اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۱۲
به طرف پاسگاه آمدیم. دیگر مقاومتی صورت نمیگرفت. در پاسگاه همه چیز به هم ریخته بود. جالب بود که وقتی چند تن از افراد پاسگاه را به اسارت گرفتیم، آنها اعتراف کردند که فقط 9 نفر بودهاند. چند نفرشان شهید و باقی به اسارت درآمده بودند. این 9 نفر توانسته بودند بیشتر از نصف روز در مقابل یک تیپ کامل زرهی با پشتیبانی توپخانه مقاومت کنند و صدمات فراوانی وارد آوردند.
هر چه در پاسگاه بود به غارت رفت ـ حتی حصیر و لیوان آب. روز دوم در منطقهای مستقر شدیم که هیچ تأمینی نداشت. هر کدام از تانکها که به طرف نیروهای شما تیراندازی میکرد به فاصله چند دقیقه با موشک منهدم میشد. به همین خاطر فرماندهان میترسیدند تیراندازی کنند. یک روز اتافق جالبی افتاد. ستوان وظیفهای به نام ایاد که اهل بغداد بود به فرمانده یکی از تانکها به نام استوار احمل، اهل موصل، دستور داد گلولهای به طرف نیروهای شما شلیک کند. استوار احمد مخالفت کرد و گفت «در اینجا موشک تانک را شناسایی کردهاند. اگر تیراندازی کنم بلافاصله تانک مرا خواهند زد و با افرادم از بین خواهم رفت.» ولی ستوان ایاد با تحکم گفت «باید دستورم را اجرا کنی.» استوار احمد اجباراً به تانک خود رفت و قبل از هدفگیری و تیراندازی، یک موشک تاو شما به تانکش اصابت کرد و منهدم شد. استوار احمد دو پایش قطع شد و قبل از اینکه به بغداد برسد از بین رفت. یک هفته از این حادثه گذشت. از فرمانده تیپ، سرهنگ ستاد طارق عناد، دستور رسید که تانک ستوان ایاد به موضع تانک استوار احمد برود و آن نقطه را پوشش دهد. روز اول که تانک ستوان ایاد به موضع رسید هدف گلوله توپ قرار گرفت. تانک، منهدم و ستوان ایاد کشته شد. ما در همین منطقه ماندگار شدیم و روز عملیات فتحالمبین که اسیر شدم جانم از آن بیابانها و گلولهها وحوادث خلاص شد. آن روز توانستم خودم را به نیروهای شما برسانم و به اتفاق چند سرباز به پشت جبهه منتقل شوم.
البته چند حادثه مهم دیگر در همین مدت اتفاق افتاد که هر کدام تأثیر زیادی در روحیه من داشت. حملهای که برای اشغال دزفول تدارک دیده بودیم خیلی عجیب و مهم بود. فکر نمیکنم شما از آن خبر داشته باشید.
این حمله عظیم، تقریباً بعد از یک سال که از جنگ میگذشت روی داد. من در جزئیات آن بودم. در این حمله قرار بود پادگان دزفول به تصرف نیروهای ما در آید و به دنبال آن شهر دزفول سقوط کند. طراح این حمله یک سپهبد به نام سعید حمو اهل موصل بود که پیش از جنگ از ارتش کنارهگیری کرده و بعد از شروع جنگ به خدمت دعوت شده بود. من چیز بیشتری درباره این سپهبد نمیدانم ولی مطمئنم که او زنده و در خدمت ارتش عراق است.
چند روز قبل از این حمله بزرگ، نیروهای ما به کمین میروند و چند نفر از افراد شما را دستگیر میکنند تا برای گول زدن مدافعان پادگان دزفول و سنجش عکسالعمل ایشان، در روز حمله با چتر از هوا داخل پادگان فرود آورند. برای این حمله بزرگ، هفت تا ده تیپ کماندویی ورزیده آماده شده بودند که به همین تعداد واحد توپخانه و تانک قرار بود آنها را پشتیبانی کنند. فرماندهان این حمله سرهنگ طارق عناد و سرهنگ صباح و چند سرهنگ دیگر بودند.
ساعت یازده شب حمله آغاز شد. واحدهای توپخانه و تانک دستور آتش به اختیار داشتند. گلوله بود که به طرف نیروهای شما شلیک میکردیم.
قبل از حمله چند نفر از اسرای شما را که در اختیار فرماندهان بود توسط چتر از هواپیماها داخل پادگان فرود آورده بودند تا نیروهای شما را برای فرودآوردن چتربازان خودمان فریب بدهند. ناگفته نگذارم که همه اسرای شما که با چتر پایین آمده بودند شهید شدند. تقریباً ده دقیقه بعد از این حادثه هواپیماهای ما چتربازان زیادی را داخل پادگان فرود آوردند و دیگر نمیدانم در پادگان میان چتربازان ما و نیروهای شما چه گذشت.
هنوز ساعتی از فرود آمدن چتربازان ما به داخل پادگان نگذشته بود که رادیو بغداد اعلام کرد دزفول به دست نیروهای ما سقوط کرده است. جار و جنجال زیادی به راه افتاده بود. من آن موقع پشت بیسیم بودم، دوباره دستور دادند «آتش را سنگینتر کنید، زیرا نیروهای ما در محاصرهاند. باید از محاصره خارج شوند.»
آتش سنگینتر شد. خودمان از شلیک آن همه گلوله وحشت کرده بودیم. ساعتی از این واقعه گذشته بود که هفت نفر از کماندوهای خودمان به موضع آمدند. مثل دیوانهها بودند. نعره میکشیدند. پرسیدند «شما عراقی هستید؟» گفتم «بله» گفت «وای به حالتان که تمام نیروهای خودمان را از بین بردید، ایرانیها ما را نکشتند، شما ما را کشتید.»
ادامه دارد...