۱۷ اسفند ۱۳۸۸ - ۱۵:۳۴
کد خبر: ۷۷۴۷۰

فراز و فرودهای اندیشه سیاسی شیعه در گفت‌وگو با حجت‌الاسلام رهدار

خبرگزاری رسا ـ نشریه پنجره، فراز و فرودهای اندیشه سیاسی شیعه را در گفت‌وگو با حجت‌الاسلام رهدار بررسی کرده است.
حجت الاسلام احمد رهدار، رييس مؤسسه مطالعات و تحقيقات اسلامي فتوح و عضو هيئت علمي مؤسسه آموزشي پژوهشي امام خميني (ره) قم


به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، حجت الاسلام احمد رهدار در گفت و گو با نشریه پنجره، مساله اصلی فقها در طول تاریخ را مقابله با استبداد دانسته است.

حجت الاسلام احمد رهدار، دانش آموخته دکترای علوم سیاسی و دارای درجه خارج فقه و اصول است و از این استاد حوزه و دانشگاه، تاکنون تألیفات و مقالات متعددی پیرامون اندیشه سیاسی، مذاهب اسلامی و تاریخ، منتشر شده. آنچه در ادامه می آید؛ ماحصل گفت وگو با ایشان پیرامون فراز و فرودهای اندیشه سیاسی شیعه در سده معاصر و همچنین مواجه های است که فقهای شیعه در طول این تاریخ، با استبداد و استعمار داشته اند.

برای بحث درباره مفهوم «استبداد» در اندیشه سیاسی معاصر ایران، به نظر میرسد جایگاه این مفهوم باید ذیل فضای کلی حاکم بر اندیشهسیاسی در این دوره بررسی شود. از طرفی، تاریخ اجتماعی و سیاسی چند سده اخیر و به تبع آن تتبعات اندیشهورزان این دوره، به شکل محسوسی متأثر از ورود استعمار است. شما تأثیر مؤلفه استعمار را بهطور مشخص، در اندیشه سیاسی شیعه چگونه ارزیابی می کنید؟
به نظر من «استعمار» در نظریه پردازی سیاسی شیعه در قرون اخیر، هم نقش ایجابی داشته و هم نقش سلبی. نقش سلبی به این شکل بوده که «استعمار» در مقاطعی اولویت‎های مسائل سیاسی شیعه را بر هم زده است. به طور مثال، شما در نظر بگیرید که انقلاب اسلامی ما یک انقلاب «فرهنگی» بود. البته قطعا می توانست و باید دارای پیامدهای «سیاسی»، «اجتماعی»، «اقتصادی» و... هم باشد، اما در ابتدای انقلاب با شروع جنگ تحمیلی، مهمترین مسئله‎ای را که بیشترین تناسب را با روح انقلاب ما داشت، کنار گذاشتیم؛ به‎خاطر مسئله جنگ وارد جنبه نظامی شدیم و میبینیم که حالا و شاید با دو دهه تأخیر، دوباره با طرح «نهضت نرمافزاری تولید علم» به موضوع اصلی انقلابمان برگشته ایم.

این اولویتهایی که شما از آن صحبت می کنید و معتقدید استعمار در روند آن اخلال ایجاد کرده، چه بوده و اساسا بر چه مبنایی شکل گرفته است؟
از مقطع صفویه جریان دینی وارد هسته قدرت سیاسی شد و ناگزیر بود که مناسب با منزلت جدید خودش، هم عنوان و شعار و هم تئوری تولید کند. شما می‎بینید که مسائلی مانند نماز جمعه و نظریه‎پردازی در حوزه فقه سیاسی درباره نماز جمعه که قبل و حتی بعد از آن به این پُر رنگی نیست، در این دوره طرح می شود. و یا مسئله ای مانند «امر به معروف» از این دوره موضوعیت پیدا می کند. وضعیت دربار شاه که در آن شخص شاه شراب می خورد و یا با زنان مسیحی مراوده می کند، در این چهارچوب مطرح می شود و دین در این جایگاه جدید، وارد حیطه هایی تازه می شود. احکامی نظیر «وقف» امکان برخورداری علما از بنیه مستقل اقتصادی را فراهم می کند و ما شاهد هستیم که این دوره، عصر بالندگی حوزه های شیعه، نظیر حوزه علمیه اصفهان است و دقیقا در همین اثنا اندیشه رقیب، یعنی اندیشه غرب در حال ورود است.

این اندیشه رقیب در چه ابعادی وارد شد و حوزه دین، مشخصا چه واکنشی را در قبال این ورود از خود نشان داد؟
من معتقدم غرب به لحاظ تاریخی در سه مرحله و در هر مرحله با یک چهره وارد کشور ما شده است. در عصر صفویه با چهره کلام مسیحی‎اش و توسط مسیونرها و کشیش‎ها وارد شد که این ورود می‎توانسته خطرهایی داشته باشد. لذا جریان‎ دینی، تئوری سیاسی خودش مانند وقف، امر به معروف، نماز جمعه و حتی تئوری ولایت فقیه که همان موقع توسط «محقق کرکی» طرح شده را تا اندازه‎ای به حاشیه می‎برد و در قبال این چهره غرب، جریان دینی پادزهر تولید می‎کند. با ورود به مقطع قاجاریه، چهره‎ای دیگر از غرب رو می‎شود که چهره اقتصادی، سیاسی و نظامی‎ است و جریان دینی باید پادزهر این چهره را تولید کند. البته شکل گیری این چهره از غرب، به نحوی موجبات شاخ و برگ پیدا کردن فقه سیاسی شیعه را هم فراهم می آورد. درست است که ما در عهد قاجاریه و یا لااقل در اوایلِ آن، به جز رساله مرحوم «نراقی» جایی را سراغ نداریم که مستقیما بحث از «ولایت فقیه» مطرح شده باشد، اما ورود فقیهان به موضوعات مختلفی که مقتضای آن روزگار بوده، عملا به قدرت فقیه بسط می داده است. لذا برخلاف آن‎چه که معمولا تصور می‎شود، به زعم من، فقه ما در عصر قاجار قدرتمندتر از عصر صفویه است.

تقویت قدرت نهاد دین در مقطع قاجار دقیقا به چه شکلی بروز و ظهور داشت و چه نقشی در صف آرایی نیروهای صاحب قدرت سیاسی در عرصه داخلی ایفا کرد؟
در عصر صفویه روابط حسنه بوده است. انگار با توجه به ضرورت‎هایی نه عالم دینی خیلی بنا داشته که به شدت مخالفت کند با شاه صفوی و نه شاه صفوی خیلی به عالم شیعی کاری داشته است. در واقع نوعی هماهنگی بوده و نیروها به شکل متوازن در کنار هم در حال عمل هستند و اعمال قدرت از جانب یکی بر دیگری خیلی نمود ندارد. نمود قدرت هنگامی اتفاق می افتد که تضادی شکل بگیرد. این‎جا ابتدای گروکشی است که ببینید شما قدرتمندتر هستید یا من و در عصر قاجار این اتفاق می افتد. جریان دینی در این زمان، آگاهانه در حال تقویت بنیان‎های استقلال خودش اعم از بنیان‎های اقتصادی، پایگاه‎های اجتماعی و هم بنیان‎های فکری‎اش است. مثلا وقتی جنگ‎های ایران و روس شکل می گیرد و یک فقیهی مانند «سید مجاهد» فتوا می‎دهد که کشتگان در رکاب عباس میرزا در جنگ با روس در حکم کشتگان در رکاب امام حسین (ع) در کربلا هستند و بعد خودش هم عملا کفن می‎پوشد و از کربلا پیاده به تهران می‎آید و در جنگ شرکت می‎کند؛ این مسئله عملا ثابت می‎کند که فقیه هست، ولایت دارد و می‎تواند فتوا دهد و مردم را حتی تا مرحله نثار جان‎هایشان پیش ببرد. بنابراین، هرچند مستقیما در رساله‎ای، نظریه‎پردازی تحت عنوان ولایت فقیه نیست، اما عملا اعمال ولایت فقیه هست. این قضیه در عصر مرحوم «مُلاعلی کنی» تشدید می‎شود و در عصر مرحوم «سید شفتی» در اصفهان رسما محقق می‎شود. سید شفتی رسما در ایالت اصفهان دولت تشکیل داد و با قدرت تمام، کارگزار عزل و نصب می‎کرد و دولت مرکزی را وادار می‎کرد که حقوقش را بدهد. این تحقق عملی ولایت فقیه بود. لکن از طریق مبارزه و رقابتی که با جریان استعمار بهوجود می‎آید یعنی «سید مجاهد» خودش را با استعمار روس درگیر می‎کند، «مُلاعلی کنی» خودش را با جریان ماسونی‎ای که استعمار وارد کشور کرده، درگیر می‎کند و جلوتر که می‎‎آییم «میرزای شیرازی» خودش را با برنامه‎ای که جریان استعمار انگلیس برای استحاله و استثمار کشور ریخته درگیر می‎کند.

بنابراین می توان گفت که در این مقطع، ورود عملی به موضوعات سیاسی به نسبت کاوش نظری در اندیشه سیاسی شیعه از منظر علما اولویت پیدا می کند؟
شاید نظریه‎پردازی مستقیم نباشد که البته جسته گریخته هست، یعنی در همین عصر نهضت تنباکو مرحوم «آقانجفی اصفهانی» رساله‎ای دارد تحت عنوان «رساله فی ولایت فقیه» و فقیهان دیگر. من حتی معتقدم رساله‎های فقه سیاسی‎ای که عالمان دینی ما در مقابل چهره‎ سوم غرب در ایران، یعنی چهره نرم‎افزاری و ضدفرهنگی غرب -که در آستانه مشروطه وارد ایران شده است- منتشر کرده اند، هرکدامشان در حال تبیین یکی از ریزموضوعاتی است که مربوط به بحث کلان ولایت فقیه می‎شود. اگرچه رساله‎ای بهعنوان رساله‎ ولایت فقیه آن‎چنان که به لحاظ انبوهی و کمی انتظار داریم نیست، ولی فقیهان ما در عصر مشروطه رسما در ساختار قدرت سیاسی زمانه تصرف می‎کنند. بعدها وقتی حضرت امام (ره) بحث ولایت فقیه را مطرح کرد، مهمترین کارویژه ولایت فقیه قابلیت و امکان تصرفش در ساختارهای موجود بود. فقیهان در عصر مشروطه در حال تصرف در قدرت سیاسی به معنای دقیق کلمه هستند و این در واقع اثبات عملی بحث ولایت فقیه است. به این ترتیب، ورود و تصرف علما در سیاست در دوره قاجار، ابتدا عمدتا با هدف تهییج مردم به دفاع از کشور در برابر خطر خارجی بود، اما در مسئله مشروطه، ما شاهد نوعی مواجهه با نهاد پادشاهی هستیم که یک موضوع داخلی است. حتی نوعی اتحاد میان علما و روشنفکران در ماجرای نهضت مشروطه شکل میگیرد. عدالتخانه‎ای که علما در مشروطه مطرح می‎کنند، یک تئوری سیاسی مدیریتی شیعه است. مشروطه غربی که عاملان بیگانه در همان عصر مطرح می‎کنند، یک طرح افراطی از جانب آن‎ها در مقابل طرح این‎هاست که بُعد اثباتی اندیشه غرب است. تمام درگیری‎های نظری که در عصر مشروطه صورت می‎گیرد، درگیری این دو طرح است. در این رابطه کسانی مانند مرحوم «نایینی» و آیت‎الله «خراسانی» در برابر طرح سکولار مشروطه غربی نظریهپردازی کردهاند. مرحوم «ملاعبدالله مازندرانی» از مراجع ثلاث مشروطه‎خواه مقیم نجف، در پاسخ مفصلی به استفتایی‎ که یکی از اهالی تبریز به ایشان داده است، میفرمایند که ما از همان ابتدا می‎دانستیم که طرح ما با طرح این مشروطه‎چیان سکولار و غرب متفاوت است. ما در کنار اینها قرار گرفتیم چون میخواستیم مرکز استبداد و محمدعلیشاه را برداریم تا بعدا تکلیف خود را هم با این‎ها (سکولارها) روشن ‎کنیم و کردیم. بنابراین جریان مشروطه‎ دینی از مشروطه سکولار غربی کاملا در حال متمایز شدن است. دو تا طرح متمایز و مستقل بود، هرچند استعمار به نوبه خودش از طریق «غیریتی» که ایجاد کرد به بسط تئوری سیاسی‎ شیعه کمک کرد.

بنابراین به زعم شما، مسئله اصلی علما و نهاد دین در تصرف و ورود به سیاست چه بوده است؟ آیا مسئله اصلی، غرب است و ورود علما به سیاست با هدف مبارزه با «استعمار» صورت میگیرد و یا اینکه مواجهه اصلی با «استبداد» و نهاد پادشاهی است؟
مسئله اصلی، استبداد بوده است. استعمار یک پدیده جدیدی حداکثر متعلق به قرون 17 و 18 است؛ در حالی که استبداد ریشه‎ دارد و قدیمی‎تر و جدی‎تر است. قبل از این‎که با معضلی به نام استعمار رو به رو شویم با معضلی بهنام استبداد روبه‎رو بوده ایم. ما با دستگاه خلافت سنی کار نکردیم به این دلیل که آن‎ها را دستگاه ظلمه و استبدادی می‎دانستیم. همینطور با سلاطین بعد از دستگاه خلافت. قبل از صفویه، در صفویه، بعد از صفویه. ولی استعمار یک پدیده متأخری است. می‎توان این‎گونه گفت که بسط اندیشه شیعه کاملا درونی است و هرچه جلو آمده، به موانعی برخورد کرده که یکی از این موانع استبداد است و دیگری استعمار و البته مانع استبداد زودتر و جلوتر از مانع استعمار بوده است. وقتی هم به پدیده استعمار رسیدیم، مسئله پیچیده شد یعنی استعمار و استبداد در کنار همدیگر مقابل اندیشه شیعه به دشمنی می پرداختند. در مقاطعی از تاریخ، استبداد همسوی با استعمار است مانند عصر پهلوی. استبداد قاجاری استبدادی کاملا بومی بوده است و ضرورتا با استعمار همسو نیست. این‎طور نیست که خارجی‎ها دیکته کرده باشند به شاهان ما که شما استبداد بورزید. اتفاقا شاهان قاجار مستقل بودند و این برتری را نسبت به شاهان پهلوی دارند که هیچکدام از شاهان قاجار، تاج و تخت‎شان را مدیون بیگانگان نیستند. حتی احمدشاه قاجار وقتی در پاریس بود و در ایران رضاشاه مشغول تأسیس حکومت پهلوی بود، سلطان عثمانی به وی می‎گوید که: «اگر شما بخواهید من حاضرم که لشکرکشی کنم و رضاشاه را سرجایش بنشانم و تاج و تخت را به شما برگردانم.» احمدشاه در پاسخ به خلیفه عثمانی می‎گوید: «من ترجیح می‎دهم سلسله قاجاریه از بین برود، اما این ننگ که تاج و تخت ما را یک بیگانه بر سر ما بگذارد، بر دامان قاجاریه ننشیند.» قاجاریه یک خاندان اصیلی است و استبداد این‎ها هم بومی است، برخلاف پهلوی می‎خواهم بگویم وقتی ما رسیدیم به مانع استعمار، در یک مقاطعی این دو مانع با هم ائتلاف کردند، در یک جاهایی هم شما می‎بینید که پدیده استبداد در کنار جریان دینی به دفع استعمار کمک می‎کند، مانند استبداد محمدشاه قاجار که کمک می‎کند به جریان دینی، یعنی به «سید شفتی»، برای دفع انگلیس در مسئله جدا شدن هرات از ایران. حتی سر قضیه نهضت تنباکو ناصرالدینشاه واقعا میدانست که چه کلاهی سرش رفته است؛ لکن این‎قدر این قرارداد قوی بسته شده بود که می‎گفت اگر من این را لغو کنم - به تعبیر خودش - میلیون‎ها کرور باید خسارت و غرامت بدهم. مشکل این بود، نه این‎که بدش بیاید که یک همچون به اصطلاح بلایی از مملکتش دفع شود.

شما از «استبداد بومی» سخن می گویید، استبدادی که به لحاظ تاریخی مقدم بر استعمار است و به لحاظ مبانی نیز نسبتی با استعمار نداشته است. سئوالی که مطرح میشود این است که این الگوی بومی استبداد، چه تمایز مفهومی با الگوی اندیشه سیاسی شیعه و بارزترین وجه آن یعنی «ولایت فقیه» که یک مفهوم بومی و کاملا درونزاست دارد؟
این قبیل سئوالات اصلا ورودیشان اشتباه است. یکی از اساتید ما فرمایش جالبی داشتند؛ می‎گفتند در قیاس، اشتراک یا - به تعبیر ما طلبه‎ها- مابه‎الاشتراک لازم است. یک اشتراکی باید باشد تا ما پرسش مقایسه‎ای کنیم. انسان عاقل می‎گوید عسل از شکر شیرین‎تر است، اما انسان عاقل هرگز نمی‎گوید عسل از زهرمار شیرین‎تر است، چون مابه‎الاشتراکی ندارند. تئوری ولایت فقیه که تئوری دینی است از اساس مابه‎الاشتراکی با بحث استبداد ندارد. این به اصطلاح هنرمندی و بلکه خیانت جریان روشنفکری است که چیزی که لایق خودش بوده را آورده و در دامان جریان دینی انداخته است. من نمی‎گویم چیزی به نام استبداد دینی نداریم؛ قطعا داریم و باید هم می‎داشتیم، چون همیشه بدل را برای چیزهای ارزشی می‎سازند. چون خود دین خوب است قطعا بدلش هم ساخته میشود. آدم‎هایی می‎آیند با ماسک دینی و به نام دین اهوا و اغراض خودشان را جلو می‎برند. اما از این نباید پل زده شود به این‎ فرض که نسبت خود دین با جریان استبداد چیست؟ نسبت کاملا تضاد است؛ اصلا دین برای نفی استبداد آمده است.

مشخصا چه سازوکارهایی در مدل «ولایت فقیه» تعبیه شده و این الگو از چه مؤلفه هایی برخوردار است که آن را از استبداد دینی متمایز می کند؟
در پاریس ظاهرا خبرنگاری از حضرت امام (ره) می‎پرسد که فرق تئوری ولایت فقیه شما با دیکتاتوری چیست؟ امام با زبانی مناسب آن‎ها خیلی کوتاه می‎فرمایند که فقیه دیکتاتور نمی‎شود. ما اگر از الزامات منطقی واژه، خروج نداشته باشیم، یعنی فقیه را با مبیناتی که فقه به آن می‎دهد در نظر بگیریم و از این شرایط عدول نکنیم، این شرایط بذاته با استبداد قابل جمع نیست، اصلا تضاد ذاتی دارد. امام ما فرمود فقیه مستبد و دیکتاتور نمی‎شود من می‎خواهم اضافه کنم و مؤید تاریخی بیاورم که حتی یک نمونه قدرت فقیهانه‎‎ای که ختم به استبداد شده باشد هم نداریم. این در حالی است که ما قدرت‎های دینی فقهی در عقبه تاریخی‎مان داشتهایم. محدود بوده‎‎اند، اما این‎طور نبوده که نباشند. به نظر من، اشتباه دنیای روشنفکری ناشی از مقایسه کلانی بوده که قبلا داشته و به اشتباه جریان دین اسلام را با دین مسیحیت یکی پنداشته است. در رتبه بعدی، حاکمیت دینی در حوزه اسلامی را با حاکمیت دینی در حوزه مسیحیت مقایسه کرده است و در رتبه سوم، مقایسه‎های جزییتری داشته است. یعنی کلیسا را تشبیه به حوزه علمیه و انجیل را تشبیه به قرآن و کشیش را تشبیه به روحانیت اسلام کرده و بعد هم یک تجربه‎ای در دنیای غرب و مسیحیت یعنی عصر اختناق حاکمیت مسیحیت در قرون وسطی را به کل حاکمیت دینی تعمیم داده است. در رابطه با این بخش از مقایسه هم هرچند ما منکر اصل اختناق در هزار سالی که اسمش را قرون وسطی گذاشتهاند نیستیم، اما به این شدت و حِدتی که آنها میگویند را نمیپذیریم. اینکه در فاصله یک سده، 300 هزار عالِم سوزانده شده باشند، 100 هزار عالِم زندان رفته باشند و 80 هزار عالِم گردن زده شده باشند. اصلا اروپا همین الآن اینقدر عالِم ندارد چه برسد به آن موقع، مگر آنکه بگوییم که عالِم یعنی هرکسی که می‎توانسته بخواند یا بنویسد. به هر حال، اینها تحریفهایی است که داشتهاند. اختناق بوده اما اصل این مقایسه‎ها از کل تا جزء، اشتباه است. ما باید با تکستهای خودمان تحلیل کنیم. بنابراین وقتی امام می‎فرمایند که فقیه دیکتاتور نمی‎شود، تجربه تاریخی نیز مؤید این فرمایش امام است. ما باید پرسش را این‎گونه طرح کنیم که نسبت دموکراسی غربی با استبداد چیست؟ نسبت مدرنیزاسیون با استبداد چیست؟ نسبت تجدد با استبداد چیست؟ که باید بگوییم که عین همدیگر هستند. پرسش باید از سوی ما مطرح شود؛ ما مدعی هستیم که جریان تجدد عین جریان استبداد بوده است. دلیلش این است که وقتی تجدد به اوج خود می‎رسد، دو جنگ جهانی اول و دوم را به فاصله نیم قرن رقم می‎زند و هشتاد میلیون کشته روی دست ما می‎گذارد. جنگ جهانی اول و دوم هم خاستگاه معرفتی و جغرافیایی‎اش در ناحیه غرب است.
عاملانش هم هیتلر، استالین، چرچیل و نظایر آنها این است که؛ جریان استبداد و تجدد و نظایر آنها کاملا به هم گره خورده‎اند. پرسش ما از آن‎هاست کدام فقیه دستور داده که شما بر سر زنان و اطفال و پیرمردها بمب شیمیایی بریزید. در جنگ تحمیلی هشتساله، ما بمب شیمیایی داشتیم و می‎توانستیم استفاده کنیم، اما امام اجازه نداد. دین ما اجازه نمی‎دهد، فقه ما اجازه نمی‎دهد. حتی در اوایل پیروزی انقلاب، آقای حمید عنایت - که معقتدم ایشان روشنفکری است که با علم بازی نکرد و به علم خیانت نکرد- مقاله‎ای را تحت عنوان «تئوری ولایت فقیه و دموکراسی» در ماه‎نامه کیان منتشر کرد. آن‎جا راجع به حضرت امام قضاوت‎های ظریف و دقیقی دارد. ایشان می‎گوید امام خمینی به رغم این‎که فوقالعاده قاطع بود، اما اجازه نداد که کسی بیحساب مجازات شود. گفت هرکسی را به اندازه ارتباطی که داشته باید مجازات کنید و شما حق ندارید که کسی را که صرفا پادو بوده یا به این دلیل که با ساواک یک سلام و علیکی داشته، گردن بزنید. بنابراین، فقیه وقتی می‎خواهد اعمال قدرت کند چون از ممر و دالان فقه اعمال قدرت می‎کند، ناگزیر است که عادلانه اعمال قدرت کند؛ لذا عدالت است که مانع از استبداد میشود. و هیچ موقع تئوری ولایت فقیه به استبداد کشیده نمی‎شود./916/د103/ع

ارسال نظرات