ره) رسید و تصمیم جدید خود را با او در میان گذاشت. (صفحه ۸۲)
روحانیون سرشناس در زندان
عصر روز سهشنبه یازدهم محرم (۱۴ خرداد ۱۳۴۲) فرمانی از سوی شخص شاه صادر شد. مرحله اول عملیات، دستگیری شبانه آیت الله خمینی(ره) و انتقال فوری او به زندانی در تهران بود. مرحله دوم هم دستگیری تمام روحانیون با نفوذی بود که در ایام محرم، مستقیم یا غیر مستقیم تنفر خود را از حکومت شاه اعلام کرده بودند. صبح روز چهارشنبه ۱۵ خرداد، یک ساعت مانده به طلوع آفتاب، زنگ درِ خانه آیت الله غفاری به صدا درآمد. ماموران بدون هیچ توضیحی او را سوار بر خودوری پژوی سفید رنگی کردند و به زندان شهربانی در نزدیکی میدان توپخانه بردند.
آن روز در زندان شهربانی، حال و هوای دیگری حاکم بود. هرچند دقیقه یکبار، درِ آهنی زندان باز میشد و یکی دیگر از روحانیون سرشناس شهر به جمع زندانیان افزوده میشد. ساعتی از حضور آیت الله غفاری در زندان شهربانی نگذشته بود که روحانیون سرشناسی مانند استاد مرتضی مطهری، استاد هاشمی نژاد، آیت الله سید مصطفی طباطبایی قمی، آیت الله امام زنجانی، آقای فلسفی (واعظ معروف)، آقای مکارم شیرازی، آیت الله جلالی تهرانی، استاد اعتماد الوعظین، آقای صدر، آقای انصاری و شیخ الحق مشکینی به جمع زندانیان پیوستند.
هیچ یک از آنها از علت بازداشت خود خبر نداشت. همه مات و متحیر مانده بودند که چه اتفاقی افتاده است. ساعتی گذشت و همچنان بر شمار زندانیان افزوده شد. حدود ساعت ۱۰ صبح صداهای گنگ و مبهمی از بیرون زندان به گوش رسید. کسی از بیرون خبر نداشت تا اینکه صداها کم کم اوج گرفت. آیت الله غفاری هم مانند بقیه زندانیان گوش تیز کرد اما نتوانست تشخیص بدهد که در بیرون چه خبر است. (۱۱۲ و 113)
خاطرهای از نخستین روز زندان
او بعدها در یادداشتی، ماجرای روز اول بازداشت خود را اینگونه نوشت «۸۰ نفرند؛ در دو اتاق کوچک. حاج آقا حسن قمی از مشهد، زعمای قم و علمای فریاددار از قم، زنجان، تبریز، تهران، شیراز، اصفهان، همدان، کرمان، یزد و از همه جا و همه جا. آن کس را که صدایی داشته است تا قبل از طلوع آفتاب روز ۱۵ خرداد یعنی دوازدهم محرم، گرفتهاند و در زندان جمع کردهاند تا صبح، فاجعه به بار آورند».
مدتها کسی از سرنوشت آیت الله غفاری خبر نداشت، تا اینکه یکی از همسایههایش که کارمند شهربانی بود، محرمانه خبر آورد و خانواده او را از نگرانی بیرون آورد. یک هفته بعد هم، بازجویی از آیت الله غفاری شروع شد. بازجو روی برگ بازجویی سوالهایی نوشت و شفاهی هم شروع کرد به پرسش:
- شما چرا به زندان آمدهاید؟
- نیامدهام؛ مرا آوردهاند.
- چرا آوردهاند؟ چرا دیگران را نیاوردهاند؟
- هر کسی که صدا داشته باشد، سرنوشتش زندان است.
- نظر شما درباره خمینی چیست؟
آیت الله غفاری کلمه «آقا» را بر کلمه خمینی اضافه کرد که ناگهان سیلی محکم بازجو بر گونهاش نشست. نوشت «دشمن خمینی کافر است.» بازجویی ساعتی طول کشید. وقتی آیت الله غفاری به همه سوالها پاسخ داد، او را همراه یک مامور به بند مخصوص بازگرداندند. (صفحه ۱۱۵)
آوازه غفاری در میان بازجویان زندان
از روی اتیکت(برچسب) نصب شده بر بالای جیب پیراهن نظامیها میشد نام آنها را خواند. نام سرهنگ مولوی، رئیس ساواک تهران، برای آیت الله غفاری آشنا بود. او سیگاری بر لب داشت و دود آن را به طرف مقابل میفرستاد. پرسید «اسم و شهرت؟» آیت الله غفاری بدون اینکه پاسخ او را بدهد، با تحکم پرسید «آقا چرا سیگار میکشی؟ مگر نمیدانی ماه رمضان است؟ نکند شاه دستور داده که به دین باشید؟» از این سوال جسورانه، سرهنگ مولوی خشمگین شد اما قبل از اینکه واکنشی نشان بدهد، نظامی دیگری که در اتاق بود گفت «جناب سرهنگ مریض هستند که روزهشان را میخورند».
سرهنگ مولوی یکباره غرّید «نهخیر! من اصلاً مریض نیستم. عمداً میخورم.» بعد سیگار را دوباره میان لبهایش گذاشت. پُکی به آن زد. دودش را به هوا فرستاد و پرسید «خوب، حالا که پاسخ سوال خود را گرفتی، به پرسشهای من هم پاسخ میدهی، جناب شیخ؟» این بار خشم در چهره آیت الله غفاری موج زد و گفت «حیف که در دستان شما گرفتارم. اگر میتوانستم تو را مثل سگ میکشتم تا بفهمی توهین به مقدسات دینی چه تاوانی دارد.»
سرهنگ مولوی با خشم و چهره برافروخته بلند شد و به سوی آیت الله غفاری خیز برداشت اما قبل از اینکه به او برسد، نظامی دیگر حاضر در اتاق، او را گرفت و گفت «جناب سرهنگ! شما ببخشید. او نمیفهمد که چه میگوید. خونسرد باشید و آرامشتان را حفظ کنید.» سرهنگ مولوی همچنان ناسزا میگفت و به سوی آیت الله غفاری هجوم میبرد. بازجویی شروع نشده، تمام شد و آیت الله غفاری را به سلول انفرادی برگرداندند؛ به اضافه اتهام جدید توهین به مامور دولت؛ آن هم در حال انجام وظیفه.
از آن پس سرهنگ مولوی دیگر در جلسات بازجویی آیت الله غفاری شرکت نکرد و بقیه بازجوها هم سعی میکردند زیاد به پر و پای او نپیچند. چون خبر برخورد تند او با سرهنگ مولوی بین همه بازجوها پیچیده بود و همه میدانستند که او از کسی ترس و واهمه ندارد. سرانجام آیت الله غفاری پس از تحمل پنج ماه زندان به دنبال پیگیریهای زیاد علما و مراجع تقلید در ۱۵ فروردین ۱۳۴۴ همراه ۱۷ نفر از روحانیان از زندان آزاد شد. (صفحه ۱۲۰)
نوعدوستی شهید غفاری در زندان
در بخش ورزش زندانیان هم، آیت الله غفاری حاکمیت و الگوسازی کمونیستها را بر هم زد. مدیریت ورزش زندانیان با کمونیستها بود و آنها هنگام نرمش «هی هی» میگفتند. آیت الله غفاری این شعار را بر هم زد و گفت ما «هی هی» بلد نیستیم. این شیهه اسب است. ما مسلمانیم و «الله اکبر» میگوییم. در روزهای بعد شعار «الله اکبر» جایگزین شد.
در یکی از روزها هم حادثهای در زندان پیش آمد که نوعدوستی آیت الله غفاری را به همگان ثابت کرد. در آن روز سرد زمستانی، مسئولان زندان برای تنبیه و اذیت و آزار زندانیان پتوی همه را گرفتند و به هر نفر فقط یک پتو دادند. این رفتار مسئولان زندان، نوعی شکنجه جمعی تمام زندانیان به ویژه گروههای سیاسی بود. زندانی میبایست از یک پتو هم برای زیرانداز و هم برای روانداز استفاده میکرد که در آن هوای سرد، سخت و نشدنی بود. زیرا در آن شرایط دشوار کسی نمیتوانست به راحتی بخوابد.
ساعتی گذشت و صدای اعتراض کسی بلند نشد تا اینکه حدود ساعت ۱۰ شب، صدای کوبیدن مشتهای کسی به در شنیده شد. توجه زندانیان به آن سو جلب شد. آنها با کنجکاوی از خود میپرسیدند «این چه کسی است که جرات کرده به دستور مسئولان زندان اعتراض کند.» دقایقی بعد فهمیدند کسی که دارد اعتراض میکند، آیت الله غفاری است. نگهبان به سمت صدا حرکت کرد و قبل از اینکه به آنجا برسد، پرسید «چه خبر است؟ چه میخواهی؟» آیت الله غفاری که بیوقفه به در میکوبید، گفت «با رئیس زندان کار دارم.» نگهبان گفت «هر حرفی داری به من بگو. رئیس زندان وقت ندارد. من بعداً به او میگویم».
آیت الله غفاری داد زد «گفتم که باید سرگرد زمانی را ببینم.» نگهبان رفت. دقایقی بعد، سرگرد زمانی در مقابل سلول آیت الله غفاری ایستاده بود. پرسید «چه شده آقای شیخ؟ چرا در این وقت شب، سر و صدا راه انداختهای؟ فکر نمیکنی زندانیان دیگر میخواهند استراحت کنند و بخوابند؟» آیت الله غفاری گفت «این آقایان سردشان است. پتوهای آنها را پس بدهید.» سرگرد زمانی لبخند مرموزانهای زد و گفت «آقای شیخ! حالا چرا شما از این کمونیستها و مجاهدین خلق حمایت میکنید؟»
آیت الله غفاری گفت «فرقی نمیکند کمونیست باشند یا مسلمان. به هر حال انسان هستند. یا ببرید اینها را بکشید یا پتوهای آنها را پس بدهید. هوا سرد است. انسانیت اجازه نمیدهد حتی حیوانات هم زجر بکشند. اگر شما فکر آنها را قبول ندارید، من هم قبول ندارم ولی هر فرد باید از امتیاز انسان بودن برخوردار باشد. پس پتوهایشان را پس بدهید.» سرگرد زمانی که سعی میکرد خود را به این حرفها بیتوجه نشان دهد، گفت «آقای شیخ! بگو پتوی من را بده تا پتوی تو یک نفر را بدهم.» آیت الله غفوری گفت «ما اگر میخواستیم من باشیم که حالا اینجا نبودیم. اینجا که آمدهایم برای این است که ما بودیم. من سردم نیست. بدنم سالم و قوی است. آقایان سردشان است. اگر پتوها را ندهید همگی اعتراض میکنند و جنجال به راه میافتد. حالا پتو را میدهید یا زندان را به هم بریزیم و درها را بشکنیم.»
این بار در کلام سرگرد زمانی تهدید بود. گفت «من حرفی ندارم اما در آن صورت همگی کتک مفصلی خواهید خورد.» و سرش را پایین انداخت و رفت. زندانیان که پس از شنیدن حرف آیت الله غفاری جرات پیدا کرده بودند، کمکم از گوشه و کنار زندان صدای اعتراض خود را بلند کردند. نگهبانها با تهدید سعی میکردند که صدای آنها را خاموش کنند ولی بینتیجه بود. سرگرد زمانی وقتی دید که وضع زندان کمکم دارد غیر عادی میشود، در مقابل حرف آیت الله غفاری کوتاه آمد و دستور داد که پتوی زندانیان را پس بدهند. وقتی زندانیان پتوهای خود را پس گرفتند، صدای بلند صلوات در فضای بند چهار زندان قصر طنین انداز شد. (۱۲۶ تا 128)
واقعیت تغییر نمیکند
ماشین با سرعت از خیابانهای تهران میگذشت. دستها و چشمهای آیتالله غفاری را بسته بودند و او نمیتوانست تشخیص بدهد که از کدام یک از خیابانهای شهر میگذرند. فقط میدانست که آنها را به دادسرای ارتش در خیابان قصر میبرند. یک ماه در زندان قصر مانده بود و حالا همراه چند زندانی دیگر آنها را برای محاکمه به دادسرای ارتش میبردند.
ماشین در محوطهای توقف کرد. چشمانشان را باز کردند. سپس به طبقه چهارم ساختمانی بردند که در آنجا سرلشکر زاهدی پشت میز ریاست دادگاه نشسته بود. آیت الله، غفاری به محض ورود فرزندش، هادی را در آنجا دید. پدر و فرزند، همدیگر را در آغوش گرفتند اما خیلی زود نگهبانها آن دو را از هم جدا کردند.
وقتی جلسه رسمیت یافت، نماینده دادستان ارتش دادنامهاش را خواند: «به نام نامب اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر، متهم، غیرنظامی، حسین غفاری، فرزند عباس، متهم یک، به اصطلاح روحانی جامد، افراطی و متعصب است...» در این لحظه آیتالله غفاری حرف او را قطع کرد: «ساکت باش مرد!» رئیس دادگاه با چکش روی میز کوبید و گفت: «زندانی، ساکت باش!»
آیت الله غفاری کاغذی را از جیبش درآورد و به حاضران نشان داد: «این اجتهادنامه من است که مراجع بزرگ شیعیان، آیت الله حکیم و آیت الله کوه کمرهای امضا کردهاند. حالا این مرد به من میگوید به اصطلاح روحانی! حرفهای این مرد، نه تنها تهمت به من، اهانت به مراجع بزرگ شیعیان است. او باید حرفش را پس بگیرد.»
رئیس دادگاه پرسید: «نظر شما درباره اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر چیست؟» آیت الله غفاری گفت: «او و پدرش هر دو با کودتا و به کمک انگلیسیها بر سر کار آمدند. وقتی پدرش خواستههای آنها را تامین نکرد، او را برداشتند و پسرش را به جایش گذاشتند. الان هم آمریکاییها حامی شاه هستند.» رئیس دادگاه با خشم داد زد: «خفه شو!» آیت الله غفاری با خونسردی گفت: «شما واقعاً میتوانید مرا خفه کنید ولی با این کار واقعیت تغییر نمیکند». (۱۳۷ و ۱۳۸)
شکنجههایی از شوک الکتریکی تا قفس آهنی
مامورانِ دیگر هم از راه رسیدند و هر یک با هر وسیلهای که در دست داشتند، به جان آیت الله غفاری افتادند، ساعتی دیگر، بدن زخمی و بیحال او را کشان کشان به بند انفرادی بردند، سرگرد زمانی هم که ماموران ماجرا را به او توضیح داده بودند، با خشم چند لگد به پهلوی آیت الله غفاری زد و او را از روی صندلی پایین انداخت: «حالا خواهی دید که دشمن خمینی هر کاری بخواهد با تو میتواند بکند. شیخ! خوب گوش کن یا به خمینی فحش میدهی یا میدهم آویزانت کنند. حالا هر کدام را دوست داری انتخاب کن.» آیت الله غفاری با صلابت گفت: «ترجیح میدهم قطعه قطعهام کنید اما به مقتدایم توهین نکنم. حالا شما هر کاری دوست دارید، بکنید». سرگرد زمانی گفت: «ما هم آدم این کار را داریم که شما را از حرفهایی که میزنی پشیمان کند.» و ماموران را صدا کرد تا جسم زخمی آیت الله غفاری را تحویل حسینی، شکنجهگر معروف بدهند.
لحظاتی بعد حسینی در مقابل آیت الله غفاری ظاهر شد و غرید: «کابل، دیگر برای تو فایدهای ندارد.» بدن او را روی صندلی آهنی نشاند و انواع سیمها و گیرهها را به نقاط بدنش بست. دستش را که به کلید زد، ناگهان بدن آیت الله غفاری به ارتعاش درآمد و لرزید. شوک الکتریکی، سیستم عصبی بدنش را مختل کرد و خون از گوشهای آیت الله غفاری بیرون زد. حسینی قهقه زد: «حالا خمینی کجاست؟ بگو به کمکت بیاید!» و اشاره کرد که مامورها بدن خون آلود آیت الله غفاری را روی تخت فلزی بخوابانند. سپس با خشم رو به آیت الله غفاری فریاد زد: «به خمینی فحش میدهی یا نه؟» سکوت آیت الله غفاری، حسینی را به خشم آورد. همانطور که میغرید و فحش میداد دستور داد آیتالله غفاری را به سلول ببرند.(۱۴۱ و ۱۴۲)
آخرین ملاقات
نگهبان ها آمدند و پیکر بیهوش و غرق در خون او را از اتاق حسینی بیرون بردند. چند ساعت بعد، وقتی آیت الله غفاری به هوش آمد، به خانهاش زنگ زدند و از خانوادهاش خواستند که به ملاقات او بیایند. همسرش، عذرا و فرزندانش هراسان خود را به زندان قصر رساندند. نگهبانها آنها را در گوشهای نگه داشتند و گفتند: «منتظر باشید تا زندانی را بیاورند.» لحظاتی بعد وقتی آیت الله غفاری را آوردند، توان ایستادن نداشت. دو نفر زیر کتفهایش را گرفته بودند و او را روی زمین میکشیدند. اعضای خانواده در این سوی دیوار توری ایستاده بودند. روبهرو، اتاقک آهنی بود که به قفس معروف بود.
آیت الله غفاری را روی یک صندلی در وسط قفس گذاشتند. او با سر و صورت زخمی و بدن لهیده، قدرت حرف زدن نداشت ولی توانست سرش را بلند کند. به اعضای خانوادهاش گفت: «این آخرین ملاقات من با شماست. من بعید میدانم بیش از این بتوانم مقاومت کنم.» گریه همسر و فرزندانش بلند شد. او از آنها خواست که جلوی دشمن گریه نکنند. بعد به هر یک از اعضای خانوادهاش سفارشهای لازم را کرد. از جمله به هادی سفارش کرد که موضوع بازسازی مسجد شیخ فضل الله نوری را پیگیری کند. به دخترش هم گفت: «دیدید که راه همین است. این راه را رها نکنید». (صفحه ۱۴۳)
پدرتان را ما کُشتیم
سرانجام، غروب روز ششم دی ۱۳۵۳ سرهنگ بهداد از دادستانی ارتش به خانه آیت الله غفاری زنگ زد و خواست اعضای خانواده بدون اینکه اقوام را خبر کنند، خود را به دادستانی ارتش برسانند، صبح فردای آن روز وقتی آنها مضطرب و نگران به دادستانی ارتش رفتند، به آنها گفتند که آیت الله غفاری به علت بیماری در بیمارستان فوت کرده است و با امضای یک کاغذ میتوانند بدون سر و صدا، جنازه را تحویل بگیرند. اعضای خانواده که میدانستند آیت الله غفاری در زیر شکنجهها کشته شده، هیچ یک کاغذ را امضا نکردند. مسئولان زندان هم جنازه را تحویل ندادند.
خانواده شهید غفاری به خانه برگشتند اما بار دیگر سرهنگ بهداد تلفنی از آنها خواست که به دادستانی بیایند. وقتی دوباره اعضای خانواده شهید غفاری به دادستانی ارتش رفتند به آنها گفتند: «پدرتان را ما در زندان کشتیم. اگر سر و صدا راه بیاندازید، شما را هم مثل او میکشیم. برای ما هیچ مهم نیست. جنازه را تحویل بگیرید و تنها با اقوام نزدیک خود به بهشت زهرا بروید و او را در آنجا دفع کنید. بعد از دفن هم به خانهتان بروید و ساکت بمانید».
صبح روز هشتم دی ماه ۱۳۵۳، در میان تدابیر شدید امنیتی، جنازه شهید غفاری به بهشت زهرا منتقل شد. افسری که لباس شخصی پوشیده بود، به اعضای خانواده شهید غفاری هشدار داد: «جنازه باید در همین غسالخانه شسته و در بهشت زهرا دفن شود. اینجا نباید کسی جنجال راه بیاندازد.» جنازه را که بر زمین گذاشتند، نزدیکان شهید غفاری دور تابوت حلقه زدند و آمبولانس زندان از بهشت زهرا بیرون رفت. سپس جنازه دوباره داخل آمبولانس دیگری گذاشته شد تا به طرف غسالخانه حرکت کند اما برعکس به طرف شهر قم حرکت کرد. همراهان جنازه هم سوار اتوبوسی شدند و پشت سر آمبولانس به طرف قم حرکت کردند. ماموران که از این حرکت غافلگیرکننده خانواده و اقوام شهید غفاری شوکه شده بودند، دنبال آنها حرکت کردند اما نتوانستند کاری انجام دهند.
نقشه فرزندان شهید غفاری برای انتقال پیکر پدرشان به قم با موفقیت انجام شد. وقتی خبر آوردنِ پیکر شهید غفاری در میان طلاب شهر قم پیچید، آیت الله قدوسی مدرسه حقانی را تعطیل کرد و طلاب راهی قبرستان نو شدند. هر کسی خبر را میشنید، خود را به جمعیت عزادار میرساند. بعد از شستن و کفن کردن جنازه، جمعیت حاضر در قبرستان نو، پیکر شهید غفاری را برای طواف دادن به دور حرم حضرت معصومه(س) حرکت دادند.
در همان زمان، بارش برف در شهر قم هم شروع شده بود. در بین راه آیت الله مرعشی نجفی هم به جمع تشییع کنندگان پیوست. هنگام خروج از حرم، همه یک صدا فریاد میزدند: «در کنج زندان کشته شد... به خون خود آغشته شد.» لحظه به لحظه به جمعیت عزادار افزوده میشد. ماموران ساواک و شهربانی دست به کار شدند تا جمعیت را متفرق سازند اما مهار اوضاع از دست آنها خارج شده بود. جمعیت، پیکر شهید غفاری را تا قبرستان وادی السلام تشییع کردند. در آنجا وقتی جنازه را داخل قبر گذاشتند، آیت الله قدوسی تلقین را خواند. پیکر شهید غفاری در خاک آرام گرفت اما اوضاع قبرستان به هم ریخت.(۱۴۵ و ۱۴۶)



