۰۸ آبان ۱۴۰۳ - ۱۸:۴۵
کد خبر: ۷۶۸۲۱۴

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۲۱

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۲۱
کتاب «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی» نوشته مرتضی سرهنگی را می‌خوانیم. این کتاب، نخستین بار در سال ۱۳۶۳ توسط انتشارات سروش منتشر شد.

بلافاصله از کمین بیرون آمدیم و داخل موضع شدیم. در این موضع دو سنگر بیشتر ندیدیم که داخل یکی از آنها دو نفر و در دیگری سه نفر خواب بودند. ستوانیار حسین و یک سرباز دیگر داخل هر سنگر نارنجکی انداختند و نفرات آن را به شهادت رساندند. من سنگر دیگری، کمی دورتر از این دو سنگر، دیدم و به نظرم رسید باید انبار مهمات باشد زیرا اطراف آن با گونی پوشانده شده بود و تقریباً یک مترونیم ارتفاع داشت. با عجله به طرف سنگر رفتم. وقتی گونی را پاره کردم و چوبهای آن را انداختم متوجه شدم توالت است! خنده‌ام گرفت؛ ولی با عجله برگشتم به طرف افراد خودمان. یکی از نیروهای شما را اسیر کرده بودند. من نفهمیدم اسیر را از داخل کدام سنگر بیرون آورده بودند.

آن دو نفر نگهبان شما با افراد ما به خوبی مقابله کردند. شش نفر را کشتند و چند نفر را زخمی کردند.

اسیری که گرفته بودند پاسدار بود. قد کوتاهی داشت. ریشش بلند بود. کلاه بافتنی قرمز با حاشیه سفید بر سر داشت.

وقتی داخل موضع بودیم نیروهای شما که در پشت قرار داشتند متوجه کمین ما شدند و با تانک شروع به تیراندازی کردند و ما بلافاصله فرار کردیم. در آن حمله شش کشته و بیست زخمی دادیم که تنها هفت نفر ایشان را توانستیم با خود ببریم. قرار گذاشتیم صبح برگردیم تا بقیه را منتقل کنیم اما هرگز نتوانستیم برگردیم و بعد از آن فکر می‌کنم که نیروهای شما زخمیهای ما را بردند.

آن پاسدار را به موضع خودمان به مقر سرهنگ فاروق بردیم. یک ستوانیار به نام خلف وقتی پاسدار را دید چند سیلی محکم با پشت دست به صورتش زد که سرهنگ فاروق ممانعت کرد و اجازه نداد بیشتر از آن پاسدار را بزند. یک سرباز کرد بود به نام عزیز عبدالحسین که برای پاسدار شما یک قوطی آب سیب برد. این سرباز پسر خیلی خوبی بود. قبل از حمله بستان به من گفته بود که به جبهه اسلامی علاقه دارد و هیچ مایل نیست با نیروهای شما جنگ کند. می‌گفت «ایرانیها واقعاً مسلمان هستند و نباید با آنها جنگ کرد.» او توانست قبل از حمله بستان از جبهه فرار کند و دیگر بر نگشت. خودش گفته بود «اگر بروم دیگر برنمی‌گردم.»

پاسدار اسیر را بردند به مقر فرماندهان بالاتر و ما دیگر نفهمیدیم چه بلایی سرش آوردند. البته آن وعده درجه هم که داده بودند به چند نفر دادند و چون تلفات زیادی داده بودیم، آن هم فقط به خاطر یک اسیر، دیگر خبری از ترفیع نشد. ناگفته نماند آن شب دو گروه سی نفره راه را گم کرده بودند و تنها گروه ما توانسته بود اسیر بگیرد ـ آن هم فقط یک نفر.

رفتار ما با اسرای شما با رفتار نیروهای شما با اسرای ما خیلی تفاوت دارد. نیروهای ما وقتی اسیر بگیرند اصلاً اجازه نمی‌دهند کسی او را ببیند و مخفیانه او را به مقر فرماندهان می‌برند ولی روزی که ما اسیر شدیم دیدم سرباز اسیران را تحویل بسیج می‌دهد، سپاه تحویل ارتش می‌دهد، و همین‌طور آشکار و عیان ما را دست به دست می‌دهند و همه ما را می‌بینند. در بین نیروهای عراق این‌طور نیست.

واحد ما بعد از مدتی از این جبهه به طرف گیلان‌ غرب حرکت کرد. در گیلان غرب نیروهای شما حمله‌ای داشتند. این حمله یک هفته طول کشید و نیروهای ما خسارت زیادی را متحمل شدند. حادثه عجیبی در این حمله اتفاق افتاد. سربازان ما دیده بودند که شب ساعت دوازده حدود سی نفر کفن‌پوش، شمشیر به دست، وارد میدان مین شدند و مینها را منفجر کردند. من خود این صحنه را ندیدم ولی پسرعمویم سرباز کریم دیده بود. او بعدها از جبهه فرار کرد. شنیدم هفت روز در خانه بستری بود و دائم تکرار می‌کرد «همه افرادمان کشته شدند. من منظره‌های وحشتناک دیدم.» و حرفهایی از این قبیل.

ادامه دارد...

ارسال نظرات