فراز و فرودهای اندیشه سیاسی شیعه در گفتوگو با حجتالاسلام رهدار

به گزارش سرویس پیشخوان خبرگزاری رسا، حجت الاسلام احمد رهدار در گفت و گو با نشریه پنجره، مساله اصلی فقها در طول تاریخ را مقابله با استبداد دانسته است.
حجت الاسلام احمد رهدار، دانش آموخته دکترای علوم سیاسی و دارای درجه خارج فقه و اصول است و از این استاد حوزه و دانشگاه، تاکنون تألیفات و مقالات متعددی پیرامون اندیشه سیاسی، مذاهب اسلامی و تاریخ، منتشر شده. آنچه در ادامه می آید؛ ماحصل گفت وگو با ایشان پیرامون فراز و فرودهای اندیشه سیاسی شیعه در سده معاصر و همچنین مواجه های است که فقهای شیعه در طول این تاریخ، با استبداد و استعمار داشته اند.
برای بحث درباره مفهوم «استبداد» در اندیشه سیاسی معاصر ایران، به نظر میرسد جایگاه این مفهوم باید ذیل فضای کلی حاکم بر اندیشهسیاسی در این دوره بررسی شود. از طرفی، تاریخ اجتماعی و سیاسی چند سده اخیر و به تبع آن تتبعات اندیشهورزان این دوره، به شکل محسوسی متأثر از ورود استعمار است. شما تأثیر مؤلفه استعمار را بهطور مشخص، در اندیشه سیاسی شیعه چگونه ارزیابی می کنید؟
به نظر من «استعمار» در نظریه پردازی سیاسی شیعه در قرون اخیر، هم نقش ایجابی داشته و هم نقش سلبی. نقش سلبی به این شکل بوده که «استعمار» در مقاطعی اولویتهای مسائل سیاسی شیعه را بر هم زده است. به طور مثال، شما در نظر بگیرید که انقلاب اسلامی ما یک انقلاب «فرهنگی» بود. البته قطعا می توانست و باید دارای پیامدهای «سیاسی»، «اجتماعی»، «اقتصادی» و... هم باشد، اما در ابتدای انقلاب با شروع جنگ تحمیلی، مهمترین مسئلهای را که بیشترین تناسب را با روح انقلاب ما داشت، کنار گذاشتیم؛ بهخاطر مسئله جنگ وارد جنبه نظامی شدیم و میبینیم که حالا و شاید با دو دهه تأخیر، دوباره با طرح «نهضت نرمافزاری تولید علم» به موضوع اصلی انقلابمان برگشته ایم.
این اولویتهایی که شما از آن صحبت می کنید و معتقدید استعمار در روند آن اخلال ایجاد کرده، چه بوده و اساسا بر چه مبنایی شکل گرفته است؟
از مقطع صفویه جریان دینی وارد هسته قدرت سیاسی شد و ناگزیر بود که مناسب با منزلت جدید خودش، هم عنوان و شعار و هم تئوری تولید کند. شما میبینید که مسائلی مانند نماز جمعه و نظریهپردازی در حوزه فقه سیاسی درباره نماز جمعه که قبل و حتی بعد از آن به این پُر رنگی نیست، در این دوره طرح می شود. و یا مسئله ای مانند «امر به معروف» از این دوره موضوعیت پیدا می کند. وضعیت دربار شاه که در آن شخص شاه شراب می خورد و یا با زنان مسیحی مراوده می کند، در این چهارچوب مطرح می شود و دین در این جایگاه جدید، وارد حیطه هایی تازه می شود. احکامی نظیر «وقف» امکان برخورداری علما از بنیه مستقل اقتصادی را فراهم می کند و ما شاهد هستیم که این دوره، عصر بالندگی حوزه های شیعه، نظیر حوزه علمیه اصفهان است و دقیقا در همین اثنا اندیشه رقیب، یعنی اندیشه غرب در حال ورود است.
این اندیشه رقیب در چه ابعادی وارد شد و حوزه دین، مشخصا چه واکنشی را در قبال این ورود از خود نشان داد؟
من معتقدم غرب به لحاظ تاریخی در سه مرحله و در هر مرحله با یک چهره وارد کشور ما شده است. در عصر صفویه با چهره کلام مسیحیاش و توسط مسیونرها و کشیشها وارد شد که این ورود میتوانسته خطرهایی داشته باشد. لذا جریان دینی، تئوری سیاسی خودش مانند وقف، امر به معروف، نماز جمعه و حتی تئوری ولایت فقیه که همان موقع توسط «محقق کرکی» طرح شده را تا اندازهای به حاشیه میبرد و در قبال این چهره غرب، جریان دینی پادزهر تولید میکند. با ورود به مقطع قاجاریه، چهرهای دیگر از غرب رو میشود که چهره اقتصادی، سیاسی و نظامی است و جریان دینی باید پادزهر این چهره را تولید کند. البته شکل گیری این چهره از غرب، به نحوی موجبات شاخ و برگ پیدا کردن فقه سیاسی شیعه را هم فراهم می آورد. درست است که ما در عهد قاجاریه و یا لااقل در اوایلِ آن، به جز رساله مرحوم «نراقی» جایی را سراغ نداریم که مستقیما بحث از «ولایت فقیه» مطرح شده باشد، اما ورود فقیهان به موضوعات مختلفی که مقتضای آن روزگار بوده، عملا به قدرت فقیه بسط می داده است. لذا برخلاف آنچه که معمولا تصور میشود، به زعم من، فقه ما در عصر قاجار قدرتمندتر از عصر صفویه است.
تقویت قدرت نهاد دین در مقطع قاجار دقیقا به چه شکلی بروز و ظهور داشت و چه نقشی در صف آرایی نیروهای صاحب قدرت سیاسی در عرصه داخلی ایفا کرد؟
در عصر صفویه روابط حسنه بوده است. انگار با توجه به ضرورتهایی نه عالم دینی خیلی بنا داشته که به شدت مخالفت کند با شاه صفوی و نه شاه صفوی خیلی به عالم شیعی کاری داشته است. در واقع نوعی هماهنگی بوده و نیروها به شکل متوازن در کنار هم در حال عمل هستند و اعمال قدرت از جانب یکی بر دیگری خیلی نمود ندارد. نمود قدرت هنگامی اتفاق می افتد که تضادی شکل بگیرد. اینجا ابتدای گروکشی است که ببینید شما قدرتمندتر هستید یا من و در عصر قاجار این اتفاق می افتد. جریان دینی در این زمان، آگاهانه در حال تقویت بنیانهای استقلال خودش اعم از بنیانهای اقتصادی، پایگاههای اجتماعی و هم بنیانهای فکریاش است. مثلا وقتی جنگهای ایران و روس شکل می گیرد و یک فقیهی مانند «سید مجاهد» فتوا میدهد که کشتگان در رکاب عباس میرزا در جنگ با روس در حکم کشتگان در رکاب امام حسین (ع) در کربلا هستند و بعد خودش هم عملا کفن میپوشد و از کربلا پیاده به تهران میآید و در جنگ شرکت میکند؛ این مسئله عملا ثابت میکند که فقیه هست، ولایت دارد و میتواند فتوا دهد و مردم را حتی تا مرحله نثار جانهایشان پیش ببرد. بنابراین، هرچند مستقیما در رسالهای، نظریهپردازی تحت عنوان ولایت فقیه نیست، اما عملا اعمال ولایت فقیه هست. این قضیه در عصر مرحوم «مُلاعلی کنی» تشدید میشود و در عصر مرحوم «سید شفتی» در اصفهان رسما محقق میشود. سید شفتی رسما در ایالت اصفهان دولت تشکیل داد و با قدرت تمام، کارگزار عزل و نصب میکرد و دولت مرکزی را وادار میکرد که حقوقش را بدهد. این تحقق عملی ولایت فقیه بود. لکن از طریق مبارزه و رقابتی که با جریان استعمار بهوجود میآید یعنی «سید مجاهد» خودش را با استعمار روس درگیر میکند، «مُلاعلی کنی» خودش را با جریان ماسونیای که استعمار وارد کشور کرده، درگیر میکند و جلوتر که میآییم «میرزای شیرازی» خودش را با برنامهای که جریان استعمار انگلیس برای استحاله و استثمار کشور ریخته درگیر میکند.
بنابراین می توان گفت که در این مقطع، ورود عملی به موضوعات سیاسی به نسبت کاوش نظری در اندیشه سیاسی شیعه از منظر علما اولویت پیدا می کند؟
شاید نظریهپردازی مستقیم نباشد که البته جسته گریخته هست، یعنی در همین عصر نهضت تنباکو مرحوم «آقانجفی اصفهانی» رسالهای دارد تحت عنوان «رساله فی ولایت فقیه» و فقیهان دیگر. من حتی معتقدم رسالههای فقه سیاسیای که عالمان دینی ما در مقابل چهره سوم غرب در ایران، یعنی چهره نرمافزاری و ضدفرهنگی غرب -که در آستانه مشروطه وارد ایران شده است- منتشر کرده اند، هرکدامشان در حال تبیین یکی از ریزموضوعاتی است که مربوط به بحث کلان ولایت فقیه میشود. اگرچه رسالهای بهعنوان رساله ولایت فقیه آنچنان که به لحاظ انبوهی و کمی انتظار داریم نیست، ولی فقیهان ما در عصر مشروطه رسما در ساختار قدرت سیاسی زمانه تصرف میکنند. بعدها وقتی حضرت امام (ره) بحث ولایت فقیه را مطرح کرد، مهمترین کارویژه ولایت فقیه قابلیت و امکان تصرفش در ساختارهای موجود بود. فقیهان در عصر مشروطه در حال تصرف در قدرت سیاسی به معنای دقیق کلمه هستند و این در واقع اثبات عملی بحث ولایت فقیه است. به این ترتیب، ورود و تصرف علما در سیاست در دوره قاجار، ابتدا عمدتا با هدف تهییج مردم به دفاع از کشور در برابر خطر خارجی بود، اما در مسئله مشروطه، ما شاهد نوعی مواجهه با نهاد پادشاهی هستیم که یک موضوع داخلی است. حتی نوعی اتحاد میان علما و روشنفکران در ماجرای نهضت مشروطه شکل میگیرد. عدالتخانهای که علما در مشروطه مطرح میکنند، یک تئوری سیاسی مدیریتی شیعه است. مشروطه غربی که عاملان بیگانه در همان عصر مطرح میکنند، یک طرح افراطی از جانب آنها در مقابل طرح اینهاست که بُعد اثباتی اندیشه غرب است. تمام درگیریهای نظری که در عصر مشروطه صورت میگیرد، درگیری این دو طرح است. در این رابطه کسانی مانند مرحوم «نایینی» و آیتالله «خراسانی» در برابر طرح سکولار مشروطه غربی نظریهپردازی کردهاند. مرحوم «ملاعبدالله مازندرانی» از مراجع ثلاث مشروطهخواه مقیم نجف، در پاسخ مفصلی به استفتایی که یکی از اهالی تبریز به ایشان داده است، میفرمایند که ما از همان ابتدا میدانستیم که طرح ما با طرح این مشروطهچیان سکولار و غرب متفاوت است. ما در کنار اینها قرار گرفتیم چون میخواستیم مرکز استبداد و محمدعلیشاه را برداریم تا بعدا تکلیف خود را هم با اینها (سکولارها) روشن کنیم و کردیم. بنابراین جریان مشروطه دینی از مشروطه سکولار غربی کاملا در حال متمایز شدن است. دو تا طرح متمایز و مستقل بود، هرچند استعمار به نوبه خودش از طریق «غیریتی» که ایجاد کرد به بسط تئوری سیاسی شیعه کمک کرد.
بنابراین به زعم شما، مسئله اصلی علما و نهاد دین در تصرف و ورود به سیاست چه بوده است؟ آیا مسئله اصلی، غرب است و ورود علما به سیاست با هدف مبارزه با «استعمار» صورت میگیرد و یا اینکه مواجهه اصلی با «استبداد» و نهاد پادشاهی است؟
مسئله اصلی، استبداد بوده است. استعمار یک پدیده جدیدی حداکثر متعلق به قرون 17 و 18 است؛ در حالی که استبداد ریشه دارد و قدیمیتر و جدیتر است. قبل از اینکه با معضلی به نام استعمار رو به رو شویم با معضلی بهنام استبداد روبهرو بوده ایم. ما با دستگاه خلافت سنی کار نکردیم به این دلیل که آنها را دستگاه ظلمه و استبدادی میدانستیم. همینطور با سلاطین بعد از دستگاه خلافت. قبل از صفویه، در صفویه، بعد از صفویه. ولی استعمار یک پدیده متأخری است. میتوان اینگونه گفت که بسط اندیشه شیعه کاملا درونی است و هرچه جلو آمده، به موانعی برخورد کرده که یکی از این موانع استبداد است و دیگری استعمار و البته مانع استبداد زودتر و جلوتر از مانع استعمار بوده است. وقتی هم به پدیده استعمار رسیدیم، مسئله پیچیده شد یعنی استعمار و استبداد در کنار همدیگر مقابل اندیشه شیعه به دشمنی می پرداختند. در مقاطعی از تاریخ، استبداد همسوی با استعمار است مانند عصر پهلوی. استبداد قاجاری استبدادی کاملا بومی بوده است و ضرورتا با استعمار همسو نیست. اینطور نیست که خارجیها دیکته کرده باشند به شاهان ما که شما استبداد بورزید. اتفاقا شاهان قاجار مستقل بودند و این برتری را نسبت به شاهان پهلوی دارند که هیچکدام از شاهان قاجار، تاج و تختشان را مدیون بیگانگان نیستند. حتی احمدشاه قاجار وقتی در پاریس بود و در ایران رضاشاه مشغول تأسیس حکومت پهلوی بود، سلطان عثمانی به وی میگوید که: «اگر شما بخواهید من حاضرم که لشکرکشی کنم و رضاشاه را سرجایش بنشانم و تاج و تخت را به شما برگردانم.» احمدشاه در پاسخ به خلیفه عثمانی میگوید: «من ترجیح میدهم سلسله قاجاریه از بین برود، اما این ننگ که تاج و تخت ما را یک بیگانه بر سر ما بگذارد، بر دامان قاجاریه ننشیند.» قاجاریه یک خاندان اصیلی است و استبداد اینها هم بومی است، برخلاف پهلوی میخواهم بگویم وقتی ما رسیدیم به مانع استعمار، در یک مقاطعی این دو مانع با هم ائتلاف کردند، در یک جاهایی هم شما میبینید که پدیده استبداد در کنار جریان دینی به دفع استعمار کمک میکند، مانند استبداد محمدشاه قاجار که کمک میکند به جریان دینی، یعنی به «سید شفتی»، برای دفع انگلیس در مسئله جدا شدن هرات از ایران. حتی سر قضیه نهضت تنباکو ناصرالدینشاه واقعا میدانست که چه کلاهی سرش رفته است؛ لکن اینقدر این قرارداد قوی بسته شده بود که میگفت اگر من این را لغو کنم - به تعبیر خودش - میلیونها کرور باید خسارت و غرامت بدهم. مشکل این بود، نه اینکه بدش بیاید که یک همچون به اصطلاح بلایی از مملکتش دفع شود.
شما از «استبداد بومی» سخن می گویید، استبدادی که به لحاظ تاریخی مقدم بر استعمار است و به لحاظ مبانی نیز نسبتی با استعمار نداشته است. سئوالی که مطرح میشود این است که این الگوی بومی استبداد، چه تمایز مفهومی با الگوی اندیشه سیاسی شیعه و بارزترین وجه آن یعنی «ولایت فقیه» که یک مفهوم بومی و کاملا درونزاست دارد؟
این قبیل سئوالات اصلا ورودیشان اشتباه است. یکی از اساتید ما فرمایش جالبی داشتند؛ میگفتند در قیاس، اشتراک یا - به تعبیر ما طلبهها- مابهالاشتراک لازم است. یک اشتراکی باید باشد تا ما پرسش مقایسهای کنیم. انسان عاقل میگوید عسل از شکر شیرینتر است، اما انسان عاقل هرگز نمیگوید عسل از زهرمار شیرینتر است، چون مابهالاشتراکی ندارند. تئوری ولایت فقیه که تئوری دینی است از اساس مابهالاشتراکی با بحث استبداد ندارد. این به اصطلاح هنرمندی و بلکه خیانت جریان روشنفکری است که چیزی که لایق خودش بوده را آورده و در دامان جریان دینی انداخته است. من نمیگویم چیزی به نام استبداد دینی نداریم؛ قطعا داریم و باید هم میداشتیم، چون همیشه بدل را برای چیزهای ارزشی میسازند. چون خود دین خوب است قطعا بدلش هم ساخته میشود. آدمهایی میآیند با ماسک دینی و به نام دین اهوا و اغراض خودشان را جلو میبرند. اما از این نباید پل زده شود به این فرض که نسبت خود دین با جریان استبداد چیست؟ نسبت کاملا تضاد است؛ اصلا دین برای نفی استبداد آمده است.
مشخصا چه سازوکارهایی در مدل «ولایت فقیه» تعبیه شده و این الگو از چه مؤلفه هایی برخوردار است که آن را از استبداد دینی متمایز می کند؟
در پاریس ظاهرا خبرنگاری از حضرت امام (ره) میپرسد که فرق تئوری ولایت فقیه شما با دیکتاتوری چیست؟ امام با زبانی مناسب آنها خیلی کوتاه میفرمایند که فقیه دیکتاتور نمیشود. ما اگر از الزامات منطقی واژه، خروج نداشته باشیم، یعنی فقیه را با مبیناتی که فقه به آن میدهد در نظر بگیریم و از این شرایط عدول نکنیم، این شرایط بذاته با استبداد قابل جمع نیست، اصلا تضاد ذاتی دارد. امام ما فرمود فقیه مستبد و دیکتاتور نمیشود من میخواهم اضافه کنم و مؤید تاریخی بیاورم که حتی یک نمونه قدرت فقیهانهای که ختم به استبداد شده باشد هم نداریم. این در حالی است که ما قدرتهای دینی فقهی در عقبه تاریخیمان داشتهایم. محدود بودهاند، اما اینطور نبوده که نباشند. به نظر من، اشتباه دنیای روشنفکری ناشی از مقایسه کلانی بوده که قبلا داشته و به اشتباه جریان دین اسلام را با دین مسیحیت یکی پنداشته است. در رتبه بعدی، حاکمیت دینی در حوزه اسلامی را با حاکمیت دینی در حوزه مسیحیت مقایسه کرده است و در رتبه سوم، مقایسههای جزییتری داشته است. یعنی کلیسا را تشبیه به حوزه علمیه و انجیل را تشبیه به قرآن و کشیش را تشبیه به روحانیت اسلام کرده و بعد هم یک تجربهای در دنیای غرب و مسیحیت یعنی عصر اختناق حاکمیت مسیحیت در قرون وسطی را به کل حاکمیت دینی تعمیم داده است. در رابطه با این بخش از مقایسه هم هرچند ما منکر اصل اختناق در هزار سالی که اسمش را قرون وسطی گذاشتهاند نیستیم، اما به این شدت و حِدتی که آنها میگویند را نمیپذیریم. اینکه در فاصله یک سده، 300 هزار عالِم سوزانده شده باشند، 100 هزار عالِم زندان رفته باشند و 80 هزار عالِم گردن زده شده باشند. اصلا اروپا همین الآن اینقدر عالِم ندارد چه برسد به آن موقع، مگر آنکه بگوییم که عالِم یعنی هرکسی که میتوانسته بخواند یا بنویسد. به هر حال، اینها تحریفهایی است که داشتهاند. اختناق بوده اما اصل این مقایسهها از کل تا جزء، اشتباه است. ما باید با تکستهای خودمان تحلیل کنیم. بنابراین وقتی امام میفرمایند که فقیه دیکتاتور نمیشود، تجربه تاریخی نیز مؤید این فرمایش امام است. ما باید پرسش را اینگونه طرح کنیم که نسبت دموکراسی غربی با استبداد چیست؟ نسبت مدرنیزاسیون با استبداد چیست؟ نسبت تجدد با استبداد چیست؟ که باید بگوییم که عین همدیگر هستند. پرسش باید از سوی ما مطرح شود؛ ما مدعی هستیم که جریان تجدد عین جریان استبداد بوده است. دلیلش این است که وقتی تجدد به اوج خود میرسد، دو جنگ جهانی اول و دوم را به فاصله نیم قرن رقم میزند و هشتاد میلیون کشته روی دست ما میگذارد. جنگ جهانی اول و دوم هم خاستگاه معرفتی و جغرافیاییاش در ناحیه غرب است.
عاملانش هم هیتلر، استالین، چرچیل و نظایر آنها این است که؛ جریان استبداد و تجدد و نظایر آنها کاملا به هم گره خوردهاند. پرسش ما از آنهاست کدام فقیه دستور داده که شما بر سر زنان و اطفال و پیرمردها بمب شیمیایی بریزید. در جنگ تحمیلی هشتساله، ما بمب شیمیایی داشتیم و میتوانستیم استفاده کنیم، اما امام اجازه نداد. دین ما اجازه نمیدهد، فقه ما اجازه نمیدهد. حتی در اوایل پیروزی انقلاب، آقای حمید عنایت - که معقتدم ایشان روشنفکری است که با علم بازی نکرد و به علم خیانت نکرد- مقالهای را تحت عنوان «تئوری ولایت فقیه و دموکراسی» در ماهنامه کیان منتشر کرد. آنجا راجع به حضرت امام قضاوتهای ظریف و دقیقی دارد. ایشان میگوید امام خمینی به رغم اینکه فوقالعاده قاطع بود، اما اجازه نداد که کسی بیحساب مجازات شود. گفت هرکسی را به اندازه ارتباطی که داشته باید مجازات کنید و شما حق ندارید که کسی را که صرفا پادو بوده یا به این دلیل که با ساواک یک سلام و علیکی داشته، گردن بزنید. بنابراین، فقیه وقتی میخواهد اعمال قدرت کند چون از ممر و دالان فقه اعمال قدرت میکند، ناگزیر است که عادلانه اعمال قدرت کند؛ لذا عدالت است که مانع از استبداد میشود. و هیچ موقع تئوری ولایت فقیه به استبداد کشیده نمیشود./916/د103/ع