اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۱۸
بعد از شهید شدن آن پاسدار، ما به طرف نیروهای شما آمدیم ولی در همین راه میدان مین قرار داشت که فرمانده گروهان؛ سرگرد عبدالوهاب و فرمانده گردان سرهنگ ستاد علی اسماعیل عواد روی مین رفتند و به همراه چند نفر دیگر کشته شدند.
به هر زحمت و مشقتی بود خودمان را به نیروهای شما رساندیم. فرمانده دسته ما ستوان بدری و معاون فرمانده گردان سرگرد عبدالکریم حمادی زنده ماندند و همراه ما اسیر شدند. در موضع شما نیروهای زیادی از شما دیدم همه ادوات و تانکهای آنها سالم بود. در این موضع نیروهای شما هیچ خسارتی متحمل نشده بودند. عدهای از نیروهای شما از ما استقبال کردند و بعد از چند دقیقه سوار کامیونها شده و به آبادان آمدیم و فردای همان روز ما را به خرمشهر آوردند. یک شب در آنجا ماندیم و فردا به تهران منتقل شدیم.
حملهای تدارک دیده بودیم. فرماندهان و افراد خیلی خوشبین بودند. پیروزی در این حمله را حتمی میدانستند، زیرا چهار لشکر با استعداد رزمی خیلی بالا آماده شده بودند که به هر طریقی شده بستان را دوباره از نیروهای شما پس بگیرند. نیروهای ما در منطقه شیب عراق مستقر بودند. در روز حمله قصد عزیمت به جبهه بستان را داشتند که صدام کافر خود به میان واحد ما آمد و ساعتی سخنرانی کرد. صدام لباس کاملاً نظامی پوشیده بود. یک کلت هم به کمر داشت و جلیقه ضدگلوله هیکلش را گندهتر نشان میداد.
صدام در این سخنرانی گفت «امشب شما حملهای دارید که سرنوشتساز است. باید شهر بستان را از دست ایرانیهای مجوس پس بگیرید. شما باید فردا ناهار را در بستان بخورید و شام را در سوسنگرد. به نیروهای ایرانی هیچ امان ندهید زیرا آنها میخواهند به بغداد بیایند و به وطن شما تجاوز کنند. ایرانیها آتشپرست و کافرند. به هیچ چیز و هیچکس رحم نمیکنند و شما هم نباید به ایرانیها رحم کنید.»
صدام گفت: «اگر در میان افراد کسانی را میشناسید که به نیروهای ایرانی علاقه دارند آنها را دستگیر کنید. من خودم میآیم به جای او تیرانداز توپخانه میشوم.» البته بودند کسانی که همان وقت در دلشان گفتند: «اگر راست میگویی بیا و جزو افراد پیاده در خط مقدم باش تا بفهمی جنگیدن یعنی چه؟»
بعد از تمام شدن سخنرانی صدام، تقریباً ساعت چهار بعدازظهر واحد ما حرمت کرد. به منطقه جنگی آمدیم و همان شب حمله بسیار سنگین و کوبندهای از طرف نیروهای ما شروع شد. دو لشکر کامل و مجهز وارد عمل شدند و دو لشکر دیگر در احتیاط ماندند. آن شب جنگ سهمگینی میان ما و نیروهای شما در گرفت. در تمام مدتی که در جبهه بودم نظیرش را ندیده و نشنیده بودم. آن شب تمام قدرت که در نیروهای ما بود به کار برده شد. آتش سنگینی از هر دو طرف میبارید. البته از طرف نیروهای ما آتش سنگینتر بود زیرا چند صد دستگاه کاتیوشا فرمان آتش به اختیار داشتند. زمین و آسمان میلرزید. خود ما از حجم غیرعادی و دیونهوار آتش وحشت کرده بودیم. با این حال فقط توانستیم یک خاکریز خط مقدم شما را بگیریم که فردا صبح دوباره نیروهای شما آن را از ما پس گرفتند و ما حمله دیگری روی خاکریز کردیم و دوباره نیروهای شما عقب نشستند.
ما توانستیم دوازده نفر از بسیجیهای شما را به اسارت بگیریم. باز بعد از چند ساعت نیروهای شما حمله کردند و گردان ما تارومار شد. من خود هفتاد جسد و دو مجروح را شناسایی کردم. چون روز بود نمیتوانستیم عقبنشینی کنیم. گردان ما تا شب پشت این خاکریز ماند و تلفات داد. شب عقبنشینی کردیم و جسدها را به جا گذاشتیم. وسط روز من هم زخمی شدم. ترکش به رانم خورد ولی به هر ترتیب توانستم خود را به پشت خط برسانم. هنوز هم آن ترکش در بدنم است. وقتی آمدم مقر تیپ که یک دکتر زخم مرا پانسمان کند آن دوازده بسیجی اسیر را دیدم. همه آنها کم سن و سال بودند. یکی از آنها آنقدر کوچک و بچه بود که همان دقایق اول نظر همه را جلب میکرد. گوشهای نشسته بودم و به این بسیجیها نگاه میکردم و پیش خودم میگفتم که این بچهها عجب با دل و جرئتند و در این حمله بزرگ که خود ما از آن وحشت داشتیم در خط اول اینجور جانانه مقاومت کردند.
ادامه دارد...